مادۀ فعل مضارع از نیوشیدن رجوع به نیوشیدن شود، در ترکیب با کلمات دیگر به معنی نیوشنده آید: نصیحت نیوش، پندنیوش، استماع، توجه، (ناظم الاطباء)، گوش دادن سخن باشد، نیوشه، (لغت فرس اسدی)، رجوع به نیوشه شود
مادۀ فعل مضارع از نیوشیدن رجوع به نیوشیدن شود، در ترکیب با کلمات دیگر به معنی نیوشنده آید: نصیحت نیوش، پندنیوش، استماع، توجه، (ناظم الاطباء)، گوش دادن سخن باشد، نیوشه، (لغت فرس اسدی)، رجوع به نیوشه شود
گوش بازی کردن. (لغت فرس اسدی). گوش فراداشتن. (صحاح الفرس) (نسخه ای از لغت فرس). گوش فراداشتن سخن نهانی را. (اوبهی). نیوش. گوش دادن سخن باشد. (نسخه ای از لغت فرس اسدی). نیوشه آن باشد که چون دو کس با هم سخن کنند شخصی دیگر از پس دیوار یا پرده گوش فرادارد تا آن سخنان شنیده به آنکه نباید بگوید برساند و فتنه انگیزد و آن را به عربی استراق سمع گویند. (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج). در نسخۀ سروری به معنی مطلق گوش داشتن به حدیثی خواه برای فتنه انگیزی خواه برای مصلحت. (از رشیدی). - نیوشه کردن، گوش فراداشتن شنیدن را. (یادداشت مؤلف) : به بام برشدم و روی بدان جانب آوردم و نیوشه کردم هیچ آواز نشنیدم که بر گذشتن او دلیل باشد. (چهار مقاله). ، مجازاً، تمایل. میل. (یادداشت مؤلف). ترقب. ترصد. مراقبت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود: همه نیوشۀ خواجه به نیکی و صلح است همه نیوشۀ نادان به فتنه و غوغاست. رودکی. ، گوش فراداشتن. مترصد ماندن: چو بنشیند ز می معنبرجوشه گوید کایدون نماند جای نیوشه. منوچهری. ، گریستن به گلو. (لغت فرس اسدی). خوش و نرم نرم گریستن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). گریستن نرم نرم در گلو. (اوبهی). خروش باشد که از گریستن خیزدنرم نرم. (لغت فرس اسدی، نسخه ای دیگر). گریه در گلو. (رشیدی). در فرهنگ نعمهاﷲ گویا سکسکه را اراده کرده است که از گریۀ بسیار زاید و شعر شاکر بخاری را شاهد آورده است. (از یادداشت مؤلف). شاید به معنی کلمه ای که امروز زنان ’بغض’ گویند و آن گرفتگی باشد در گلو که در اول گریه پدید آید چون از گریه خودداری کنند و گریه را به حبس کنند. در بیت شاکر بخاری، تشنجی که در گلو پدید آید پس از گریستن بسیار. سکسکه. (ازیادداشتهای مؤلف) : چو کوشیدم که حال خود بگویم زبانم برنگردد از نیوشه. شاکر بخاری. اشک باریدش و نیوشه گرفت باز بفزود گفته های دراز. طاهر فضل. مرا امروز توبه سود دارد چنان چون دردمندان رانیوشه. ؟ (از یادداشت مؤلف). ، مثل سایر. (یادداشت بهار بر نسخه ای از لغت فرس از فرهنگ فارسی معین) : حزماً علی ظهر العصا، این سخن نیوشه گشت و قیصر اسب براند و از میان سپاه بیرون رفت و گفت اظل ماتجری به العصا و این نیز مثل گشت. (تاریخ بلعمی ج 1 ص 815 از فرهنگ فارسی معین)
گوش بازی کردن. (لغت فرس اسدی). گوش فراداشتن. (صحاح الفرس) (نسخه ای از لغت فرس). گوش فراداشتن سخن نهانی را. (اوبهی). نیوش. گوش دادن سخن باشد. (نسخه ای از لغت فرس اسدی). نیوشه آن باشد که چون دو کس با هم سخن کنند شخصی دیگر از پس دیوار یا پرده گوش فرادارد تا آن سخنان شنیده به آنکه نباید بگوید برساند و فتنه انگیزد و آن را به عربی استراق سمع گویند. (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج). در نسخۀ سروری به معنی مطلق گوش داشتن به حدیثی خواه برای فتنه انگیزی خواه برای مصلحت. (از رشیدی). - نیوشه کردن، گوش فراداشتن شنیدن را. (یادداشت مؤلف) : به بام برشدم و روی بدان جانب آوردم و نیوشه کردم هیچ آواز نشنیدم که بر گذشتن او دلیل باشد. (چهار مقاله). ، مجازاً، تمایل. میل. (یادداشت مؤلف). ترقب. ترصد. مراقبت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود: همه نیوشۀ خواجه به نیکی و صلح است همه نیوشۀ نادان به فتنه و غوغاست. رودکی. ، گوش فراداشتن. مترصد ماندن: چو بنشیند ز می معنبرجوشه گوید کایدون نماند جای نیوشه. منوچهری. ، گریستن به گلو. (لغت فرس اسدی). خوش و نرم نرم گریستن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). گریستن نرم نرم در گلو. (اوبهی). خروش باشد که از گریستن خیزدنرم نرم. (لغت فرس اسدی، نسخه ای دیگر). گریه در گلو. (رشیدی). در فرهنگ نعمهاﷲ گویا سکسکه را اراده کرده است که از گریۀ بسیار زاید و شعر شاکر بخاری را شاهد آورده است. (از یادداشت مؤلف). شاید به معنی کلمه ای که امروز زنان ’بغض’ گویند و آن گرفتگی باشد در گلو که در اول گریه پدید آید چون از گریه خودداری کنند و گریه را به حبس کنند. در بیت شاکر بخاری، تشنجی که در گلو پدید آید پس از گریستن بسیار. سکسکه. (ازیادداشتهای مؤلف) : چو کوشیدم که حال خود بگویم زبانم برنگردد از نیوشه. شاکر بخاری. اشک باریدش و نیوشه گرفت باز بفزود گفته های دراز. طاهر فضل. مرا امروز توبه سود دارد چنان چون دردمندان رانیوشه. ؟ (از یادداشت مؤلف). ، مثل سایر. (یادداشت بهار بر نسخه ای از لغت فرس از فرهنگ فارسی معین) : حزماً علی ظهر العصا، این سخن نیوشه گشت و قیصر اسب براند و از میان سپاه بیرون رفت و گفت اظل ماتجری به العصا و این نیز مثل گشت. (تاریخ بلعمی ج 1 ص 815 از فرهنگ فارسی معین)
دهی است جزء دهستان کوهپایۀ بخش مرکزی شهرستان ساوه. در 4هزارگزی شرق ساوه و 5هزارگزی راه ساوه به نوبران. در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقعاست و 885 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، بادام، گردو، بنشن و شغل اهالی زراعت و جاجیم و گلیم و جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان کوهپایۀ بخش مرکزی شهرستان ساوه. در 4هزارگزی شرق ساوه و 5هزارگزی راه ساوه به نوبران. در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقعاست و 885 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، بادام، گردو، بنشن و شغل اهالی زراعت و جاجیم و گلیم و جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
شنوا، شنونده و فهم کننده و یادگیرنده، (برهان قاطع)، درک کننده، (ناظم الاطباء)، گوش دهنده، نغوشا، (فرهنگ لغات شاهنامه)، نغوشاک، (فرهنگ فارسی معین) : به هر کار کوشا بباید بدن بدانش نیوشا بباید شدن، فردوسی، بدو گفت آنکس که کوشاتر است دو گوشش به دانش نیوشاتر است، فردوسی، به هستی یزدان نیوشاترم همیشه سوی داد کوشاترم، فردوسی، گوش تو نیوشای پند و اندرز مشفقان نیست، (جهانگشای جوینی)
شنوا، شنونده و فهم کننده و یادگیرنده، (برهان قاطع)، درک کننده، (ناظم الاطباء)، گوش دهنده، نغوشا، (فرهنگ لغات شاهنامه)، نغوشاک، (فرهنگ فارسی معین) : به هر کار کوشا بباید بدن بدانش نیوشا بباید شدن، فردوسی، بدو گفت آنکس که کوشاتر است دو گوشش به دانش نیوشاتر است، فردوسی، به هستی یزدان نیوشاترم همیشه سوی داد کوشاترم، فردوسی، گوش تو نیوشای پند و اندرز مشفقان نیست، (جهانگشای جوینی)
امید، فروتنی. کلمه در این دو معنی ممکن است دگرگون شدۀ بیوس باشد، شنوایی. دراین معنی ممکن است کلمه دگرگون شدۀ نیوش باشد، خجالت از افلاس و تنگدستی. (ناظم الاطباء)
امید، فروتنی. کلمه در این دو معنی ممکن است دگرگون شدۀ بیوس باشد، شنوایی. دراین معنی ممکن است کلمه دگرگون شدۀ نیوش باشد، خجالت از افلاس و تنگدستی. (ناظم الاطباء)