- وخر
- اخرا
معنی وخر - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
درآخرآمده، آخرین، پایانی، آخر، بازپسین، پسین، اخیر، واپسین
پشت واپس، پس افتاده وامانده عقب افتاده، واحدی که در عقب عمده قوی جای دارد موخره الجیش عقبدار. آنکه پس از دیگری است، واپس داشته شده، مقابل مقدم، دنباله چشم
حافظه
اسکنج گند دهان سکنج
چیزی که نگاهداشته شده برای وقت احتیاج پس انداز پس افکنده ذخیره جمع اذخار. پنهان کردن پنهاناندن، اندوختن پس انداز، اندوخته
انجام، پایان، واپسین، پسین
عاقبت سرانجام، بازپسین، درآخر، پایان، فرجام، خاتمه، نهایت
ضعیف، سست، ناتوان خورشید، آفتاب، مهر، شرق، شمس
از ریشه پارسی به شیوه ی} قلب {خرد، خرد شدن
تنبل به تنبل جامه صبرم بریدند به زشتی پرده نامم دریدند (گرگانی) فسوس کردن دست انداختن افسوسیدن (مسخره کردن)
جمع صخره، خرسنگ ها مهسنگ ها مهسنگ سنگ بزرگ خر سنگ تخته سنگ
کوه بلند
ملجا، پناهگاه، هر جای مستحکم و استوار که پناهگاه شود
ملجا، پناهگاه، هر جای مستحکم و استوار که پناهگاه شود
قضاوت، فتوی، دستور حاکم شرع
پشم شتر، خرگوش، روباه و امثال آن ها
حافظه، برای مثال بپرسید نامش ز فرخ هجیر / بگفتا که نامش ندارم ز ویر (فردوسی - ۲/۱۶۱)
فهم، ادراک، هوش، برای مثال یکی تیزویری ست و بسیار دان / کز او نیست احوال گیتی نهان (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۸)
بهره، برای مثال نه گهواره دیدم نه پستان نه شیر / نه از هیچ خوشی مرا بود ویر (فردوسی - ۱/۲۲۹ حاشیه)
ویل، وای، ناله، فریاد
فهم، ادراک، هوش،
بهره،
ویل، وای، ناله، فریاد
تعفن هوا که باعث بروز امراض وبایی می شود
بزه، گناه
سنگینی، بار سنگین، بار گران
سنگینی، بار سنگین، بار گران
افتخار، سربلندی، مایۀ افتخار و نازش، برای مثال خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳) ، بزرگ منشی
فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
شاخاب هایی از خلیج فارس مثلاً خور موسی، خور میناب
اندوخته، پس انداز، چیزی که برای آینده پس انداز کنند
بندها و رشته هایی در بدن که عضلات و استخوان ها را به هم پیوند می دهد
در ریاضیات ضلع رو به رو به زاویۀ قائمه در مثلث قائم الزاویه
در ریاضیات خطی که دو نقطه از محیط دایره را به هم وصل می کند و از قطر دایره کوچک تر است
زه کمان، چلّۀ کمان، چرم کمان، چرم گور، چرم گوزن
در موسیقی زه یا سیم ساز
در ریاضیات ضلع رو به رو به زاویۀ قائمه در مثلث قائم الزاویه
در ریاضیات خطی که دو نقطه از محیط دایره را به هم وصل می کند و از قطر دایره کوچک تر است
زه کمان، چلّۀ کمان، چرم کمان، چرم گور، چرم گوزن
در موسیقی زه یا سیم ساز
بیماری که در دست و پای اسب یا الاغ و شتر ایجاد می شود، ورم مفصل استخوان دست و پای اسب و الاغ
آخور، طاقچه ای که در کنار دیوار درست می کنند و خوراک چهارپایان را در آن می ریزند، جای علف خوردن چهارپایان، اسطبل، طویله، آخورگاه
روز یازدهم هر ماه خورشیدی، خورشید
پسوند متصل به واژه به معنای خورنده مثلاً شراب خور، میراث خور، نان خور، خوراک، خوردنی
پسوند متصل به واژه به معنای خورنده مثلاً شراب خور، میراث خور، نان خور، خوراک، خوردنی
مقابل اول، قرار گرفته در پایان، برای مثال نام تو کابتدای هر نام است / اول آغاز و آخر انجام است (نظامی۴ - ۵۳۷) آخرین، پایانی، مؤخّر، پسین، اخیر، واپسین، بازپسین، سرانجام، برای مثال آخر کار شوق دیدارم / سوی دیر مغان کشید عنان (هاتف - ۴۷)
هنگام گلایه، تنبیه، تعجب و توجه دادن به کار می رود، برای مثال نه آخر تو مردی جهاندیده ای / بدونیک هر گونه ای دیده ای؟ (فردوسی۲ - ۵۹۵)
آخر شدن: به پایان رسیدن
هنگام گلایه، تنبیه، تعجب و توجه دادن به کار می رود،
آخر شدن: به پایان رسیدن
لانۀ پرندگان، جای زندگی و نشیمنگاه و محل تخمگذاری پرندگان، بتواز، آشانه، پتواز، پیواز، وکنت، پدواز، آشیانه، کابک، آشیان، کابوک، تکند
فرد
طاق
تنها
در فقه نمازی که فقط یک رکعت دارد
طاق
تنها
در فقه نمازی که فقط یک رکعت دارد
مثل، مانند، شبیه مثلاً مردوار، بزرگوار، بنده وار، دیوانه وار، دایره وار،
دارنده مثلاً امیدوار، سوگوار، لایق مثلاً شاهوار، پسوند متصل به واژه به معنای
به اندازۀ باری که حیوان می تواند حمل کند مثلاً شتروار، خروار، زمان، نوبت
دارنده مثلاً امیدوار، سوگوار، لایق مثلاً شاهوار، پسوند متصل به واژه به معنای
به اندازۀ باری که حیوان می تواند حمل کند مثلاً شتروار، خروار، زمان، نوبت
چیره شدن بر کسی در مفاخرت و نبرد
پارسی تازی گشته ببر جانور نرکی مانند گربه مگر خردتراز آن و آن رابه پارسی دامک گویند دامک ئنک کرک
زه کمان، چله کمان، تار، ساز، در اصطلاح هندسه هر خطی که نقطه ای از دایره را به نقطه دیگر آن وصل کند
واره، وش، مانند، شبه، نظیر