جدول جو
جدول جو

معنی ورثه - جستجوی لغت در جدول جو

ورثه
وارث ها، کسانی که از دیگری چیزی به ارث می برد، ارث برنده ها، میراث برها، جمع واژۀ وارث
تصویری از ورثه
تصویر ورثه
فرهنگ فارسی عمید
ورثه
(وَ رَ ثَ)
جمع واژۀ وارث. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وارث شود.
- تو ورثه افتادن، مالی که متنازع فیه وراث کسی باشد.
- ، زنی که افراد مختلف از او تمتع برند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
ورثه
ورثه در فارسی، جمع وارث، رخنبران، جمع وارث: ورثه مقتول نزدیک پادشاه از زاهد داد خواستند. یا توورثه افتادن، مالی که متنازع فیه وراث کسی باشد، زنی که افراد مختلف از او تمتع برند
فرهنگ لغت هوشیار
ورثه
((وَ رَ ثِ))
جمع وارث
تصویری از ورثه
تصویر ورثه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورزه
تصویر ورزه
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورطه
تصویر ورطه
گرداب، منجلاب، جای خطرناک، محل هلاک، هر امری که نجات از آن دشوار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورقه
تصویر ورقه
یک ورق کاغذ، یک برگ درخت
ورقۀ هویت: شناسنامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورده
تصویر ورده
برجی که کبوتران در آن خانه کرده باشند، کبوترخانه، چوبی که کبوتربازان به دست می گیرند و با آن کبوتر می پرانند
فرهنگ فارسی عمید
(وَ دَ / دِ)
برج. (برهان). خانه کبوتر درسنگستان و خصوصاً برج کبوترخان. (ناظم الاطباء) ، برج کبوتر. (برهان) (صحاح الفرس) ، چوبی که کبوتربازان در دست گرفته و کبوتران رابدان پرواز میدهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، به زبان تبری دری نام مرغی است در مازندران معروف و به دیلم آن را وشم به ضم واو و شین معجمه و میم و به عربی سمانی گویند. خایف و جبان ترین طیور است. چنانکه گفته اند اگر بانگ رعد بشنود بمیرد لهذا عرب آن را قتیل الرعد خوانده و آن غیر سلوی است. گوشت آن پسندیدۀ علمای طبیعی است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ خَ)
ارض ورخه، زمین درهم پیچیده گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ورخ شود
لغت نامه دهخدا
(وَ چِ)
مخفف وگرچه. و اگرچه. (ناظم الاطباء). هرچند:
به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور.
(از لغت نامۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قصبه ای جزء دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات، سر راه شوسۀ خمین به اراک. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 1500 تن و آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و بنشن و پنبه و چغندرقند است و باغات انگور و بادام دارد. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی است و تلفن دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اُ ثَ)
حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب). ج، ارث.
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
برده: و ابوبکر چون به مدینه آمده سپاه بفرستاد و بفرمود که حرب کنید با هر که مرتد شده است از عرب یا به اسلام بازآید یا همه را ورده کنید و بکشید. (تاریخ طبری بلعمی). ترسیدند پیغمبر به حی ایشان سپاه فرستد و زنان و فرزندان ایشان را ورده کند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(وُ دَ)
گلگونی. (ازمنتهی الارب). رنگ گلی در اسب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 34هزارگزی شمال باختر کرج، دارای 454 تن سکنه است. امام زاده ای در این ده به نام عبدالقادر وجود دارد که از آثار باستانی است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ورث. ارث. رثه. تراث. میراث گرفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از آنندراج). میراث یافتن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). رجوع به وراثت و رجوع به ارث شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ثَ)
کفش کهنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کفش کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ ثَ)
اسم شهری است در دیار بنی اسد و در شعر شعرای قبیلۀ مذکور از آن یاد شده است. (از معجم البلدان). و رجوع به روثان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ثَ)
سرگین. (ناظم الاطباء). سرقین. ج، روث، ارواث. (منتهی الارب). واحد روث است. (از اقرب الموارد) ، کاه ریزۀ گندم که در پرویزن بماند بعد از بیختن گندم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کرانۀ سر بینی، و گویند: فلان یضرب بلسانه روثه انفه، کنایه است از درازی زبان وی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سر قبضۀ شمشیر که متصل انگشت خرد باشد وقت گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، الروثه من العقاب، منقار عقاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ ثَ)
جمع واژۀ حرّاث. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ / جِ)
ورجک. جستن و فروجستن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورطه
تصویر ورطه
هر زمین پست مغاک، بیابان بی راه و بی نشان، گرداب، منجلاب
فرهنگ لغت هوشیار
ورقه در فارسی پارسی تازی گشته برگه و نامه (مکتوب) یک ورق کاغذ و کتاب و مکتوب، مکتوب رقعه نامه، واحد پول برای شمارش قباله: (سند و مانند آن: سه ورقه قباله ملک. یا ورقه حکمیه. داد نامه. یا ورقه ولادت. زایچه. یا ورقه هویت. شناسنامه، جمع ورقات، خورشی است. طرز تهیه: تخم مرغ را می شکنند و در ماهی تابه میریزند بعد بادنجان سرخ کرده را که ورق ورق کرده اند و گوجه فرنگی ورق ورق شده را بدان اضافه کنند و میگذارند خود را بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورنه
تصویر ورنه
واگرنه و اگرنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وربه
تصویر وربه
تهیگاه کون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورجه
تصویر ورجه
ورجک ووورجک - ورجه و وورجه جستن و فرو جستن
فرهنگ لغت هوشیار
برج (مطلقا) بارو، برج کبوتر (خصوصا) کبوتر خان، چوبی که کبوتر بازان در دست گیرند و بوسیله آن کبوتر را بپرواز در آرند
فرهنگ لغت هوشیار
پوشاک کوچک، گلیم کوچک کارکردن، ممارست، حصول، کوشش، زراعت، صنت حرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روثه
تصویر روثه
سرگین، کاه ریزه که پس از بیختن گندم در پرویزن بماند، نونک بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراثه
تصویر وراثه
وراثت در فارسی رخنبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورطه
تصویر ورطه
((وَ ط))
جای خطرناک، منجلاب، گرداب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزه
تصویر ورزه
((وَ زَ))
کار کردن، مهارت، حصول، کوشش، زراعت، صنعت، حرفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورنه
تصویر ورنه
((وَ نَ))
واگرنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزه
تصویر ورزه
مهارت
فرهنگ واژه فارسی سره