جدول جو
جدول جو

معنی نیازیدن - جستجوی لغت در جدول جو

نیازیدن
درخواست کردن، خواستن چیزی که مورد احتیاج است
تصویری از نیازیدن
تصویر نیازیدن
فرهنگ فارسی عمید
نیازیدن(لَ صَ)
قصد و آهنگ نکردن. دست به طرف چیزی دراز ننمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا). مقابل یازیدن به معنی آختن و دراز کردن دست بسوی چیزی:
برآتش بنه خواسته هر چه هست
نگر تا نیازی به یک چیز دست.
فردوسی.
چو بخشنده باشی و فریادرس
نیازدبه تاج و به تخت تو کس.
فردوسی.
قدح ز اشتیاق تو بگریست خون
که دستی سوی او نیازیده ای.
سراج الدین قمری.
، نیفکندن و نینداختن، ناله نکردن. ننالیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نیازیدن(شُ دَ)
خواستن و درخواست کردن چیز لازم و ضرور. (ناظم الاطباء). مصدر جعلی است از نیاز + یدن. رجوع به نیاز شود، نگریستن. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
نیازیدن
قصد و آهنگ نکردن، نیفکندن
تصویری از نیازیدن
تصویر نیازیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
ترسیدن، واهمه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
دراز کردن، دراز و کشیده شدن
گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی
روی آوردن، متمایل شدن،برای مثال کنون از گذشته مکن هیچ یاد / سوی آشتی یاز با کیقباد (فردوسی - ۱/۳۵۱)
خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن
گلاویز شدن، آویختن
حمله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
ناز کردن، به خود یا چیز و کسی بالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیاریدن
تصویر شیاریدن
شیار کردن زمین برای زراعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوازیدن
تصویر نوازیدن
نواختن، نوازیدن، نوازش کردن، دلجویی کردن، ساز زدن، بر زمین زدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیازیان
تصویر نیازیان
حاجتمندان، کنایه از عاشقان
فرهنگ فارسی عمید
(لَضْوْ)
ناارزیدن. بی ارزش و کم بها بودن
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
نواختن. نوازش کردن. تفقد و مهربانی کردن:
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندرزمان.
فردوسی.
بدان کو به سال از شما کهتر است
به مهر و نوازیدن اندرخور است.
فردوسی.
نوازیدن شهریار جهان
از آن گونه شادی که رفت از جهان.
فردوسی.
نوازیدن شاه پیوند اوی
همی گفت آزادی و بند اوی.
فردوسی.
ز کهتر پرستیدن و خوشخوئی است
ز مهتر نوازیدن و نیکوئی است.
اسدی.
سپهبدنوازیدش و داد چیز
همیدون بزرگان و مهراج نیز.
اسدی.
نشاند و نوازیدش و داد جاه
همی بود از آنگونه نزدیک شاه.
اسدی.
، نواختن آلات طرب:
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سراییدن با چندین ناز.
فرخی.
مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کس به آهنگ خویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
بترسیدن از چیزی یا کسی. (از لغت فرس اسدی ص 105). ترسیدن و واهمه کردن و بیم بردن. (برهان قاطع) :
زلف گوئی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی.
طیان (لغت فرس).
نهازیدن به معنی ترسیدن غلط است. رجوع به نهاریدن شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ دِ)
تیر بد رها داده و خطا شده، آواز بی آهنگ و نادمسازو ناموافق، حکایتی که به بدی گفته شود. (ناظم الاطباء) ؟ رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 405 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ کَ / کِ)
چیزی که بسوی وی دست دراز نکرده و طمع در وی نکرده باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به یازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ دَ)
اراده کردن و قصد نمودن. (از برهان قاطع). آهنگ کردن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گراییدن. متمایل شدن. مایل شدن. میل کردن. قصد چیزی کردن و روی آوردن یا نزدیک شدن یا کشیده شدن به سوی چیزی:
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسائی.
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چه ترسی ز خار.
فردوسی.
بفرمود تا باسپهبد برفت
از ایوان سوی جنگ یازید تفت.
فردوسی.
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی به نام و چه یازی به گنج.
فردوسی.
از این آگهی یابد افراسیاب
نیازد به خورد و نیازد به خواب.
فردوسی.
بگردند یکسر ز عهد وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.
فردوسی.
نفرمایم و خود نیازم به بد
به اندیشه دلرا نسازم به بد.
فردوسی.
بدانید کین تیز گردان سپهر
نتازد به داد و نیازد بمهر.
فردوسی.
تهی کرد باید از ایشان زمین
نباید که یازند از این پس به کین.
فردوسی.
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
فردوسی.
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد.
فردوسی.
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که یازد به پوشش بسی.
فردوسی.
همی از تو خواهم یک امشب سپنج
نیازم به چیزت از این در مرنج.
فردوسی.
سوی آشتی یاز تا هر چه هست
ز گنج و ز مردان خسروپرست.
فردوسی.
ای قحبه بیازی به دف زدوک
مسرای چنین چون فراستوک.
زرین کتاب.
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو شده یازان.
شهرۀ آفاق.
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم نیوش و همه به فضل گرای.
فرخی.
به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
فرخی.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی.
به که رو آرد دولت که بر او نرود
به کجا یازد جیحون که به دریا نشود.
منوچهری.
سپردم بدین ناقه چونین قفاری
چو دانا که یازد به جدی ز هزلی.
منوچهری.
گاه گوییم که چنگی تو بچنگ اندر یاز
گاه گوییم که نائی تو بنای اندر دم.
منوچهری.
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران.
عسجدی.
نه فرزند نیازی را نوازی
نه بر دیدار اویک روز یازی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بگفت این و از جای یازید پیش
بدان تا نماید بدو زور خویش.
اسدی (گرشاسبنامه).
سزد گر نیازی سوی صحبت او
دگر همچو نرگس نبویی پیازش.
ناصرخسرو.
یکی مرکب است ای پسر جهل بدخو
که برشر یازد همیشه سوارش.
ناصرخسرو.
گر گه گهی به چوگان یازی روا بود
گر چه زبرف روی زمین آشکار نیست.
مسعودسعد.
ز مدح تو به مدح کس نیازم
کس از دریا نیازد سوی فرغر.
مسعودسعد.
مال سوی حکیم کی یازد
زشت با کور به فراسازد.
سنایی.
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان یاز.
سوزنی.
علف تیغ شود خصم تو در روز نبرد
به تنش یازد تیغ تو چو لاغربه علف.
سوزنی.
- بریازیدن، قصد و آهنگ کردن. گراییدن:
کنون زود بریاز و برکش میان
برشیر بگشای و چنگ کیان.
فردوسی.
- به دو یازیدن، خم کردن. خمانیدن. دولاکردن. به دو درآوردن:
ار بجنبانیش آب است ار بگردانی درخش
ار بیندازیش تیر است ار به دو یازی کمان آب است.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 247).
- دریازیدن، یازیدن. قصد و آهنگ کردن:
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او به آسمان در یاز.
فرخی.
، دست دراز کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). دست فرا چیزی کردن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دست بردن به چیزی و خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی:
بیفکندش از اسب برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست.
فردوسی.
به تو هر که یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره روان.
فردوسی.
از آن پس به شمشیر یازید مرد
تن اژدها زد بدو نیم کرد.
فردوسی.
بماند از گشاد و برش در شگفت
بیازید و تیر و کمان برگرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
بیازیدو بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخنهای گرم.
اسدی (گرشاسبنامه).
عصبهاء سینه و دل بیازند و بندهاء آن گشاده شوداز یازیدن این عصبها. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و مردم (در این بیماری) خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی).
بیازم نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبح در پیشت بمیرم.
نظامی (از صحاح الفرس).
- بازو یازیدن، دراز کردن بازو:
سبک برزوی شیر دل تیز چنگ
بیازید بازو بسان پلنگ.
برزونامه (ملحقات شاهنامه).
- پای یازیدن، پیش رفتن:
به لشکر چنین گفت کز جای خویش
میازید خود پیشتر پای خویش.
فردوسی.
- چنگال یازیدن، دراز کردن چنگال.
دراز کردن سرپنجه و چنگ:
بیازید چنگال گردی به زور
بیفشارد یک دست بر پشت بور.
فردوسی.
فرود آمد از پشت باره دلیر
بیازید چنگال چون نره شیر.
فردوسی.
- چنگ یازیدن، دست دراز کردن. دراز کردن سرپنجه و چنگال به قصد گرفتن:
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ.
دقیقی.
پیاده به آید که جوییم جنگ
بکردار شیران بیازیم چنگ.
فردوسی.
اگر تو نیازی بدین کار چنگ
که دارد مر این را دل و هوش و سنگ.
فردوسی.
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر زمان چنگ را.
فردوسی.
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن برویال جنگی نهنگ.
فردوسی.
دل شاه در جنگ برگشت تنگ
بیفشرد ران و بیازید چنگ.
فردوسی.
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
چو نتوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
- دریازیدن، یازیدن. خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی:
پیلی چو در پوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو دریازی به زین.
فرخی.
سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی).
- دست یازیدن، دست دراز کردن برای انجام کاری. دست فرابردن. اقدام کردن:
تو کاری که داری نبردی به سر
چرا دست یازی به کار دگر.
فردوسی.
بیازید دست گرامی به خوان
ازآن کاسه برداشت مغز استخوان.
فردوسی.
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسۀ زهریازید دست.
فردوسی.
ببینیم تا دست گردان سپهر
در این جنگ سوی که یازد به مهر.
فردوسی.
همی دست یازید باید به خون
بکین دو کشوربدن رهنمون.
فردوسی.
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست.
فردوسی.
سیاووش از بهر پیمان که بست
سوی تیغ ونیزه نیازید دست.
فردوسی.
چو تاج بزرگی به چنگ آیدش
به کین دست یازد که ننگ آیدش.
فردوسی.
که هرگز مبادا چنین تاجور
که اودست یازد به خون پدر.
فردوسی.
بگفتار ناپاکدل رهنمون
همی دست یازند خویشان به خون.
فردوسی.
کنون من شوم در شب تیره گون
یکی دست یازم بر ایشان به خون.
فردوسی.
به ایران همی دست یازد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.
فردوسی.
از این سو در پهلوان راببست
وزان سو بر چاره یازید دست.
فردوسی.
به زور کیانی بیازید دست (هوشنگ)
جهانسوز مار از جهانجوی جست.
فردوسی.
به چین و به مکران زمین دست یاز
به هر کس فرستاده و نامه ساز.
فردوسی.
چو همسایه آمد به خیمه درون
بدانست کو دست یازد به خون.
فردوسی.
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را گرنشانی بگاه
شود در نوازش بدینگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست.
فردوسی.
چنان بدکه ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست.
فردوسی.
اگر ما به گستهم یازیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست.
فردوسی.
به سماعی که بدیع است کنون دست بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.
منوچهری.
عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز.
منوچهری.
پادشاه ضابط باید چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد زود دست به مملکت دیگر یازد. (تاریخ بیهقی).
و گرنه نیازم بدین کار دست
بر آتش نهم دفترم هرچه هست.
اسدی (گرشاسبنامه).
سپهبد درآمد به زانو نشست
بدید آن کمان را بیازید دست.
اسدی (گرشاسب نامه).
ملک مصر به ساره طمع کرد تا قدرت خدای تعالی بدید که چون خواستی که دست به وی یازد دست وی خشک شد. (مجمل التواریخ و القصص).
ز نخل میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد.
خاقانی.
طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعۀ او یازیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). به طاعت و تباعت دست به صفقۀبیعت یازیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339). و دانست که اجل دست به گریبان او یازیده است. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه.
اوحدی.
ز غیرت برآشفت چون پیل مست
پی خواهش نیزه یازید دست.
هاتفی.
به خیال تاراج و یغما و اندیشۀ غلبه و استیلا دست به استعمال سیف و سنان و تیر و کمان یازیدند. (حبیب السیر جزو سیم از ج 3 ص 160).
- کف یازیدن، دست یازیدن:
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی.
سوزنی.
- گردن طمع یازیدن، قصد تجاوز داشتن:
به ولایت بست و آن نواحی گردن طمع می یازید. (ترجمه تاریخ یمینی).
- ، گردن کشی و نافرمانی کردن:
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.
دقیقی.
- نیش یازیدن، دراز کردن نیش:
به دولت تو از این پس به چرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ.
جمال الدین عبدالرزاق.
، دراز ساختن. (نسخه ای از برهان). دراز کردن. پیش تر بردن. از جای خود کشیدن (در معنی متعدی). از محل خود برآوردن. برآوردن و بالابردن به قصد زدن چنانکه تیغی از نیام:
یکی تیغ یازید کو را زند
سر نامدارش به خاک افکند.
فردوسی.
بروز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا
یکی یازیدن نیزه یکی آهختن خنجر.
معزی.
، کشیدن. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). خویشتن را در گذاشتن به درازا. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ممتد شدن. کشیده شدن. خود را کشیدن:
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.
فردوسی.
نشسته بیازید و دستش گرفت
ازومانده پرموده اندر شگفت.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2283).
، تمطی. (صراح) (دستور اللغه). کش و قوس رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : التمدد، بیازیدن. (تاج المصادر بیهقی). کشاله شدن، التمطی، خویشتن یازیدن. (تاج المصادر بیهقی). تمدد، خویشتن یازیدن. (مصادر زوزنی). مطواء، یازیدن به دست. (زمخشری). ثوباء، یازیدن به دهان. (زمخشری). هر اندامی که یک چندی اندر یک حال بماند رنجه شود. و از آن کار و ازآن حال سیر آید و یازیدن سازد و این یازیدن را به تازی تمطی گویند و اصحاب حدود گفته اند که تمطی راحت جستن عصبهاست پس هرگاه که مردم در بعض اوقات خواب آلوده شود عصبها در آن حالت دهان را و سینه را به یازیدن گیرد از بهر آنکه دماغ از کار فرمودن حالتهاء پنجگانه ظاهر که سمع بصر و شم و ذوق و لمس است و از بعض حالتهاء باطن چون ذکر و فکر و تمیز مانده گردد در استعمال آسایش طلب کند از آن تمطی میسر شود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). ، نمو نمودن. (انجمن آرا) (آنندراج). بالیدن درخت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). یازیدن درخت، بالیدن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، پیمودن. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / خُ گِ رِ تَ)
ناز کردن و استغنائی نمودن. (آنندراج). تدلل. دلربائی:
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟
فرخی.
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر.
اسدی.
، خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن:
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی.
، فخر. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). فخر کردن. (زمخشری). فخاره. فخر. (منتهی الارب). مباهات کردن. افتخار کردن. تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. نازش:
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه.
فردوسی.
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین.
فردوسی.
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا.
فردوسی.
از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز!
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی !
فرخی.
بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی
جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی.
فرخی.
گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.
فرخی.
همی نازد به عهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل.
منوچهری.
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز.
منوچهری.
ازیشان هر که را او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد.
(ویس و رامین).
هرآن کاری که چاره ش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی.
(ویس و رامین).
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
به ساز اندر به یکدیگر بنازید.
(ویس و رامین).
ای قحبه بنازی به دف و دوک
مسرای چنین چون فراستوک.
؟ (از فرهنگ اسدی).
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای.
اسدی.
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید.
اسدی.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم.
ناصرخسرو.
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست.
مسعودسعد.
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی.
مسعودسعد.
پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی بنازی.
سوزنی.
صاحب محترم کز او نازد
دین و دولت چو از نبی اصحاب.
سوزنی.
از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین، امیرالمومنین حیدر، سزد.
سوزنی.
سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر.
انوری.
بنازد بر جهان خاقانی ایرا
جهان امروز چون اوئی ندارد.
خاقانی.
جهان به پرچم و طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد.
خاقانی.
تا در این باغ تازه می تازی
نعمتی می خوری و می نازی.
نظامی.
غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان.
سعدی.
مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش
روان تکله و بوبکر سعد می نازند.
سعدی.
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی.
حافظ.
چنان به نسخۀ اشعار خویش می نازم
که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر.
قدسی مشهدی.
، نخوه. انتخاء. (از منتهی الارب). غره شدن. مغرور شدن:
نگر تا ننازی به تخت بلند
چو ایمن شوی سخت ترس از گزند.
فردوسی.
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش.
فردوسی.
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سر آید سرای سپنج.
فردوسی.
کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء).
بدین پنج روزه اقامت مناز.
سعدی.
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارتگری باد خزانی دانست.
حافظ.
، التماس کردن. تمنی کردن. خواهش کردن. خواستن. (یادداشت مؤلف) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچۀ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه او رود و گفت دخترم سخت در رنج است. (ترجمه دیاتسارون ص 180) ، مباهات. سرافرازی. بالش. بالیدن:
همه نازیدن آن ماه بدیدار من است
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست.
فرخی.
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست.
فرخی.
من کیستم که پیش تو نازم به جان خود
صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد.
مشفقی تاجیکستانی.
، جنبیدن به لطف. (یادداشت مؤلف) :
نازیدن نازو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را.
سنائی.
این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای ’ناریدن’ با راء مهمله آورده اند و به جای ’نازو’ هم ’نارو’ ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول ’ناویدن’ باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود، در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی، زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد:
نازم به خرابات که اهلش اهل است
چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است.
خیام.
بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش.
خاقانی (دیوان ص 796).
بنازم آن مژۀ شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش.
حافظ.
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد.
حافظ.
بنازم به دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد.
حافظ.
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد.
غارت.
نازم به چشم یار که از مستیش شراب
مستی طبع خویش فراموش می کند.
ذوقی اصفهانی.
کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت
نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا.
صفائی نراقی.
صفای روی عرق ناک یار را نازم
که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را.
اوجی نظیری.
چالاکی نگاه تو نازم که سوی من
دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد.
ایجاد همدانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیاریدن
تصویر شیاریدن
تولید کردن شیار در زمین برای زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازیدن
تصویر ترازیدن
ساختن و آراستن و زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهازیدن
تصویر آهازیدن
آهختن آهیختن آختن کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریازیدن
تصویر دریازیدن
آهنگ کردن قصد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابتدا کردن شروع کردن سر گرفتن آغاز نهادن، فتالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
قصد کردن اراده نمودن، برداشتن بلند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نواختن: شه نوازیدش که هستی یادگار کرد او را هم بدین پرسش شکار. (مثنوی. نیک. 541: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
دلربائی، نازکردن، فخر، مباهات کردن، تفاخر، بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
ترسیدن بیم بردن: (لبت گویی که نیم کفته گل است می و نوش اندر و نهفتستی) (زلف گویی ز لب نهازیده است بگله سوی چشم رفتستی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
((دَ))
قصد کردن، دست انداختن به چیزی، بالیدن، نمو کردن، خمیازه کشیدن، یازدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
((دَ))
ناز کردن، فخر کردن، تکبر نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
((نِ دَ))
ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوازیدن
تصویر نوازیدن
((نَ دَ))
نواختن و به مراد رسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابداء، ابتداء، شروع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انبازیدن
تصویر انبازیدن
شریک بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیازین
تصویر نیازین
لازم، اضطراری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
قصد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بالیدن، تفاخر، فخرفروختن، نازش
فرهنگ واژه مترادف متضاد