جدول جو
جدول جو

معنی هاورد - جستجوی لغت در جدول جو

هاورد
زیر و رو کردن بذر جهت خشکاندن آن، بردن و از آن خود کردن گردو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماورد
تصویر ماورد
(دخترانه)
ماءالورد، گلاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هماورد
تصویر هماورد
حریف، هم نبرد، نسبت دو نفر با هم که با یکدیگر نبرد کنند، هماویز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهاورد
تصویر رهاورد
سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
تحفه، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه، برای مثال کار روزی چو روز دان به درست / که ره آورد روز روزی توست (سنائی۱ - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاورد
تصویر قاورد
قاووت، آرد نخودچی که با قهوه و شکر یا قند کوبیده مخلوط می کنند و بیشتر در سوگواری ها استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناورد
تصویر ناورد
نبرد، جنگ، جولان و گردش گرد یکدیگر، برای مثال خیالی کرد با خود کاین جوانمرد / که زد بر دور من چون چرخ ناورد (نظامی۱ - ۱۴۹)
ناورد بردن: حمله بردن، حمله کردن
ناورد دادن: جولان دادن
ناورد کردن: جولان کردن، پیکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جاورد
تصویر جاورد
خار، نوعی خار سفید، سپیدخار، درمنۀ سپید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماورد
تصویر ماورد
گلاب، عرق گل، عرقی که از یک قسم گل، معروف به گل محمدی یا گل گلاب می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
همان ابیورد خراسان است که بین سرخس و نسا قرار دارد. (از معجم البلدان). نام بلده ای است در خراسان و گویند کیکاوس زمینی به باوردبن گودرز به اقطاع مقرر فرموده بود و او این شهر را در آن زمین بنا نمود و بنام خود کرد. (آنندراج) (برهان قاطع) : باورد اندر میان کوه و بیابان است، جای بسیار کشت و برز و هوایی درست و مردمانی جنگی. (حدود العالم). سلطان فرمود تا نامها نبشتند به هرات و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44). و رجوع به ابیورد و تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 123 و نزهه القلوب ص 212 و تاریخ گزیده ص 376 و 435 و فهرست عالم آرای عباسی و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 564 و 592 و ج 4 ص 130 و 253 و قاموس الاعلام ترکی شود
دهی از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 24هزارگزی شمال لنگه در دامنه واقع است و 182 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(وَ ؟)
ناحیه ای از هزارجریب دودانگه. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 122)
لغت نامه دهخدا
سر والتر نورمان، شیمیدان معروف انگلیسی و برندۀ جایزۀ نوبل سال 1937 میلادی به سال 1883 میلادی به دنیا آمد وی در شیمی آلی مقام ارجمندی داشت و جایزۀ نوبل را در شیمی بسبب کار مهم خود در کربوهیدراتها و ویتامین C به دست آورد، از سال 1925 تا 1948 میلادی استاد کرسی شیمی در دانشگاه بیرمنگام بود، یکی از آثار وی به نام ساختمان قندها که در سال 1929 میلادی تألیف کرده ازجمله کتب کلاسی بشمار است، وفات وی به سال 1950 میلادی در بیرمنگام روی داد، (از دایرهالمعارف بریتانیکا)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نورد. نبرد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (غیاث اللغات) (اوبهی) (فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). جدال. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). نبرد. (فرهنگ اسدی). آورد. جنگ کردن به مبارزت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). جدل. تاختن. (غیاث اللغات). رزم. مبارزت. (اوبهی). نبرد. جنگ دو کس یا دو لشکر. آورد. (از فرهنگ اسدی). حرب. کارزار. پرخاش. فرخاش. وغا. هیجا. ستیز:
برون آمد و رای ناورد کرد
برآورد بر چهرۀ ماه گرد.
فردوسی.
جهان گشت پر گرد آوردجوی
ز خون خاست در جای ناورد جوی.
اسدی.
زمینی که شد جای ناورد او
کند سرمۀ دیده مه گرد او.
اسدی.
با سینۀ من چه کینه گردون را
با پشّه عقاب را چه ناورد است.
خاقانی.
ناورد محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک.
خاقانی.
یارب که دیومردم این هفت دار حرب
در چاردار ملک چه ناورد کرده اند.
خاقانی.
پیلبان را مثال داد تا او را ریاضت و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان و عطفه و حمله در وی آموزد. (سندبادنامه ص 57).
چو کرد آن زبانی سیه را زبون
نیامد به ناورد او کس برون.
نظامی.
که گر جان را جهان چو کالبد خورد
چرا با ما کند در خواب ناورد.
نظامی.
سخن در صلاح است و تدبیر و خوی
نه در اسب و ناورد و چوگان و گوی.
سعدی.
به پیکار دشمن دلیران فرست
هژبران به ناورد شیران فرست.
سعدی.
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت.
سعدی.
، رزمگاه. (اوبهی) :
به گرز و سنان اسب تازی گرفت
به ناورد صد گونه بازی گرفت.
اسدی.
، گرد گاشتن اسب است چون دایره. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) ، جولان. (بهار عجم) (فرهنگ رشیدی). رفتار بسرعت. (فرهنگ رشیدی) :
از دویدن بازمانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد.
امیرمعزی.
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند به ناوردی.
خاقانی.
ندیده ز تعجیل ناورد او
کس از گرد بر گرد او گرد او.
نظامی.
نمودی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد.
نظامی.
به گنبد درکنند این قوم ناورد
برون از گنبد است آوازآن مرد.
نظامی.
که همتای او در جهان مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست.
سعدی.
، رفتار. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفتن. (هفت پیکر چ وحید دستگردی ص 298) :
تا بجائی رسیدشان ناورد
که بدان جای دل قرار آورد.
نظامی.
فرمود به پیر کای جوانمرد
زین پیش مرا نماند ناورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وُ)
ابن چغری بیک برادر الب ارسلان سلجوق و عم ملکشاه سلجوقی و نخستین کس از یازده تن سلجوقیان است که در کرمان زمام امور حکومت را در دست گرفت. وی به سال 433 هجری قمری از طرف عم خودفرماندار کرمان شد و به سال 455 فارس را نیز ضمیمۀحکومت خود ساخت و به سال 465 با برادرزادۀ خویش سلطان ملکشاه سلجوقی بنای مخالفت گذارد و در جنگ اسیر شد و مسموم گشت. مدت حکومت او 32 سال بود. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 461، 489، 491، 537). جنگی میان ملکشاه و عم او قاورد در حوالی همدان رخ داد. گروهی از کردان ملکشاه را مدد دادند تا بر قاورد مسلط شد و او را هلاک کرد. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشید یاسمی ص 193). و او را قره ارسلان بیک نیز گویند. وی جد سلجوقیان است. او دستور داد چاهها حفر کردندو بیرقها در بیابان نصب نمودند که مسافران به این وسیله هدایت و راهنمائی شوند. در جنگ با برادرزادۀ خود ملکشاه به سال 1074 میلادی بقتل رسید. (ذیل المنجد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام نوعی از حلوا است. (برهان) :
پالوده برنگ اطلس معروفست
قاورد به قطنی و نمد موصوفست.
بسحاق اطعمه.
(چ استانبول ص 97 بنقل دکتر معین در حاشیۀ برهان).
در ره قاورد گشتم خرد و مرد
دل بجان آمد از این آورد و برد.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از بخش دو دانگۀ شهرستان ساری. که دارای 300 تن سکنه. آب آن از چشمه است و محصول عمده ندارد. مردان ده در طول سال در نقاط مختلف مازندران به درودگری متفرقند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مخفف ماءالورد. گلاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گویی که مشاطه زبر فرق عروسان
ماورد همی ریزد باریک بمقدار.
منوچهری.
ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده.
خاقانی.
از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودی شده موج طوفان جود.
نظامی.
غبار خط معنبر نشسته بر گل روی
چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 735)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
قصبۀ وخش است، شهری است با کشت وبرز و روستاهای بسیار و مردمان تیرانداز و جنگی. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قاورد
تصویر قاورد
نادرست نویسی غاورد گاورد
فرهنگ لغت هوشیار
هریک از دو کس که با یکدیگر جنگ کنند نسبت بدیگری هماورد است حریف رقیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناورد
تصویر ناورد
جنگ، نبرد، جدال
فرهنگ لغت هوشیار
از ما الورد گلاب گلاب: گویی که مشاطه زبر فرق عروسان ماورد همی ریزد باریک بمقدار. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاورد
تصویر جاورد
قسمی خار سفید رنگ ثغام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاورد
تصویر رهاورد
چیزی که کسی از سفر برای خویشان و دوستان آورد سوغات هدیه نورهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماورد
تصویر ماورد
((وَ))
گلاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاورد
تصویر قاورد
((وَ))
نوعی حلوا است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هماورد
تصویر هماورد
حریف، رقیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناورد
تصویر ناورد
((وَ))
نبرد، جنگ، رزمگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جاورد
تصویر جاورد
((وَ))
قسمی خار سفید رنگ، ثغام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهاورد
تصویر رهاورد
سوقات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هماورد
تصویر هماورد
مسابقه، حریف، رقیب
فرهنگ واژه فارسی سره
حریف، رقیب، معارض، هماور، هم زور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارمغان، تحفه، ره آورد، سوغات، هدیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرزم، آورد، جنگ، رزم، ستیز، نبرد، جولانگاه، رزمگاه، عرصه، میدان، جولان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع پشتکوه ساری
فرهنگ گویش مازندرانی