جدول جو
جدول جو

معنی وارشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

وارشاندن
خوابیدن مرغ بر روی تخم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وانشاندن
تصویر وانشاندن
باز نشاندن، فرو نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واراندن
تصویر واراندن
باز راندن، دفع کردن، دور ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارهاندن
تصویر وارهاندن
آزاد کردن، خلاص کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واگرداندن
تصویر واگرداندن
برگرداندن، بازگردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ رَ دَ / دِ شُ دَ)
خراشیدن. خراش ایجاد کردن. احداث خراش در چیزی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
آزاد کردن. خلاص کردن. نجات دادن. بازرهانیدن. رها ساختن. خلاص بخشیدن. رجوع به وارهاندن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
کلامی که به طور کنایه گفته شده تغییر دادن و به جای آن کلامی دیگر آوردن. (ناظم الاطباء). برگردانیدن جادوئی است که از خواندن کرده باشند. (آنندراج) ، بازخواندن: انتساب، خویشتن را بکسی واخواندن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اُ کَ دَ)
گوارانیدن. رجوع به گوارانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
وادار بخوردن کردن. بخوردن ایستانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ملکاری بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع در هشت هزارگزی شمال غربی سردشت و هزار و پانصد گزی شمال راه ارابه رو بیوران به سردشت، ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و سالم و دارای 115 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل اهالی آن گله داری است، صنایع دستی اهالی گلیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ / نِ گَ تَ)
واستدن. واپس گرفتن. استرداد. بازگرفتن. پس گرفتن. بازستاندن:
لیک آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بدگهر است.
خاقانی.
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی.
نظامی.
واستانیم آنکه تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان خوشه چین.
مولوی.
گرچه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی واخری.
مولوی.
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل صلاح.
مولوی.
دست بجان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
به قی واداشتن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نارهانیدن. مقابل رهاندن. رجوع به رهاندن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ)
دفع کردن. دور کردن. بازراندن. (ناظم الاطباء). بازداشتن. (مؤلف) :
عاذلانشان از وغا واراندند
تا چنین حیز ومخنث ماندند.
مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 580 سطر 4066).
، تعاقب کردن، کشتن. زراعت کردن، برابر و هموار کردن. (ناظم الاطباء). ذب ّ، واراندن و پژمریدن نبات
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
وارهانیدن. آزاد کردن. خلاص کردن. رها کردن. بازرهانیدن. نجات دادن. خلاص بخشیدن:
بزن برق وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان.
نظامی.
کشد گرگ از یکی سو تا تواند
ز دیگر سو شبان تا وارهاند.
نظامی.
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم.
نظامی.
آن سگی که میگزد گویم دعا
که از این خو وارهانش ای خدا.
مولوی.
عاصیان و اهل کبائر را بجهد
وارهانم از عقاب نقض عهد.
مولوی.
قطرۀعلم است اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن.
مولوی.
این جهان زندان و ما زندانیان
حفر کن زندان و خود را وارهان.
مولوی.
مرا رضای توباید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست.
سعدی.
پروانه ام اوفتان و خیزان
یک بار بسوز ووارهانم.
سعدی.
و رجوع به رهانیدن و رهاندن و بازرهانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ مُ کَ دَ)
فرونشاندن.
- چراغ وانشاندن، خاموش کردن چراغ. کشتن چراغ:
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارزاندن
تصویر ارزاندن
به قیمت در آوردن به قیمت کم خریدن ارزان خریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوشاندن
تصویر اوشاندن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاراندن
تصویر خاراندن
با ناخن روی پوست بدن کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باراندن
تصویر باراندن
بارانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاراندن
تصویر تاراندن
زجر کردن، ترساندن، پراکنده و طرد نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واستاندن
تصویر واستاندن
واستدن پس گرفتن باز پس گرفتن: (بده یک بوسه تا ده واستانی ازین به چون بود بازارگانی ک) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراشاندن
تصویر هراشاندن
به قی واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا رهاندن
تصویر وا رهاندن
آزاد کردن رها کردن نجات دادن: (از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی آن دم ترا او می کشد تا وارهاند مر ترا) (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واراندن
تصویر واراندن
باز راندن وضع کردن: (خوب واراندن) : (عاز لا نشان از وغا واراندند تا چنین حیز و مخنث ماندند) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارهانیدن
تصویر وارهانیدن
((رَ دَ))
آزاد کردن، خلاص کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
((خَ دَ))
خراش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
منتشر کردن، انتشار، ساطع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
خراش دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیرون آوردن مغز گردوی تازه با چاقو
فرهنگ گویش مازندرانی