جدول جو
جدول جو

معنی هسع - جستجوی لغت در جدول جو

هسع
(قَ)
شتافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شسع
تصویر شسع
بند کفش، دوال کفش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسع
تصویر وسع
طاقت، توانایی، توانگری، استطاعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هست
تصویر هست
سوم شخص مفرد مضارع از فعل بودن یا هستن، وجود، موجود
هست شدن: به وجود آمدن، موجود شدن
هست کردن: به وجود آوردن، پدید آوردن
هست و نیست: کنایه از بود و نبود، همه چیز
فرهنگ فارسی عمید
چهارشاخ که با آن خرمن کوبیده را به باد می دهند تا کاه از دانه جدا شود، هید، افشون، انگشته، چک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هسر
تصویر هسر
یخ، آبی که از شدت سردی بسته و سفت شده باشد، هسیر، هتشه، کاشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسع
تصویر تسع
نه، عدد بعد از هشت، هشت به علاوۀ یک، عدد «۹»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لسع
تصویر لسع
گزیدن مار، کژدم و امثال آن
فرهنگ فارسی عمید
(حِ بَ)
آرامش کردن با زن، رفتن درشهرها. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به طزع شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
شوخ چشم شدن، بی غیرت گردیدن بر زنان، آزمند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
جمع واژۀ کسعه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به کسعه شود
لغت نامه دهخدا
(طَ سِ)
مرد شوخ چشم، بی غیرت، حریص بی خیر. طسیع مثله فی الکل. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ غِ)
نه بکردن. (تاج المصادر بیهقی). نه گردانیدن ایشان را به اینکه خود نهم ایشان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با خود، آنها را نه گردانیدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، نهم شدن. (زوزنی) (آنندراج). نهم ایشان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بمعنی نه برابر کردن آورده است. رجوع به همین کتاب ج 1 ص 147 شود، نه یک بستدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نه یک گرفتن از اموال کسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
نه یک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، اتساع. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تُ سَ)
سه شب از ماه، شب هفتم و هشتم و نهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
تسع نسوه، نه زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). این کلمه همیشه در مؤنث استعمال میشود. (ناظم الاطباء) .تسعه برای معدود مذکر و تسع برای معدود مؤنث است چنانکه گویند تسعه اقلام و تسع صحائف و همچنین است در مرکب چنانکه گویند تسعه عشر رجلا و تسع عشره امراهً. ج، تسعات. (از اقرب الموارد). و رجوع به تسعه شود.
- آباء تسع، نه فلک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تسع آیات، یعنی نه آیات: یکی عصادوم قحط سیم دریا چهارم ملخ پنجم شپش ششم خون هفتم ید بیضا هشتم غوکان نهم طوفان و شاعری همه را به نظم آورده:
عصا سنه بحر جراد و قمل
دم و ید بعدالضفادع طوفان.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- تسعمأته، (ت ع م ء ت ن) نهصد. (ناظم الاطباء).
و رجوع به تب در همین لغت نامه شود، مدت تشنگی شتران. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظم ءٌ من اظماء الابل و هو ان لاترد الی تسعه ایام. (از اقرب الموارد). (تسع و مسع از اسماء شمال است). (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
دور کردن ازکسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ اکسع و کسعاء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هوع
تصویر هوع
هراش (تهوع)، آز، دشمنی دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاع
تصویر هاع
آزمند، بد دل، ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسع
تصویر خسع
دور کردن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسع
تصویر تسع
نه یک چیزی، یک نهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شسع
تصویر شسع
مانده داراک، بند کفش، کناره کنار جای، تنگ زمین تنگ گجای تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
گای گادن، شهر گردی کشخان (دیوث)، بی چشم و رو: مرد، شوخ چشم، آزور (حریص) کشخانی، آزمندی، شوخ چشمی بنگرید به طسع
فرهنگ لغت هوشیار
گزدیدن (مارو عقرب وجز آنها)، اذیت کردن کسی را بزبان، گزش، ایذاء آزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسع
تصویر وسع
یارا توانایی، فراخی فراخی، توانگری، طاقت توانایی: (ومرد دانا هرچندکه دولت رامساعددشمن بیند از کوشش در مقاومت بقدر وسع خویش کم نکند) یا دروسع وامکان. در قدرت و توانایی: (برهمن گفت: آتچه در وسع وامکان بود در جواب و سوال با ملک تقدیم داشتم. یاوسع طاقت. باندازه طاقت: اگر از این باب میسر تواند گشت و بوسع طاقت و قدرامکان درآن معنی رضاافتد صلح قرار دهیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجع
تصویر هجع
بیخود بی خویشتن، گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هسر
تصویر هسر
اسم یخ. یا پرهسر. پرازیخ: (پیش من شعر یکی باریکی دوست بخواند زان زمان بازهنوز این دل من پرهسراست) (لبیبی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هست
تصویر هست
وجود، هستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسع
تصویر دسع
راندن، هراشیدن (هراش قی)، پر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لسع
تصویر لسع
((لَ))
گزیدن (مار و عقرب و غیره)، اذیت کردن کسی را به زبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسع
تصویر وسع
((وُ))
قدرت، توانایی، فراخی، گشایش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هست
تصویر هست
((هَ))
سوم شخص مفرد از «هستن» موجود است، وجود دارد، هستی، وجود، دارایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هسر
تصویر هسر
((هَ سَ))
یخ و آب فسرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسع
تصویر تسع
((تِ))
عدد نه
فرهنگ فارسی معین