جدول جو
جدول جو

معنی ورزش

ورزش((وَ زِ))
تمرین، کار پیاپی و مرتب، انجام حرکات بدنی خاص برای تقویت عضلات
تصویری از ورزش
تصویر ورزش
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با ورزش

ورزش

ورزش
کار پیاپی، پیاپی کردن کاری برای تمرین و عادت، حرکت دادن پیاپی اعضای بدن برای تقویت اعصاب و عضلات، هر گونه عمل و حرکتی که برای تقویت اعضا و به منظور حفظ تندرستی به تنهایی یا دسته جمعی انجام داده می شود
ورزش
فرهنگ فارسی عمید

ورزش

ورزش
اجرای مرتب تمرینهای بدنی بمنظور تکمیل قوای جسمی و روحی، اکتساب، تحصیل، حاصل کردن
فرهنگ لغت هوشیار

ورزش

ورزش
ورزیدن. (برهان) (آنندراج). رجوع به ورزیدن شود، اجرای مرتب تمرینهای بدنی به منظور تکمیل قوای جسمی و روحی. (فرهنگ فارسی معین) ، کسب. (منتهی الارب). اکتساب. (یادداشت مؤلف). به دست کردن. به دست آوردن. حاصل کردن. تحصیل. اندوختن. گرد آوردن. عمل کردن. کار کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود.
فردوسی.
هر کار که تو در جهان از بهر مرادی و شهوتی بکنی هم از آن وجه بر تو رنجی مستولی شود که ترا از ورزش آن پشیمان کند. (کتاب المعارف).
، زرع. کشت. (یادداشت مؤلف) :
بماندند پیران بی پا و پر
بشد آلت ورزش و ساز و بر.
فردوسی.
، شغل. عمل. حرفه. سعی. کار. (ناظم الاطباء). پیشه. (فرهنگ فارسی معین). کار با مشقت و تعب. محنت. (ناظم الاطباء) :
بشد رأی و اندیشه و کشت و ورز
که مردم ز ورزش همی گیرد ارز.
فردوسی.
شما دیر مانید و خرم بوید
به رامش سوی ورزش خود شوید.
فردوسی.
به مطبخ هوس و فکرت تو بی ورزش
هزار برۀ ناپخته هست و ناخورده.
سوزنی.
، تمرین و مشق. (یادداشت مؤلف). ملکه. پراتیک. هرکاری که بسیار و پی درپی کنند برای آنکه در آن هنرمند و کامل شوند. (آنندراج). مداومت دادن در هر کاری. (ناظم الاطباء) :
با بلاهای دوست ورزش کن
خویشتن را بلندارزش کن.
اوحدی.
هرچه ورزش کنی همانی تو
نیکویی کن اگر توانی تو.
اوحدی.
، کوشش و جهد، فایده. حاصل. منفعت، پرهیز. اجتناب، زهد، ریاضت و حرکات و اعمال مخصوصه که برای قوت اعمال بدنی همه روزه به جای می آورند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

ورزش

ورزش
بازی، نرمش، تمرین، مشق، ممارست، اسب سواری، بسکتبال، پرش، پیاده روی، دو، شنا، فوتبال، کشتی، والیبال، هندبال
فرهنگ واژه مترادف متضاد