جدول جو
جدول جو

معنی هنجل - جستجوی لغت در جدول جو

هنجل(هَُ جُ)
گران سنگ. (منتهی الارب). ج، هناجل. (اقرب الموارد) ، مرد گران که صحبتش را ناخوش دارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هنجل
سنگین
تصویری از هنجل
تصویر هنجل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منجل
تصویر منجل
ابزاری که با آن گیاه را درو کنند، داس، گیاه و سبزۀ درهم پیچیده، مفرد واژۀ مناجل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هندل
تصویر هندل
میله ای دراز که با حرکت دادن و چرخاندن آن موتور را روشن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجل
تصویر انجل
گل ختمی، گیاهی از تیرۀ پنیرکیان با ساقۀ ضخیم، برگ های پهن و گل های درشت صورتی یا مایل به ارغوانی، انجل، گل خطمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنجل
تصویر بنجل
کالای وازده و پست که خریدار نداشته باشد، جنس نامرغوب
فرهنگ فارسی عمید
هر چیز پیچیده و درهم کشیده شده مانند خمیر نان که در تنور بیفتد و در هم کشیده و گلوله شود، ویژگی دست یا پایی که انگشتان آن درهم کشیده و کج وکوله باشد
فرهنگ فارسی عمید
(بُ جُ)
در تداول عوام، قسمت کم و بد باقیمانده از چیزی بسیار. آنچه از مالهای بد که در دکان مانده و بفروش نمیرود. اشیاء بی فائده و خراب. باقیمانده و برجای مانده. بد و پست از چیزها یا چیزی. ته مانده های بد چیزها. ردی از جنسی. نفایه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بنجل آب کردن، چیزهای بی مصرف را بفروش رسانیدن. چیز بی مصرف و نامرغوب و بی ارز را بفروش رسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، ماندن، چسبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، قائم شدن. (آنندراج). محکم شدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین
نعوذباﷲ اگر پا فرورود بخلاب.
وحشی (از آنندراج).
، قطع شدن. بازایستادن. بازماندن:
هر امیری نیزۀ خود درفکند
تا شود در امتحان آن سیل بند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 82) ، گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) :
چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیابم مگر با یکی انجمن.
فردوسی.
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد.
فردوسی.
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بایوان دیگر برآرای خوان.
فردوسی.
ز ترکان همه بیشۀ نارون
برستند و بی رنج شدانجمن.
فردوسی.
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
ز بستان پراکنده گشت انجمن
همان با گل و می چمان با چمن.
(گرشاسبنامه).
بخوبی چهر و بپاکی تن
فرومانداز آن شیر از انجمن.
(گرشاسبنامه).
پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی.
خاقانی.
ز پولاد خایان شمشیر زن
کمر بسته بودی هزار انجمن.
نظامی.
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.
نظامی.
با انجمن بزرگ برخاست
کرد ازهمه روی برگ ره راست.
نظامی.
بمحضر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من.
(بوستان).
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من.
(بوستان).
برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خیر بر انجمن.
(بوستان).
ولیکن بتدریج تاانجمن
بسستی نخندند بر رای من.
(بوستان).
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم.
سعدی.
- ابی انجمن، بی انجمن:
سپه، پهلوانان ابی انجمن
خرامند هر دو بنزدیک من.
فردوسی.
و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود.
- انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته:
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن.
خاقانی.
- انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء).
- بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) :
برآشفته شد گفت بر انجمن
دریغا ز بهرت همه رنج من.
اسدی.
- بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها:
چنان بدکه یک روز بی انجمن
به نخجیرگه رفت با چنگ زن.
فردوسی.
وزان پس نشستند بی انجمن
نیاو جهانجوی با رای زن.
فردوسی.
خود و شاه بهرام با رای زن
نشستند و گفتند بی انجمن.
فردوسی.
و گرنه روانم جدا کن ز تن
که بی افسر و گنج و بی انجمن
نخواهم من این زندگانی و رنج...
فردوسی.
بگفت آن پریروی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن.
نظامی.
- سر انجمن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم:
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.
فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیل تن
که شاها دلیرا سر انجمن.
فردوسی.
بدان کان گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن.
فردوسی.
- نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) :
بیامد (کیخسرو) گرازان براه ختن
جهانگیر با نامدارانجمن.
فردوسی.
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن.
فردوسی.
بخواری و زاری سرش را ز تن
بریدند با نامدار انجمن.
فردوسی.
فرستاده گیو است و پیغام من
بدستوری نامدار انجمن.
فردوسی.
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر بدل پند من.
(گرشاسب نامه).
- امثال:
افسرده دل افسرده کند انجمنی را.
(امثال و حکم دهخدا).
درختی که سر برکشد زانجمن
مر او رارسد تخت و تاج کهن.
فردوسی (امثال و حکم دهخدا).
سخنی در نهان نباید گفت
که به هر انجمن نشاید گفت.
سعدی.
و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود.
، مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف) :
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز راچه به انجمن کشند و چه به سور.
فرخی.
بخونریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام از این انجمن درنماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595).
ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م)،
{{صفت}} جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام) .گردآمده. جمعشده:
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرددی انجمن.
شاکر.
پس پرده ها کودک و مرد و زن
بکوی و ببازار بر انجمن.
فردوسی.
بر او مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن.
(گرشاسبنامه ص 144).
همی گفت و خلقی بدو انجمن
بر ایشان تفرج کنان مرد و زن.
(بوستان).
،
{{قید}} در بیت زیربصورت قیدی و ’دسته جمعی’ و ’همگی’ آمده:
پس از سجده شد تازه و خنده ناک
چنین گفت کای مردم مصر پاک
بیایید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ / اَ جُ)
رستنیی باشد که آنرا خطمی خوانند. (برهان قاطع) (هفت قلزم). رستنیی است که آنرا خطمی گویند گلهای سرخ و سپید دارد. (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
فراخ چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). یقال: رجل انجل. ج، نجل و نجال. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
آنکه در رفتار پیش پاها را نزدیک نهد و پاشنه ها را دور. (منتهی الارب). الرجل الافجح. (اقرب الموارد) ، به معنی افجل است. (منتهی الارب). رجوع به افجل شود
لغت نامه دهخدا
(حِ جِ)
زن سطبر بی شرم بسیارفریاد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن ستبر بی شرم بسیارفریاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
ددی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از حیوانات درندۀ وحشی. (اقرب الموارد). حیوان وحشی خاصه شیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ جُ)
بنده و مملوک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به قنحل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ جُ)
پیری که از کمی و برهنگی گوشت، استخوانهایش برآمده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ جَ)
راسو. (ناظم الاطباء). رجوع به راسو شود. در یادداشتی بخطمرحوم دهخدا عنجل، ’سیاه گوش و عناق الارض و پروانه و فروانق و فجل’ معنی شده است. رجوع به سیاه گوش شود
لغت نامه دهخدا
(غُ جُ)
سیاه گوش. ج، غناجل. (منتهی الارب) (آنندراج). بترکی قره قولاق یا قره قولاخ گویند. فرانق. پروانه. پروانک. تفه. عناق الارض
لغت نامه دهخدا
(فُ جُ)
سیاه گوش. (منتهی الارب). عناق الارض. (اقرب الموارد). سیاه گوش. تفه. پروانه. فروانق. عنجل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ جِ)
زن دفزک بی شرم، زن گول. احمق، زن بدزبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هاجل
تصویر هاجل
خوابیده خفته، جهانگرد
فرهنگ لغت هوشیار
داس، نیزه، کشت انبوه، پر فرزند: مرد، تخته پاک کن آلتی که بوسیله آن گیاه را درو کنند داس، جمع مناجل، سنانی که زخم فراخ وارد آورد، کشت در هم پیچیده، تیر بزرگ سوراخ داری که از سوراخهای آن زنجیرهایی را - که بدانها سنگهای بزرگ آویزان کرده اند - می گذرانند و آنرا برای آزمایش زور و قوت بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز در هم کشیده و چین و شکن بهم رسانیده، دست و پایی ک انگشتانش در هم کشیده شده باشد، خمیرنانی که در تنور افتاده و در میان آتش پخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنجل
تصویر قنجل
برده زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجل
تصویر غنجل
سیاه گوش از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجل
تصویر خنجل
بی شرم بد زبان: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجل
تصویر انجل
فراخ چشم فراخ و پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنجل
تصویر جنجل
رازک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجل
تصویر بنجل
ته مانده چیزهای بد و خراب
فرهنگ لغت هوشیار
یا هنجله کشان کردن، کسی راباصرار و ابرام و بزور بجایی کشیدن و با تعارف بسیار ازو پذیرایی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
((هِ دِ))
ابزاری فلزی که به وسیله چرخاندن آن اتومبیل هایی راکه استارت الکتریکی ندارد روشن می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنجل
تصویر کنجل
((کُ جُ))
هر چیز پیچیده و درهم کشیده، دست و پایی که انگشتان آن درهم کشیده شده و کج و کوله باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جنجل
تصویر جنجل
گیاهی است از تیره گزنه ها از دسته شاهدانه ها، نباتی است دو پایه و بالارونده و پیچنده. بوی گل هایش معطر و مطبوع و شبیه بوی سنبل الطیب و طعم آن ها تلخ و بااحساس سوزش و گرما همراه است، حشیشه الدینار، رازک، همل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجل
تصویر بنجل
((بُ جُ))
کالایی که به فروش نر فته و روی دست صاحبش مانده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجل
تصویر منجل
((مِ جَ))
ابزاری که با آن گیاه را درو کنند، داس، جمع مناجل، نیزه ای که زخم فراخ وارد آورد، کشت درهم پیچیده
فرهنگ فارسی معین