مخلوط، آمیخته، آشفته، شوریده دَرهَم برهم: دَرهَم و برهم، دَرهَم ریخته، آشفته، شوریده، مشوش، نامنظم دَرهَم شدن: مخلوط شدن، آمیخته شدن، آشفته شدن، کنایه از افسرده شدن دَرهَم کردن: مخلوط کردن، آمیخته کردن دَرهَم کشیدن: به هم کشیدن، ترنجیده ساختن روی دَرهَم کشیدن: چین بر چهره و ابرو افکندن، رو ترش کردن
پول نقد، سکه، سکۀ نقره، واحد پول کشور امارات متحدۀ عربی، واحد پول از اوایل اسلام تا دورۀ مغول، واحد اندازه گیری وزن با مقدارهای متفاوت، درهم شرعی: مسکوک نقره با وزنی قریب چهار نخود درهم بغلی: مسکوک نقره با وزنی قریب چهار نخود، درهم شرعی
ابن نصر بن رافع بن لیث بن نصر سیار. از مطوعۀ سیستان بود. بعد از برادرش صالح بن نصر کنانی ریاست مطوعه را یافت و یعقوب لیث را سپهسالاری خویش داد اما بعد ازشجاعت یعقوب ترسید و درصدد کشتن او برآمد لیکن یعقوب از قصد او آگاه شد و درهم را دستگیر و محبوس نمود و خود حکومت سیستان را به دست گرفت. (در محرم 247 هجری قمری). (از دائره المعارف فارسی از تاریخ ایران عباس اقبال). و رجوع به تاریخ سیستان ص 199 و حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 320 و تارخ گزیده ص 373 و 286 شود خلیفۀ صالح مطوعی، در ایام یعقوب لیث صفار. (از ابن اثیر ج 4 ص 702). از سرداران سیستان است. رجوع به درهم بن نصر و تاریخ ایران عباس اقبال شود ابن زید اوسی، و نام او را درهم بن یزید بن ضبیعه نیز نوشته اند از شعرای جاهلیت بود. رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 70 شود
بی نظام و پریشان. (آنندراج). بهم آمیخته. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). پریشان. (شرفنامۀ منیری). مشوش و مغلق و مختلط و شوریده و پریشان و آمیخته. (ناظم الاطباء). ژولیده. آشفته. کاری درهم، پوشیده. مشتبه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : زلفی چون شبهای نکبت درهم. (کلیله و دمنه). زلفی چون شب فراق درهم و بی پایان. (کلیله و دمنه). بر دلی کز تو خال عصیان است همه کارش چو زلف درهم باد. انوری. کار شروان اکنون هزاربار از آن پریشان و درهم ترست که بود. (منشآت خاقانی چاپ دانشگاه ص 17). ملک فرمود بزنندش... تا چندین درهم چرا گفت. (گلستان سعدی). کارم چو زلف یار پریشان و درهم است پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است. سعدی. کسی کو کشتۀ رویت نباشد چو زلفت درهم و زیر و زبر باد. حافظ. بود آرایش معشوق حال درهم عاشق سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را. کلیم (از آنندراج). دمی نگذرد بر من می پرست که درهم نباشد چو گفتار مست. ملاطغرا (از آنندراج). ز بسکه بی تو چمن درهم است پنداری که سبزه بر رخ گلزار چین پیشانی است. میرزا هدایت اﷲ (از آنندراج). مثمثه، درهم ساختن کار کسی را. (از منتهی الارب). - خواب درهم، خواب آشفته. اضغاث احلام. خواب شوریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به خواب در هم از آن آرزوی زر زخیال رزی خریدی با جایباش ده مرده. سوزنی. - درهم آمدن، به هم نزدیک شدن. به هم پیوستن: صاحبش او را (حسن سهل) دید که میرفت و پایهایش درهم می آمد و می آویخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134). - درهم آمدن روی، جمع آمدن پوست پیشانی به نشانۀ تغییرحال و ترش روئی: روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین. سعدی. - درهم اوفتادن، پریشان شدن: ترک سلاح پوش را زلف چو درهم اوفتد عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین. خاقانی. - درهم خمانیدن، درهم تاکردن، فرقعه، درهم خمانیدن انگشتان را تابانگ برآورد ازوی. (از منتهی الارب). - درهم دریدن، از هم جداکردن. از هم دور کردن: همه قلبگه پاک درهم درید درفش سپهدار شد ناپدید. فردوسی. ، پیچیده. (شرفنامۀ منیری). بهم پیچیده. (ناظم الاطباء). انبوه. ملتف، چون درختان درهم. ملفوف. لفیف. (یادداشت مرحوم دهخدا) : موضعی خوش (و) خرم و درختان درهم. (گلستان سعدی). نخل غَتِل، خرمابنان درهم. (از منتهی الارب). - درهم اندام، دارای اندامی پیچیده. کُباب. (منتهی الارب) : غیضموز، ناقۀ درشت درهم اندام. (منتهی الارب). کِلَّز، مرد درشت پی درهم اندام. (منتهی الارب). مَودونه، زن درهم اندام کوتاه گردن خردجثه. (منتهی الارب). - درهم خلقت، دارای آفرینشی درهم و پیچیده. کبکب. (از منتهی الارب). - درهم دندان، دارندۀ دندانهای متشابک: اسد شابک و شابل، شیر درهم دندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ، مخلوط. ممزوج. مختلط. (یادداشت مرحوم دهخدا) : عجب در آن است تا آن سنگ را چگونه از جای توان آورد که هر ستونی را فزون از سی گز گرد برگرد است در طول چهل گز زیادت چنانک از دوپاره یا سه پاره سنگ درهم ساخته و پس بصورت براق برآورده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 126). - درهم بافتن، بهم آمیختن. مخلط شدن: همچو شهد و سرکه درهم بافتم تا به بیماری جگر ره یافتم. مولوی. ، پیچدار و کج و ناراست. (ناظم الاطباء). طریق شابک، راه درهم. (منتهی الارب)، درغم. (شرفنامۀ منیری). مضطرب و غمناک و مغموم. (ناظم الاطباء)، ناخوش و بی دماغ. (از آنندراج)، {{اِسمِ مُرَکَّب}} جنسی است از قلمکار که به هندی عنبرچه گویند. (لغت محلی شوشتر خطی)