جدول جو
جدول جو

معنی ورز - جستجوی لغت در جدول جو

ورز
ورزیدن، پسوند متصل به واژه به معنای ورزنده مثلاً آبورز، کارورز، مهرورز، کشت، کشاورزی، کار، پیشه، کسب
تصویری از ورز
تصویر ورز
فرهنگ فارسی عمید
ورز
پیاپی کاری کردن، حاصل و کسب، کشت و زراعت، حاصل کردن، ورزیدن و ورزش پیشه، کسب و کار
فرهنگ لغت هوشیار
ورز
((وَ))
پیشه، شغل، کشت و زرع
تصویری از ورز
تصویر ورز
فرهنگ فارسی معین
ورز
تمرین
تصویری از ورز
تصویر ورز
فرهنگ واژه فارسی سره
ورز
عمل، کار، پیشه، حرفه، شغل، حاصل، زراعت، کشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ورز
شخم اول زمین، مرزبندی شالیزار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورزا
تصویر ورزا
(پسرانه)
نام پسر فرشید، پسر لهراسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نورز
تصویر نورز
نوعی اختلال روانی که منجر به بروز اختلالات جسمی، اضطراب و هراس می شود، روان نژندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزه
تصویر ورزه
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزو
تصویر ورزو
گاو نر مخصوص شخم زدن زمین، ورزا، برزگاو، برزه گاو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزش
تصویر ورزش
کار پیاپی، پیاپی کردن کاری برای تمرین و عادت، حرکت دادن پیاپی اعضای بدن برای تقویت اعصاب و عضلات، هر گونه عمل و حرکتی که برای تقویت اعضا و به منظور حفظ تندرستی به تنهایی یا دسته جمعی انجام داده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزا
تصویر ورزا
گاو نر مخصوص شخم زدن زمین، ورزو، برزگاو، برزه گاو، نر (گاو) مثلاً گاو ورزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزم
تصویر ورزم
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، نار، انیسه، وراغ، برزین، تش، اخگر، آذر، مخ
شعلۀ آتش
گرمی آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزی
تصویر ورزی
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزه، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
(وَ رَ)
آتش باشد که به زبان عربی نار گویند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) :
تیر پرتاب تو در دیدۀ بدخواه تو باد
تا بود راستی تیر کج از تاب ورزم.
سوزنی (از انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ زِ)
ورزیدن. (برهان) (آنندراج). رجوع به ورزیدن شود، اجرای مرتب تمرینهای بدنی به منظور تکمیل قوای جسمی و روحی. (فرهنگ فارسی معین) ، کسب. (منتهی الارب). اکتساب. (یادداشت مؤلف). به دست کردن. به دست آوردن. حاصل کردن. تحصیل. اندوختن. گرد آوردن. عمل کردن. کار کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود.
فردوسی.
هر کار که تو در جهان از بهر مرادی و شهوتی بکنی هم از آن وجه بر تو رنجی مستولی شود که ترا از ورزش آن پشیمان کند. (کتاب المعارف).
، زرع. کشت. (یادداشت مؤلف) :
بماندند پیران بی پا و پر
بشد آلت ورزش و ساز و بر.
فردوسی.
، شغل. عمل. حرفه. سعی. کار. (ناظم الاطباء). پیشه. (فرهنگ فارسی معین). کار با مشقت و تعب. محنت. (ناظم الاطباء) :
بشد رأی و اندیشه و کشت و ورز
که مردم ز ورزش همی گیرد ارز.
فردوسی.
شما دیر مانید و خرم بوید
به رامش سوی ورزش خود شوید.
فردوسی.
به مطبخ هوس و فکرت تو بی ورزش
هزار برۀ ناپخته هست و ناخورده.
سوزنی.
، تمرین و مشق. (یادداشت مؤلف). ملکه. پراتیک. هرکاری که بسیار و پی درپی کنند برای آنکه در آن هنرمند و کامل شوند. (آنندراج). مداومت دادن در هر کاری. (ناظم الاطباء) :
با بلاهای دوست ورزش کن
خویشتن را بلندارزش کن.
اوحدی.
هرچه ورزش کنی همانی تو
نیکویی کن اگر توانی تو.
اوحدی.
، کوشش و جهد، فایده. حاصل. منفعت، پرهیز. اجتناب، زهد، ریاضت و حرکات و اعمال مخصوصه که برای قوت اعمال بدنی همه روزه به جای می آورند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ورزاو. گاو نر. گاو ورز: و هر بنده ای با زن وفرزند و مال و تجمل و هم چندانکه گاو ورزا او را بود او را گاوان ماده بود. (فرهنگ فارسی معین از تفسیرابوالفتوح رازی چ 1 ج 3 ص 561). رجوع به ورزاو شود
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ نِ)
دهی جز دهستان ارانگۀ بخش کرج شهرستان تهران. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 130 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین می شود. و محصول آنجا غلات، لبنیات، عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ)
ورزاو. گاو نر که بدان آهن گاو بسته زمین مزرعه شیار کنند. (ناظم الاطباء). ورزگاو. رجوع به ورزاو و ورزگاو شود
لغت نامه دهخدا
اجرای مرتب تمرینهای بدنی بمنظور تکمیل قوای جسمی و روحی، اکتساب، تحصیل، حاصل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورز
تصویر تورز
از ریشه پارسی وزیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گاو نر گاو ورز ور زاو گاو ماده: و هر بنده ای با زن و فرزند و مال و تجمل و هم چندانکه گاو ورزا او را بود او را گاوان ماده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورزم
تصویر ورزم
شعله آتش
فرهنگ لغت هوشیار
پوشاک کوچک، گلیم کوچک کارکردن، ممارست، حصول، کوشش، زراعت، صنت حرفه
فرهنگ لغت هوشیار
گاو نر گاو ورز ور زاو گاو ماده: و هر بنده ای با زن و فرزند و مال و تجمل و هم چندانکه گاو ورزا او را بود او را گاوان ماده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورزی
تصویر ورزی
زراعت کننده کشاورز، کارگر مزدور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورزم
تصویر ورزم
((وَ رَ))
آتش، نار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزش
تصویر ورزش
((وَ زِ))
تمرین، کار پیاپی و مرتب، انجام حرکات بدنی خاص برای تقویت عضلات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزا
تصویر ورزا
((وَ))
گاو نر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزه
تصویر ورزه
((وَ زَ))
کار کردن، مهارت، حصول، کوشش، زراعت، صنعت، حرفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزی
تصویر ورزی
((وَ))
برزگر، کشاورز، کارگر، مزدور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزه
تصویر ورزه
مهارت
فرهنگ واژه فارسی سره
بازی، نرمش، تمرین، مشق، ممارست، اسب سواری، بسکتبال، پرش، پیاده روی، دو، شنا، فوتبال، کشتی، والیبال، هندبال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع مالرود نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو نر اخته شده
فرهنگ گویش مازندرانی