جدول جو
جدول جو

معنی نیوار - جستجوی لغت در جدول جو

نیوار
جو، مابین زمین و آسمان، (انجمن آرا) (برهان قاطع)، از برساخته های دساتیر است، رجوع به فرهنگ دساتیر ص 373 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ژیوار
تصویر ژیوار
(دخترانه)
نام کوهی در اورامان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیوزار
تصویر نیوزار
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیوان
تصویر نیوان
(دخترانه)
نیواندخت، نام مادر انوشیروان، همسر قباد پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
جایی که نی فراوان روییده باشد، نیستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخوار
تصویر نخوار
جبان، ترسو، ضعیف، متکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشوار
تصویر نشوار
نشخوار، عمل نیم جویده فرو بردن غذا و آن را از راه مری به دهان برگرداندن و دوباره جویدن که خاص حیوانات نشخوار کننده است
فرهنگ فارسی عمید
آنچه از خشت و گل یا سنگ یا آجر یا چیز دیگر در کنارۀ زمین یا چهار سمت خانه یا حیاط درست کنند و جایی را با آن محصور سازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسوار
تصویر نسوار
برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط می کنند و در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند، ناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیواره
تصویر نیواره
چوبی استوانه ای شکل که با آن خمیر نان را پهن و نازک می کنند، نورد، وردنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایوار
تصویر ایوار
نزدیک غروب آفتاب، عصر، هنگام عصر
ایوار کردن: سفر کردن هنگام عصر
فرهنگ فارسی عمید
(دارْ)
سویت و مساوی بودن و برابری باشد. (برهان) (آنندراج). برابری و مساوات و یکسانی و سویت و عدالت. (ناظم الاطباء). سویت و برابری باشد. (جهانگیری) :
بی شبهه ستوه از غم و اندوه من آیند
گر خلق جهان جمله به زیوار پذیرند.
سوزنی (از جهانگیری).
، مرحوم دهخدا این کلمه را در شاهد زیر با تردید و علامت سؤال ’سهم ؟ حصه ؟ بهر؟ قسم ؟’ معنی کرده اند: ضیعتی باشداصلش بیست و سه زیوار میان چهار شریک، یکی را سه زیوار باشد و یکی را پنج زیوار و یکی را هفت زیوار و یکی را هشت و آن را صد دینار خراج است. قسم هر یک از این ارباب چه باشد؟ جواب: عدد سهام هر یک از ایشان در صد باید زدن، آنگه آن را بر بیست و سه قسمت کردن، آنچه بیرون آید جواب بود... (یواقیت العلوم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
کوچه و برزن خواه در شهر باشد و یا در ده و روستا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
- زیوارآرا، آنکه کوی و برزن راآرایش می کند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(زی)
دهی از دهستان سوسن است که در بخش ایذۀ شهرستان اهواز واقع است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَیْ)
شهر و قصبۀ ناحیۀ غرشستان است که ولایتی است بین غزنه و هرات و مرورود و غور در وسط کوهها. (از معجم البلدان) (از مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(بی)
بیور. (برهان). عدد ده هزار را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از جهانگیری). ده هزار. (رشیدی) :
از همت تو کی سزد آخر که بنده را
هر سال عشر الف ز بیوار میرسد.
سراج الدین سگزی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
وقت عصر باشد که نماز دیگرش نیز میگویندچنانکه شبگیر صبح را خوانند و راه رفتن وقت عصر را ایوار کردن و وقت صبح را شبگیر نمودن گویند. (برهان). وقت عصر را گویند چنانکه شبگیر صبح را. (جهانگیری) (رشیدی). وقت عصر قریب بغروب که نماز دیگرش گویند سفر و حرکت آن وقت را ایوار گویند و صبح و سحر را شبگیر و هر دو لفظ مصطلح مسافران است چون قافله وقت پسین براه افتد گویند ایوار کرد و اگر وقت سحر براه افتد گویند شبگیر کرد پس ایوار داخل کردن پاره ای از روز است بشب و شبگیر عکس در روز مستعمل است. (آنندراج) (انجمن آرا) :
تو گر شبگیر در توران نهی روی
به آنان کی رسی کایوار رانند.
بندار رازی.
شب و روز از رفتن بی درنگ
ز شبگیر و ایوارش آید بتنگ.
هاتفی.
یکی از لشکریان او که از شبگیر و ایوار فرار و پیکار به تنگ آمده بود. (حبیب السیر ج 1 ص 352).
آوخ نرسیدیم بشبگیر و به ایوار
در سایۀ همسایۀ دیوار بدیوار.
(از مؤلف انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دی)
مرکّب از: دیو + آر، علامت نسبت، (بهار عجم)، جدار و بنائی که در اطراف خانه میگذارند و بدان وی را محصور می کنند. هرچیزی که فضای را محصور کند خواه از مصالح بنائی باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء)، دیفال. دیوال. لاد. (یادداشت مؤلف)، کت. (بلهجۀ طبری)، ترجمه جدار و دیوال تبدیل آن است زیرا که را و لام بهمدیگر بدل میشوند نیز با فا تبدیل می یابد لهذا فارسیان گاهی دیوار را دیفال نیز گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج)، ترا:
نه پا دیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.
رودکی.
دیوار و دریواس فرو گشت و برآمد
بیم است که یکباره فرود آید دیوار.
رودکی.
دیوار کهن گشته نبردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
تا نکردی خاک را با آب تر
چون نهی فلغند بر دیوار بر.
طیان.
بدینگونه سی و دو فرسنگ تنگ
ازینروی و آنروی دیوار سنگ.
فردوسی.
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه.
فردوسی.
ز مژگان فروریخت خون مادرش
فراوان بدیوار برزد سرش.
فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش
که دیوار دارد بگفتار گوش.
فردوسی.
یکی را سد یأجوج است دیوار
یکی را روضۀ خلد است بالان.
عنصری.
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
در و دیوارهای آن خانه نیکو نگاه کنید. (تاریخ بیهقی)،
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
بدیوار ویران که گیرد پناه.
اسدی.
ز پولاد ده میل دیوار بود
بدوبر ز خشت و سنان خار بود.
اسدی.
گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست.
ناصرخسرو.
ای شب تار تازیان بچپ و راست
بر زنی آخر سر عزیز بدیوار.
ناصرخسرو.
دیوار بلند است تانبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه.
ناصرخسرو.
بخلوت نیزش از دیوار می پوش
که باشد در پس دیوارها گوش.
نظامی.
لب بگشا گرچه در او نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست.
نظامی.
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی.
سعدی.
مردباید که گیرد اندر گوش
ور نبشته ست پند بر دیوار.
سعدی.
چهار گوشۀ دیوار خود بخاطر جمع
که کس نگوید از اینجا بخیز و آنجا رو.
ابن یمین.
خوانده در گوش او در و دیوار
لیس فی الدار غیره دیار.
شیخ بهائی.
- امثال:
از دیوار شکسته و زن سلیطه بایدپرهیز کرد.
الهی دیوار هیچکس کوتاه نباشد.
در بتو می گویم دیوار تو بشنو.
دیوار حاشا بلند است.
دیوار موش دارد موش گوش دارد، پس دیوار گوش دارد.
دیواری از دیوار ما کوتاهتر ندید.
کم بود جن و پری، یکی هم از دیوار پرید.
مثل دیوار، که هیچ اظهار تأثر نکند. که هیچ سخن نگوید.
- بینی بدیوار آمدن، بحرمان و یأس سخت دچار گشتن. (یادداشت مؤلف) :
بتاریکی اندر گزاف از پی او
مدو کت بر آید بدیوار بینی.
ناصرخسرو.
- پای دیوار، بیخ دیوار. بنیاد دیوار. بن دیوار:
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست.
سعدی.
- چاردیوار، کنایه از خانه و منزل:
دو لختی در چاردیوار بست.
نظامی.
بگفت از پس چاردیوار خویش
همه عمر ننهاده ام پای پیش.
سعدی.
و رجوع به چهاردیوار شود.
- چهاردیوار، محوطه. زمین محصور از چهار جهت. کنایه از خانه و منزل: و یک روز بنزدیک آن چهاردیوار برگذشت. (ترجمه طبری بلعمی)،
- دیوار اندودن، پوشاندن دیواررا بوسیلۀ مالیدن ماده ای بر روی آن چنانکه مالیدن کاهگل و یا قیر بدیوار. (یادداشت مؤلف)،
- دیوار بدیوار، بی فاصله. متصل بهم با فاصله دیواری. رجوع به ترکیب همسایۀ دیوار بدیوار شود.
- دیوار بستن، دیوار کشیدن، دیوار برآوردن، ایجاد سد و مانع کردن:
ریزم ز عشقت آبرو تا خاک راهت گل شود
در پیش چشم دشمنان دیوار بندم عاقبت.
ناصرخسرو.
- دیوار بلند، دولت و توانگری. (ناظم الاطباء)، منعم و مالدار. (از آنندراج)، کنایه از دولتمند. (غیاث)،
- دیوار بینی، حجاب ما بین دو سوراخ بینی. (ناظم الاطباء)، اخرم، کسی که دیوار بینی اش بریده باشند. (ناظم الاطباء)، و رجوع به بینی شود.
- دیوار خانه روزن شدن، کنایه از خراب شدن خانه. (برهان) (ناظم الاطباء)،
- دیوار صوت (در فرانسه سوپرسونیک، برتر از صوتی یا ابر صوتی) ، وصف سرعتهای برتر از سرعت صوت یا حرکت (خاصه پرواز) با چنین سرعتها. سرعتهای کمتر از سرعت صوت را سوسونیک یا زیرصوتی و سرعتهای مساوی حرکت صوت را (سونیک = صوتی) میخوانند و حرکات سوپرسونیک با سرعتهای بسیار زیاد را هیپرسونیک گویند. (دائره المعارف فارسی)،
- دیوار کسی را کوتاه ساختن، عاجز و زبون گردانیدن. (آنندراج)، ضعیف ساختن و ناتوان کردن. (ناظم الاطباء)،
- دیوار کسی را کوتاه دیدن، کنایه است از او را عاجز و زبون دیدن. (غیاث) (آنندراج) :
غمت صد رخنه بر جان کرد ما را
مگر دیوار ما کوتاهتر دید.
امیر شاهی.
- دیوار گلین، دیواری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء)، چینه.
- ، سد و بندورغ. (ناظم الاطباء)،
- دیوار ندبه، دیوار سنگی عظیمی به ارتفاع پانزده متر در بیت المقدس نزدیک مسجد عمر، حوالی معبد قدیم سلیمان. یهودیان هر روز جمعه در جلو آن گرد می آمدند و بر ویرانی بیت المقدس ندبه میکردند و این رسم از قرن اول میلادی سابقه داشته است. (دائره المعارف فارسی)،
- رو به دیوار کردن، مقابل دیوار ایستادن.
- ، به مانعی روی آوردن:
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی بدیوار مکنی.
سعدی.
- همسایۀ دیوار بدیوار، همسایه که خانه او بخانه تو پیوسته است. جارالجنب. جار بیت بیت. (یادداشت مؤلف)، رجوع به همسایه و ترکیبات آن شود.
، سور و حصار: پیروزبن یزدجرد نرم... دیوارشهرستان اصفهان کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 83)، دیواری بگرد این همه درکشید. (حدود العالم)،
- دیوار بزرگ چین، دیوار دفاعی مستحکم معروفی به ارتفاع شش تا پانزده متر و به ضخامت 4/5 تا 7/5 متر که بطول حدود دو هزارکیلومتر بین مغولستان و چین بمعنی اخص ممتد است و در فواصل معین برجها دارد. در قرن سوم قبل از میلاد درعهد امپراطور هوانگ تی، از سلسلۀ چین بتوسط سیصد هزار تن (اغلب از مجرمین) ساخته شد و در 204 قبل از میلاد پس از (18 سال) به اتمام رسید. طول آن با تمام انشعابات و پیچ و خمها سه هزار و دویست کیلومتر است صورت کنونی آن از دورۀ سلسلۀ مینگ است. دیوار چین چهار دروازۀ عمده داشت، شانهایکوان، نانکو، ین من و کیایوکوان. امروز از دیوار چین فقط بعنوان مرز جغرافیایی استفاده میشود. (از دائره المعارف فارسی)، و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2256، 2255 شود.
- دیوار حصار، باروی قلعه. (ناظم الاطباء)،
، مؤلف در یادداشتی شاهدزیر را که از نوروزنامه برای کلمه دیوار نقل نموده اند در ذیل همان یادداشت به کلمه ’سرکل مورال’ ارجاع داده اند که اینک پس از ذکر شاهد از نوروزنامه تعریفی را که لاروس در ذیل ’سرکل مورال’ آورده است نقل میکنیم: هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند آن. (نوروزنامه ص 70)، ابزاری است که مورد استفادۀ منجمان و ستاره شناسان قرار گیرد، یک دایرۀ بزرگ دیواری که مساحت آن با دقت تقسیم شده است و این دستگاه یا ابزار در موازات دیواری قرار گرفته که میتواند بدور یک محور عمودی گردش کند، درختی از طایفۀ صنوبر که همیشه سبز است و سرو کوهی نیز گویند و بتازی عرعر نامند. (ناظم الاطباء) ، کنایه از هرچیزی است که اسباب جدایی قوم مقرب خدا گردد. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سرکانۀ بخش پاپی شهرستان خرم آباد. در 16هزارگزی غرب ایستگاه سپیددشت و در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمۀ برجی، محصولش غلات و ذرت و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
چوبی که خمیر نان را بدان پهن سازند. (برهان قاطع) (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از رشیدی). وردنه
لغت نامه دهخدا
سویت و مساوی بودن و برابری کوچه و بزرن خواه در شهر و یا در ده و روستا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی است استوانه یی که بوسیله آن خمیر نان را پهن سازند: چوبه نورد وردنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوار
تصویر بیوار
شب پره، خفاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایوار
تصویر ایوار
هنگام عصر نزدیک غروب آفتاب مقابل شبگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
جائی که نی بسیار روید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشوار
تصویر نشوار
پارسی تازی گشته از نشخوار آخور آخور ستور
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ایست مرکب ازبرگ خشک تملول نرم کوبیده وکمی آهک وآنرامیان لب و دندان ریزندومکندوآن درهندوپاکستان رواج داردناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخوار
تصویر نخوار
ضعیف، ترسو، متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از خشت و گل یا سنگ یا آجر یا چیز دیگر در کناره زمین یا چهار سمت خانه درست کنند و جائی را باآن محصور سازند، دیوال هم گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایوار
تصویر ایوار
((ق. اِ.))
هنگام عصر، نزدیک غروب آفتاب، مقابل شبگیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوار
تصویر دیوار
جداری از سنگ، چوب، آجر و غیره که اطراف خانه، زمین و باغ و غیره به جهت محصور کردن و حفاظت آن بنا می کنند، حایل میان دو چیز
دیوار کسی کوتاه بودن: کنایه از زبون و ناتوان بودن
دیوار حاشا بلند بودن: کنایه از همه چیز را آسان انکار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
((نِ))
جایی که در آن نی فراوان روییده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیواره
تصویر نیواره
((نِ رِ))
وردنه، چوبی استوانه ای که خمیر نان را با آن پهن می کنند، نورد، گردنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسوار
تصویر نسوار
((نِ))
ناس، برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط کرده در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند، ناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوار
تصویر دیوار
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایوار
تصویر ایوار
غروب، عصر
فرهنگ واژه فارسی سره