افکندن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن فکندن
اَفکَندَن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن فَکَندَن
گوش کننده. شنونده. (برهان قاطع) (آنندراج). سامع. مستمع: تهمتن بدو گفت من بنده ام سخن هرچه گوئی نیوشنده ام. فردوسی. بگو تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زآن برخورد. فردوسی. بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از برادر سخن. فردوسی. تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی نیوشنده از من کند جمله باور. فرخی. تا آفتاب و نجم بوند از برای من خوانندۀ حدیث و نیوشندۀ کلام. سوزنی. نیوشنده ای خواهم از روزگار که گویم بدو راز آموزگار. نظامی. سخن را نیوشنده باید نخست گهر بی خریدار ناید درست. نظامی. ولیکن نیوشنده را در جواب سخن واجب آمد به فکر صواب. نظامی
گوش کننده. شنونده. (برهان قاطع) (آنندراج). سامع. مستمع: تهمتن بدو گفت من بنده ام سخن هرچه گوئی نیوشنده ام. فردوسی. بگو تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زآن برخورد. فردوسی. بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از برادر سخن. فردوسی. تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی نیوشنده از من کند جمله باور. فرخی. تا آفتاب و نجم بوند از برای من خوانندۀ حدیث و نیوشندۀ کلام. سوزنی. نیوشنده ای خواهم از روزگار که گویم بدو راز آموزگار. نظامی. سخن را نیوشنده باید نخست گهر بی خریدار ناید درست. نظامی. ولیکن نیوشنده را در جواب سخن واجب آمد به فکر صواب. نظامی
شنیدن. (غیاث اللغات) (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (رشیدی). گوش کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). استماع کردن. شنودن. قبول کردن. پذیرفتن. (یادداشت مؤلف) : آن جهان را بدین جهان مفروش گر سخن دانی این سخن بنیوش. کسائی. به نیکان گرای و به نیکی بکوش به هر نیک و بد پند دانا نیوش. فردوسی. چنین گفت شیرین که بگشای گوش خروشیدن پاسبانان نیوش. فردوسی. ز گیتی همی پند مادر نیوش به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش. فردوسی. همه به رادی کوش و همه به دانش یاز همه به علم نیوش و همه به فضل گرای. فرخی. هر پند که زو بشنود به مجلس بنیوشد و موئی بنگذرد ز آن. فرخی. دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم. فرخی. تو صابر باش و پند دایه بنیوش که صبر تلخ بارآرد ترا نوش. فخرالدین اسعد. مگر دادار بنیوشد دعائی بگرداند ز جان من بلائی. فخرالدین اسعد. چرا داری مر او را تو به خانه بدین کار از تو ننیوشم بهانه. فخرالدین اسعد. باطل مشنو که زهر جانستت حق را بنیوش و جای ده در دل. ناصرخسرو. سرش گوش گشته ست و چشمش دهان سراید به چشم و نیوشد به سر. مسعودسعد. می ننیوشم ز رودسازان نغمه می نستانم ز می گساران ساغر. مسعودسعد. گفتا مرا مکشید... ننیوشیدند. (مجمل التواریخ). سخنی گویمت برادروار گر نیوشی و داریم باور. سنائی. لفظ شیرین ورا هر که نیوشد عجب آنک تلخی گوش به گوش اندر شیرین نکند. سوزنی. ای خداوند بنده خاقانی عذرخواه است عذر او بنیوش. خاقانی. بگویم با توگر نیکو نیوشی یکی کم گفتن است و نه خموشی. عطار. آن نیوشیدن کم و بیش مرا عشوۀجان بداندیش مرا. مولوی. من از آن روزن بدیدم حال تو حال دیدم کم نیوشم قال تو. مولوی. ای که دانش به خلق آموزی آنچه گوئی به خلق خود بنیوش. سعدی. حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش. سعدی. ز من جان برادر پند بنیوش به جان و دل برو در علم می کوش. شبستری. من بگویم که مهتری چه بود گر تو خواهی ز من نیوشیدن. حافظ. ، گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). گوش دادن. استراق سمع کردن. (یادداشت مؤلف) : آید هر ساعتی و پس بنیوشد تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال. منوچهری. ، درک کردن. فهم کردن. (یادداشت مؤلف) : این حکایت یاد گیر ای تیزهوش صورتش بگذار و معنی را نیوش. مولوی. ، به معنی جستن و طلبیدن و تفحص و تجسس نمودن هم آمده است. (برهان قاطع). تصحیف خوانده است و بدین معنی بیوسیدن درست است. (از رشیدی) ، گریستن. فغان کردن و شکایت کردن و نالیدن و گریه کردن با فراق و بخاموشی گریستن. (ناظم الاطباء). رجوع به نیوشه شود، خواندن. مطالعه کردن، امید چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به بیوسیدن شود
شنیدن. (غیاث اللغات) (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (رشیدی). گوش کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). استماع کردن. شنودن. قبول کردن. پذیرفتن. (یادداشت مؤلف) : آن جهان را بدین جهان مفروش گر سخن دانی این سخن بنیوش. کسائی. به نیکان گرای و به نیکی بکوش به هر نیک و بد پند دانا نیوش. فردوسی. چنین گفت شیرین که بگشای گوش خروشیدن پاسبانان نیوش. فردوسی. ز گیتی همی پند مادر نیوش به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش. فردوسی. همه به رادی کوش و همه به دانش یاز همه به علم نیوش و همه به فضل گرای. فرخی. هر پند که زو بشنود به مجلس بنیوشد و موئی بنگذرد ز آن. فرخی. دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم. فرخی. تو صابر باش و پند دایه بنیوش که صبر تلخ بارآرد ترا نوش. فخرالدین اسعد. مگر دادار بنیوشد دعائی بگرداند ز جان من بلائی. فخرالدین اسعد. چرا داری مر او را تو به خانه بدین کار از تو ننیوشم بهانه. فخرالدین اسعد. باطل مشنو که زهر جانستت حق را بنیوش و جای ده در دل. ناصرخسرو. سرش گوش گشته ست و چشمش دهان سراید به چشم و نیوشد به سر. مسعودسعد. می ننیوشم ز رودسازان نغمه می نستانم ز می گساران ساغر. مسعودسعد. گفتا مرا مکشید... ننیوشیدند. (مجمل التواریخ). سخنی گویمت برادروار گر نیوشی و داریم باور. سنائی. لفظ شیرین ورا هر که نیوشد عجب آنک تلخی گوش به گوش اندر شیرین نکند. سوزنی. ای خداوند بنده خاقانی عذرخواه است عذر او بنیوش. خاقانی. بگویم با توگر نیکو نیوشی یکی کم گفتن است و نه خموشی. عطار. آن نیوشیدن کم و بیش مرا عشوۀجان بداندیش مرا. مولوی. من از آن روزن بدیدم حال تو حال دیدم کم نیوشم قال تو. مولوی. ای که دانش به خلق آموزی آنچه گوئی به خلق خود بنیوش. سعدی. حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش. سعدی. ز من جان برادر پند بنیوش به جان و دل برو در علم می کوش. شبستری. من بگویم که مهتری چه بود گر تو خواهی ز من نیوشیدن. حافظ. ، گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). گوش دادن. استراق سمع کردن. (یادداشت مؤلف) : آید هر ساعتی و پس بنیوشد تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال. منوچهری. ، درک کردن. فهم کردن. (یادداشت مؤلف) : این حکایت یاد گیر ای تیزهوش صورتش بگذار و معنی را نیوش. مولوی. ، به معنی جستن و طلبیدن و تفحص و تجسس نمودن هم آمده است. (برهان قاطع). تصحیف خوانده است و بدین معنی بیوسیدن درست است. (از رشیدی) ، گریستن. فغان کردن و شکایت کردن و نالیدن و گریه کردن با فراق و بخاموشی گریستن. (ناظم الاطباء). رجوع به نیوشه شود، خواندن. مطالعه کردن، امید چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به بیوسیدن شود
بیوگندن. اوکندن. افکندن. بیفکندن. (یادداشت مؤلف) : چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد. ابوشکور. رجوع به اوکندن و مترادفات کلمه شود
بیوگندن. اوکندن. افکندن. بیفکندن. (یادداشت مؤلف) : چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد. ابوشکور. رجوع به اوکندن و مترادفات کلمه شود
پیوستن. (برهان) ، جمع کردن ودر سلک کشیدن. (برهان). مؤلف برهان ذیل ’پیکند’ آرد: ماضی پیکندن بمعنی پیوستن است و در سلک در آوردن یعنی پیوست و در سلک درآورد و جمع نمود: هر آنچه داود آنرا به سالها پیوست هر آنچه قارون آنرا به عمرها پی کند. رودکی. ، گود کردن جای دیوار یا دور بنائی که خواهند ساختن تادر آن گود پی افکنند. دور فرو بردن جای دیوار و بنلادتا لاد بر آن استوار کنند
پیوستن. (برهان) ، جمع کردن ودر سلک کشیدن. (برهان). مؤلف برهان ذیل ’پیکند’ آرد: ماضی پیکندن بمعنی پیوستن است و در سلک در آوردن یعنی پیوست و در سلک درآورد و جمع نمود: هر آنچه داود آنرا به سالها پیوست هر آنچه قارون آنرا به عمرها پی کند. رودکی. ، گود کردن جای دیوار یا دور بنائی که خواهند ساختن تادر آن گود پی افکنند. دور فرو بردن جای دیوار و بنلادتا لاد بر آن استوار کنند
بفکندن. افکندن: بیفکندن چیزی را، الغاء کردن. باطل کردن. ساقط کردن. حذف کردن. ستردن. برداشتن.محو کردن. ترک گفتن. نسخ کردن. بریدن و جدا کردن. (یادداشت مؤلف). الغاء. اسقاط. توجیب. جعب. مساقطه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تکویر. (ترجمان القرآن). ترخیم. (دهار) : و آن سال [سال مرگ هارون] از خراسان خراج بیفکند [مأمون] . (ترجمه طبری بلعمی). و تو آهنگ آسمان کردی که با خدای عز و جل حرب کنی و پیغمبر خدای را به آتش اندر انداختی و او را از خان و مان خویش بیفکندی. (ترجمه طبری بلعمی). رافع علامتها سپید کرد و سیاه بیفکند و خطبه کرد. (تاریخ سیستان). خطبۀ عمر از همه منبرها بیفکندند. (تاریخ سیستان). موفق [باﷲ عباسی] فرمان داد نامهای عمرو [لیث] محو کردند به بغداد... و خبر به عمرو رسید که نام او از اعلام بیفکندند. او نیز نام موفق را از خطبه بیفکند. (تاریخ سیستان). و روز آدینه خطبه بنام نصر بن احمد خواندند و نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارا). رجوع به افکندن شود، گستردن چنانکه سفرۀ طعام یا نطع عرصۀ شطرنج و نرد یا بساط و فرش و گستردنیهای دیگر را. (یادداشت مؤلف) : پس هشت ماه راه، طعام بیفکندند [پریان] و تخت وی را [سلیمان را] بر روی دریا بداشتند. (قصص الانبیاء ص 162). رجوع به افکندن شود، انداختن. بزمین نهادن: هم امروز از پشت بارت بیفکن میفکن بفردا مر این داوری را. ناصرخسرو. ، موکول کردن: میفکن به فردا مر این داوری را. ناصرخسرو. ، دور انداختن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) : بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی ماهیان تو گژار. بهرامی. ، منعقد ساختن. (یادداشت مؤلف). برقرار کردن:... بحصار اندر شد و ایشان را [پیروان مسیلمه را] گفت حیلت کردم تا صلح بیفکندم. (ترجمه طبری بلعمی)
بفکندن. افکندن: بیفکندن چیزی را، الغاء کردن. باطل کردن. ساقط کردن. حذف کردن. ستردن. برداشتن.محو کردن. ترک گفتن. نسخ کردن. بریدن و جدا کردن. (یادداشت مؤلف). الغاء. اسقاط. توجیب. جعب. مساقطه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تکویر. (ترجمان القرآن). ترخیم. (دهار) : و آن سال [سال مرگ هارون] از خراسان خراج بیفکند [مأمون] . (ترجمه طبری بلعمی). و تو آهنگ آسمان کردی که با خدای عز و جل حرب کنی و پیغمبر خدای را به آتش اندر انداختی و او را از خان و مان خویش بیفکندی. (ترجمه طبری بلعمی). رافع علامتها سپید کرد و سیاه بیفکند و خطبه کرد. (تاریخ سیستان). خطبۀ عمر از همه منبرها بیفکندند. (تاریخ سیستان). موفق [باﷲ عباسی] فرمان داد نامهای عمرو [لیث] محو کردند به بغداد... و خبر به عمرو رسید که نام او از اعلام بیفکندند. او نیز نام موفق را از خطبه بیفکند. (تاریخ سیستان). و روز آدینه خطبه بنام نصر بن احمد خواندند و نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارا). رجوع به افکندن شود، گستردن چنانکه سفرۀ طعام یا نطع عرصۀ شطرنج و نرد یا بساط و فرش و گستردنیهای دیگر را. (یادداشت مؤلف) : پس هشت ماه راه، طعام بیفکندند [پریان] و تخت وی را [سلیمان را] بر روی دریا بداشتند. (قصص الانبیاء ص 162). رجوع به افکندن شود، انداختن. بزمین نهادن: هم امروز از پشت بارت بیفکن میفکن بفردا مر این داوری را. ناصرخسرو. ، موکول کردن: میفکن به فردا مر این داوری را. ناصرخسرو. ، دور انداختن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) : بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی ماهیان تو گژار. بهرامی. ، منعقد ساختن. (یادداشت مؤلف). برقرار کردن:... بحصار اندر شد و ایشان را [پیروان مسیلمه را] گفت حیلت کردم تا صلح بیفکندم. (ترجمه طبری بلعمی)
آکندن: خانه از روی تو تهی کردم دیده از خون دل بیاکندم. رودکی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط و بچال. عماره. رجوع به آکندن و آگندن شود
آکندن: خانه از روی تو تهی کردم دیده از خون دل بیاکندم. رودکی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط و بچال. عماره. رجوع به آکندن و آگندن شود
بیوکندن. اوکندن. بیفکندن. بر وزن و معنی بیفکندن در همه معانی چه در لغت فارسی ’فا’ به ’واو’ تبدیل گردد. (برهان). بیفکندن. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوگند موی زرد. بوشکور (ازلغت فرس اسدی). بعضی از خراج و رسوم از مردم بیوگند و لشکری گران به روم فرستاد. (فارسنامۀ ابن البلخی). یکی ده هزار درم بنزدیک ابراهیم ادهم (ره) آورد نپذیرفت الحاح بسیار به او نمود که شاید بپذیرد، گفت خواهی که بدین مقدار نام خویش را از دیوان فقر بیوگنم هرگز این نکنم. (کیمیای سعادت، اصل چهارم از رکن منجیات درفقر). رجوع به اوکندن و اوگندن شود
بیوکندن. اوکندن. بیفکندن. بر وزن و معنی بیفکندن در همه معانی چه در لغت فارسی ’فا’ به ’واو’ تبدیل گردد. (برهان). بیفکندن. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوگند موی زرد. بوشکور (ازلغت فرس اسدی). بعضی از خراج و رسوم از مردم بیوگند و لشکری گران به روم فرستاد. (فارسنامۀ ابن البلخی). یکی ده هزار درم بنزدیک ابراهیم ادهم (ره) آورد نپذیرفت الحاح بسیار به او نمود که شاید بپذیرد، گفت خواهی که بدین مقدار نام خویش را از دیوان فقر بیوگنم هرگز این نکنم. (کیمیای سعادت، اصل چهارم از رکن منجیات درفقر). رجوع به اوکندن و اوگندن شود