دهی است از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 4500گزی جنوب نوشهر و در دامنۀمعتدل مرطوبی واقع شده است و 180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و سفیدرود، محصولش برنج، چای، لبنیات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 4500گزی جنوب نوشهر و در دامنۀمعتدل مرطوبی واقع شده است و 180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و سفیدرود، محصولش برنج، چای، لبنیات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
سحر. افسون. نیرنج. (لغت فرس) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (رشیدی). جادوئی. افسون. (اوبهی). ساحری. افسونگری. (برهان قاطع). طلسم. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). جادو. فسون: سخن جز ز یزدان و از دین مگوی ز نیرنگ وجادو شگفتی مجوی. فردوسی. ز نیرنگ و از تنبل و جادوئی ز کردار کژی و از بدخوئی. فردوسی. بیامد به تخت کئی برنشست همه بند و نیرنگ تو کرد پست. فردوسی. زهیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ. فرخی. که گمان برد که این کار به سر برده شود به فسون و به حیل کردن و زرق و نیرنگ. فرخی. چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر. عنصری. مر او را زنی کابلی دایه بود که افسون و نیرنگ را مایه بود. اسدی. پست بنشین و چشم دار و بدانک زود زیر وزبر شود نیرنگ. ناصرخسرو. ره هندوان سوی نیرنگ و افسون ره رومیان زی حساب است و الحان. ناصرخسرو. بر من نهاد روی و فروبرد سربه سر نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها. مسعودسعد. جهان انباشت گوش من به سیماب بدان تا نشنوم نیرنگ این زن. خاقانی. به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است. ظهیر. نادان گمان بری و نه آگاهی از تنبل و عزیمت و نیرنگش. طاهر فضل. ، شعبده. (ناظم الاطباء). چشم بندی.حقه بازی. (یادداشت مؤلف) : هرچند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان بند شود. (تاریخ بیهقی ص 331). بر جهان چند نوع نیرنگ است بر ملک چند گونه احزان است. مسعودسعد. ای فلک شرم تا کی این نیرنگ ای جهان توبه تا کی این وسواس. مسعودسعد. ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو بی کنار و بی کران شدصلح ما و جنگ تو. سوزنی. دید نیرنگ چرخ آینه رنگ آینۀ عیش نازدوده هنوز. خاقانی. در غمزۀ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر. خاقانی. تو می خور صبوحی ترا از فلک چه که چون غول نیرنگ الوان نماید. خاقانی. شه از نیرنگ این گردنده دولاب عجب درماند و عاجز شد در این باب. نظامی. مگر کز روزگار آموخت نیرنگ که از موی سیاه ما برد رنگ. نظامی. دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او بر چهرۀ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم. عطار. جهان پیر است وبی بنیاد ازین فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم. حافظ. ، حیله. (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (اوبهی) (آنندراج) مکر. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (آنندراج). فریب. (غیاث اللغات) : یکی گنده پیری شد اندر کمند پر آژنگ و نیرنگ و افسون و بند. فردوسی. چو بشنید رستم بخندید و گفت که چندین چه باشی به نیرنگ جفت. فردوسی. چو برگشت ماهوی شاه جهان بدانست نیرنگ او در نهان. فردوسی. در چشمه شرع کج روم چون خرچنگ در بیشه دین چو روبهم پرنیرنگ. شرف الدین یزدی. به صد نیرنگ و دستان گاه و بیگاه به آذربایگان آورد بنگاه. نظامی. ، تدبیر. چاره گری: تو مردی بزرگی و زورآزمای بسی چاره دانی به نیرنگ و رای. فردوسی. به موبد چنین گفت پس شهریار که دل را به نیرنگ رنجه مدار. فردوسی. پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ همه ازدر مرد فرهنگ و سنگ. فردوسی. ز دشمنان زبردست چیره خانه خویش نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 207). برونش آرم به نیروی و به نیرنگ چو آتش ز آهن و چون آهن از سنگ. نظامی. یکی را به نیرنگ مشغول دار دگر را برآور ز هستی دمار. سعدی. ، علم حیل. علم مکانیک. (یادداشت مؤلف) : بسی ماهی از سیم و از زر ناب به نیرنگ کرده روان زیر آب. اسدی. ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده به نیرنگ کرده روان بر رده. اسدی. ، کیمیا. (فرهنگ خطی)، مجازاً، به معنی عجایبات نیز آید. (غیاث اللغات). رجوع به معنی اول شود، اعجاز. کرامت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، هرچیز تازه و نو. (ناظم الاطباء). - ناموس و نیرنگ، حیله و تدبیر. فریب وافسون: فلک با این همه ناموس و نیرنگ شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ. نظامی. - نیرنگ بردن، افسون گشودن. سحر و افسون را باطل کردن: همه بند و نیرنگ ارژنگ برد دلارام بگرفت و گاهت سپرد. فردوسی. - نیرنگ به کار بردن، فسون کردن. جادو به کار بردن: ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ. فرخی. - نیرنگ راست کردن، حیله گری کردن. گربزی کردن: چو زآنگونه نیرنگ ها کرد راست ز سالار آخر خری ده بخواست. فردوسی. - نیرنگ زدن، سحر کردن. افسون کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، حقه زدن. مکر کردن. (فرهنگ فارسی معین). - نیرنگ ساختن، جادو کردن: بدو گفت نیرنگ سازی هنوز نگردد همی پشت شوخیت گوز. فردوسی. گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت. فردوسی. - ، حیله گری کردن. مکر کردن: ز بدگوهری بر تو این بس نشان که نیرنگ سازی به گردنکشان. فردوسی. - ، چاره جوئی کردن. تدبیر کردن. چاره جستن: ز هرگونه نیرنگها ساختند (طبیبان) مر آن درد را چاره نشناختند. فردوسی. - نیرنگ کردن، شعبده بازی کردن: چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد برآرد از دل فیروزه شکل سیمین رنگ مشعبدی است که بر خرد مهره های رخام به حقه های بلورین همی کند نیرنگ. ازرقی (از فرهنگ خطی). - نیرنگ نمودن، شعبده بازی کردن. جادوگری کردن: در آب و آتش نیرنگها نماید صلب چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب. مسعودسعد
سحر. افسون. نیرنج. (لغت فرس) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (رشیدی). جادوئی. افسون. (اوبهی). ساحری. افسونگری. (برهان قاطع). طلسم. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). جادو. فسون: سخن جز ز یزدان و از دین مگوی ز نیرنگ وجادو شگفتی مجوی. فردوسی. ز نیرنگ و از تنبل و جادوئی ز کردار کژی و از بدخوئی. فردوسی. بیامد به تخت کئی برنشست همه بند و نیرنگ تو کرد پست. فردوسی. زهیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ. فرخی. که گمان برد که این کار به سر برده شود به فسون و به حیل کردن و زرق و نیرنگ. فرخی. چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر. عنصری. مر او را زنی کابلی دایه بود که افسون و نیرنگ را مایه بود. اسدی. پست بنشین و چشم دار و بدانک زود زیر وزبر شود نیرنگ. ناصرخسرو. ره هندوان سوی نیرنگ و افسون ره رومیان زی حساب است و الحان. ناصرخسرو. بر من نهاد روی و فروبرد سربه سر نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها. مسعودسعد. جهان انباشت گوش من به سیماب بدان تا نشنوم نیرنگ این زن. خاقانی. به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است. ظهیر. نادان گمان بری و نه آگاهی از تنبل و عزیمت و نیرنگش. طاهر فضل. ، شعبده. (ناظم الاطباء). چشم بندی.حقه بازی. (یادداشت مؤلف) : هرچند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان بند شود. (تاریخ بیهقی ص 331). بر جهان چند نوع نیرنگ است بر ملک چند گونه احزان است. مسعودسعد. ای فلک شرم تا کی این نیرنگ ای جهان توبه تا کی این وسواس. مسعودسعد. ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو بی کنار و بی کران شدصلح ما و جنگ تو. سوزنی. دید نیرنگ چرخ آینه رنگ آینۀ عیش نازدوده هنوز. خاقانی. در غمزۀ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر. خاقانی. تو می خور صبوحی ترا از فلک چه که چون غول نیرنگ الوان نماید. خاقانی. شه از نیرنگ این گردنده دولاب عجب درماند و عاجز شد در این باب. نظامی. مگر کز روزگار آموخت نیرنگ که از موی سیاه ما برد رنگ. نظامی. دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او بر چهرۀ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم. عطار. جهان پیر است وبی بنیاد ازین فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم. حافظ. ، حیله. (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (اوبهی) (آنندراج) مکر. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (آنندراج). فریب. (غیاث اللغات) : یکی گنده پیری شد اندر کمند پر آژنگ و نیرنگ و افسون و بند. فردوسی. چو بشنید رستم بخندید و گفت که چندین چه باشی به نیرنگ جفت. فردوسی. چو برگشت ماهوی شاه جهان بدانست نیرنگ او در نهان. فردوسی. در چشمه شرع کج روم چون خرچنگ در بیشه دین چو روبهم پرنیرنگ. شرف الدین یزدی. به صد نیرنگ و دستان گاه و بیگاه به آذربایگان آورد بنگاه. نظامی. ، تدبیر. چاره گری: تو مردی بزرگی و زورآزمای بسی چاره دانی به نیرنگ و رای. فردوسی. به موبد چنین گفت پس شهریار که دل را به نیرنگ رنجه مدار. فردوسی. پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ همه ازدر مرد فرهنگ و سنگ. فردوسی. ز دشمنان زبردست چیره خانه خویش نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 207). برونش آرم به نیروی و به نیرنگ چو آتش ز آهن و چون آهن از سنگ. نظامی. یکی را به نیرنگ مشغول دار دگر را برآور ز هستی دمار. سعدی. ، علم حیل. علم مکانیک. (یادداشت مؤلف) : بسی ماهی از سیم و از زر ناب به نیرنگ کرده روان زیر آب. اسدی. ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده به نیرنگ کرده روان بر رده. اسدی. ، کیمیا. (فرهنگ خطی)، مجازاً، به معنی عجایبات نیز آید. (غیاث اللغات). رجوع به معنی اول شود، اعجاز. کرامت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، هرچیز تازه و نو. (ناظم الاطباء). - ناموس و نیرنگ، حیله و تدبیر. فریب وافسون: فلک با این همه ناموس و نیرنگ شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ. نظامی. - نیرنگ بردن، افسون گشودن. سحر و افسون را باطل کردن: همه بند و نیرنگ ارژنگ برد دلارام بگرفت و گاهت سپرد. فردوسی. - نیرنگ به کار بردن، فسون کردن. جادو به کار بردن: ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ. فرخی. - نیرنگ راست کردن، حیله گری کردن. گربزی کردن: چو زآنگونه نیرنگ ها کرد راست ز سالار آخر خری ده بخواست. فردوسی. - نیرنگ زدن، سحر کردن. افسون کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، حقه زدن. مکر کردن. (فرهنگ فارسی معین). - نیرنگ ساختن، جادو کردن: بدو گفت نیرنگ سازی هنوز نگردد همی پشت شوخیت گوز. فردوسی. گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت. فردوسی. - ، حیله گری کردن. مکر کردن: ز بدگوهری بر تو این بس نشان که نیرنگ سازی به گردنکشان. فردوسی. - ، چاره جوئی کردن. تدبیر کردن. چاره جستن: ز هرگونه نیرنگها ساختند (طبیبان) مر آن درد را چاره نشناختند. فردوسی. - نیرنگ کردن، شعبده بازی کردن: چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد برآرد از دل فیروزه شکل سیمین رنگ مشعبدی است که بر خرد مهره های رخام به حقه های بلورین همی کند نیرنگ. ازرقی (از فرهنگ خطی). - نیرنگ نمودن، شعبده بازی کردن. جادوگری کردن: در آب و آتش نیرنگها نماید صلب چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب. مسعودسعد
رنگ باشد که نگارگران زنند. (لغت فرس اسدی)، نقشه تصویر که به زکال بر کاغذ طرح کنند. (غیاث اللغات). آنچه مرتبۀ اول نقاشان با انگشت و زغال نقش و طرح کنند و بکشند. (برهان قاطع). نقش و هیولی هرچه باشد و نقاشان چون نقشی بکشند اول نیرنگ کنند و بعد از آن نقش کنند. (اوبهی). طرح و نقشی که نقاشان و طراحان و معماران قبلاً رسم کنند. (فرهنگ خطی). طرحی که نقاش با زغال و جز آن بار اول کشد. (فرهنگ فارسی معین)، هیولای هرچیز را نیز گویند. (برهان قاطع). - نیرنگ و رنگ، حیله و فریب: چه افتاد کامروز نامد به جنگ چرا ساخت زین گونه نیرنگ و رنگ. فردوسی. آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ. معزی. - ، شگفت انگیزی و فریبائی: یکی گاو دیدم چو خرم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار. فردوسی. - نیرنگ زدن، طرح کردن. (فرهنگ فارسی معین) : نقوش تقسیم وتبویب آن را (کتاب را) نیرنگ زد. (المعجم ص 3 از فرهنگ فارسی معین)
رنگ باشد که نگارگران زنند. (لغت فرس اسدی)، نقشه تصویر که به زکال بر کاغذ طرح کنند. (غیاث اللغات). آنچه مرتبۀ اول نقاشان با انگشت و زغال نقش و طرح کنند و بکشند. (برهان قاطع). نقش و هیولی هرچه باشد و نقاشان چون نقشی بکشند اول نیرنگ کنند و بعد از آن نقش کنند. (اوبهی). طرح و نقشی که نقاشان و طراحان و معماران قبلاً رسم کنند. (فرهنگ خطی). طرحی که نقاش با زغال و جز آن بار اول کشد. (فرهنگ فارسی معین)، هیولای هرچیز را نیز گویند. (برهان قاطع). - نیرنگ و رنگ، حیله و فریب: چه افتاد کامروز نامد به جنگ چرا ساخت زین گونه نیرنگ و رنگ. فردوسی. آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ. معزی. - ، شگفت انگیزی و فریبائی: یکی گاو دیدم چو خرم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار. فردوسی. - نیرنگ زدن، طرح کردن. (فرهنگ فارسی معین) : نقوش تقسیم وتبویب آن را (کتاب را) نیرنگ زد. (المعجم ص 3 از فرهنگ فارسی معین)
هر یک از مراسم دینی و مناسک مذهبی، (زردشتی) دعای مختصر (به زبان اوستایی یا پهلوی یا پازند) مانند، نیرنگ آتش، سحر، جادو، طلسم، شعبده، حقه بازی، حیله، مکر
هر یک از مراسم دینی و مناسک مذهبی، (زردشتی) دعای مختصر (به زبان اوستایی یا پهلوی یا پازند) مانند، نیرنگ آتش، سحر، جادو، طلسم، شعبده، حقه بازی، حیله، مکر
سیمرغ، در افسانه ها مرغی بسیار بزرگ که در کوه قاف آشیان داشته و مظهر عزلت یا نایابی است، عنقای مغرب، عنقا برای مثال همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست / همچو آکنده به صدرنگ نگارین سیرنگ (فرخی - ۲۰۵)
سیمُرغ، در افسانه ها مرغی بسیار بزرگ که در کوه قاف آشیان داشته و مظهر عزلت یا نایابی است، عَنقایِ مُغرِب، عَنقا برای مِثال همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست / همچو آکنده به صدرنگ نگارین سیرنگ (فرخی - ۲۰۵)
نارنج، میوه ای از نوع مرکبات شبیه پرتقال با پوست تلخ و نارنجی رنگ با پره هایی آب دار و ترش، دارای ویتامین های c، درخت این گیاه که خوش منظر و دارای گل های سفید خوش بو است و در مناطق گرم به ثمر می رسد
نارنج، میوه ای از نوع مرکبات شبیه پرتقال با پوست تلخ و نارنجی رنگ با پره هایی آب دار و ترش، دارای ویتامین های c، درخت این گیاه که خوش منظر و دارای گل های سفید خوش بو است و در مناطق گرم به ثمر می رسد
نارنج و آن میوه ای باشد معروف. (از برهان قاطع). در مازندران و پارس خاصه قرای فارس بسیار به عمل آید و آن را خورند واز آب آن شربت پزند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به نارنج شود: همیشه تا ز درخت سمن نروید گل برون نیاید از شاخ نارون، نارنگ. فرخی. همیشه تا که شود شاخ گل چو چوگان پست چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگ. فرخی. داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ. قطران (دیوان ص 439). زآن رخم زرد و پر از گرد چو آبی است که او ده دل و کژدل مانندۀ نارنگ افتاد. سیدحسن غزنوی. دور از آن مجلس ازحرارت دل همچنانم که نار یا نارنگ. سنائی. چون آبی و چون سیب ازین صدتنه حوری چون نار و چو نارنگ ازین ده دله یاری. سنائی. روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ. سنائی. رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من. خاقانی. همیشه تا بتجارت ز مرو شهجان کس بسوی آمل و ساری نیاورد نارنگ. ظهیر فاریابی (از انجمن آرا)
نارنج و آن میوه ای باشد معروف. (از برهان قاطع). در مازندران و پارس خاصه قرای فارس بسیار به عمل آید و آن را خورند واز آب آن شربت پزند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به نارنج شود: همیشه تا ز درخت سمن نروید گل برون نیاید از شاخ نارون، نارنگ. فرخی. همیشه تا که شود شاخ گل چو چوگان پست چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگ. فرخی. داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ. قطران (دیوان ص 439). زآن رخم زرد و پر از گرد چو آبی است که او ده دل و کژدل مانندۀ نارنگ افتاد. سیدحسن غزنوی. دور از آن مجلس ازحرارت دل همچنانم که نار یا نارنگ. سنائی. چون آبی و چون سیب ازین صدتنه حوری چون نار و چو نارنگ ازین ده دله یاری. سنائی. روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ. سنائی. رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من. خاقانی. همیشه تا بتجارت ز مرو شهجان کس بسوی آمل و ساری نیاورد نارنگ. ظهیر فاریابی (از انجمن آرا)
معرب نیرنگ است. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). افسونی مانند سحر. (منتهی الارب). مکر. حیله. سحر. افسون. (رشیدی) (برهان قاطع) (آنندراج). طلسم. جادوئی. (از برهان) رجوع به نیرنگ شود: مهر مفکن بر این سرای سپنج کاین جهان هست بازی و نیرنج. رودکی. سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود هم به افسونگر هاروت سیر باز دهید. خاقانی. در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد. (سندبادنامه ص 242). در جمله به تزویر و شعوذه و نیرنج فقیره همگی زن در ضبط آورد. (سندبادنامه ص 191). - نیرنجات، حقه بازی. چشم بندی: علم نیرنجات، علم الحیل. (یادداشت مؤلف). جمع نیرنج است. رجوع به نیرنج و نیرنگ شود: اگر اجازه یابم از طلسمات و نیرنجات ایشان حکایتی باز نمایم. (سندبادنامه ص 189). چون قضا آهنگ نیرنجات کرد روستائی شهریی را مات کرد. مولوی. علم نیرنجات و سحر و فلسفه گرچه نشناسند حق المعرفه. مولوی
معرب نیرنگ است. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). افسونی مانند سحر. (منتهی الارب). مکر. حیله. سحر. افسون. (رشیدی) (برهان قاطع) (آنندراج). طلسم. جادوئی. (از برهان) رجوع به نیرنگ شود: مهر مفکن بر این سرای سپنج کاین جهان هست بازی و نیرنج. رودکی. سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود هم به افسونگر هاروت سیر باز دهید. خاقانی. در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد. (سندبادنامه ص 242). در جمله به تزویر و شعوذه و نیرنج فقیره همگی ِ زن در ضبط آورد. (سندبادنامه ص 191). - نیرنجات، حقه بازی. چشم بندی: علم نیرنجات، علم الحیل. (یادداشت مؤلف). جمع نیرنج است. رجوع به نیرنج و نیرنگ شود: اگر اجازه یابم از طلسمات و نیرنجات ایشان حکایتی باز نمایم. (سندبادنامه ص 189). چون قضا آهنگ نیرنجات کرد روستائی شهریی را مات کرد. مولوی. علم نیرنجات و سحر و فلسفه گرچه نشناسند حق المعرفه. مولوی
نام قصبه ای باشد ازاعمال باورد و آن بلده ای است از خراسان. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (صحاح الفرس) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). قاضی آنجا در بزرگی نره ضرب المثل بوده. (ناظم الاطباء) : حبذا...ر قاضی گیرنگ آنکه دارد ز سنگ خارا ننگ. انوری. یاقوت نویسد: معرب آن جیرنج است و آن شهر کوچکی است از نواحی مرو که پیش از حملۀ مغول آن شهر را دیده ام و بسیار آباد و پرجمعیت بود تا مرو ده فرسخ فاصله داشت. (از معجم البلدان). معرب آن جیرنج شهرکی از نواحی مرو واقع بر کنار نهر وی. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین از معجم البلدان). رجوع به تاریخ بیهقی چ نفیسی ج 3 ص 1016 و جیرنج شود
نام قصبه ای باشد ازاعمال باورد و آن بلده ای است از خراسان. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (صحاح الفرس) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). قاضی آنجا در بزرگی نره ضرب المثل بوده. (ناظم الاطباء) : حبذا...ر قاضی گیرنگ آنکه دارد ز سنگ خارا ننگ. انوری. یاقوت نویسد: معرب آن جیرنج است و آن شهر کوچکی است از نواحی مرو که پیش از حملۀ مغول آن شهر را دیده ام و بسیار آباد و پرجمعیت بود تا مرو ده فرسخ فاصله داشت. (از معجم البلدان). معرب آن جیرنج شهرکی از نواحی مرو واقع بر کنار نهر وی. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین از معجم البلدان). رجوع به تاریخ بیهقی چ نفیسی ج 3 ص 1016 و جیرنج شود