اندوهگین. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). غمناک. (لغت فرس اسدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). افسرده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). پژمرده. فرومانده. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدی). غمگین چهره. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام). غمگین. (ناظم الاطباء). فرمگن. فرمگین. دلگیر. مهموم. غمنده: من مانده به خان اندر پیخسته و خسته بیمار و به تیمارو نژند و غم خورده. خسروانی. ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند همیشه اختر تو پست و همت تو بلند. آغاجی. کسی را که خواهد برآرد بلند دگر را کند سوگوار و نژند. فردوسی. همه سربه سر سوگوار و نژند بر ایشان دژم گشته چرخ بلند. فردوسی. درودش ده از ما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. برفت یار من و من نژند و شیفته وار به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار. فرخی. بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد احباب او به عشرت و اقبال کامران. فرخی. ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ. لبیبی. از دل خسته و روان نژند خویشتن در بهارخانه فکند. عنصری. ز عشقت من نژند و بیقرارم ز درد دل همیشه زاروارم. (ویس و رامین). نش از آفرین باد و نز غم نژند نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند. اسدی. که گر بد نمائیش مانی نژند ورش خوب داری نبینی گزند. اسدی. فغ ماهرخ گفت کای ارجمند در این پرنیان از چه ماندی نژند. اسدی. می خواره عزیز و شاد و من زآنک می می نخورم نژند و خوارم. ناصرخسرو. شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند. ناصرخسرو. زیر بارش تن بماندم شصت سال چون نباشم زیر بار اندر نژند. ناصرخسرو. هزار قرن به شادی و خرمی بگذار به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند. سوزنی. ناکسان از تو با نوا و نوال بی کسان از تو بی نوا و نژند. خاقانی. شد از گوشۀ چشم زخمی نژند تب آمد شد آن نازنین دردمند. نظامی. هین که سپیده دمیدگرد رخت همچو برف خیز که شد کاروان چند نشینی نژند. عطار. گر شاد کرده ای تو عطار را به وصلت نه جان نژند گشتی نه دل ملول بودی. عطار. سرکلاه چشم بند گوش بند که ازاو باز است مسکین و نژند. مولوی. جمال صورت و معنی ز امن صحت تست که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد. حافظ. - دل نژند، دل افسرده. غمین: کردش اندر خبک دهقان گوسفند و آمداز سوی کلاته دل نژند. دقیقی. - دل نژند داشتن: به هر شب ز هر حجره ای دستبند ببردند تا دل ندارد نژند. فردوسی. زتو نام باید که ماند بلند نگر دل نداری ز گیتی نژند. فردوسی. - دل نژند کردن: مکن دلت را بیشتر زین نژند تو داد جهان آفرین کن پسند. دقیقی. بدین بخششت کرد باید بسند مکن ناسپاسی و دل را نژند. فردوسی. - نژند داشتن: بباشد به آرام تا روز چند نباید که دارد کس او را نژند. فردوسی. گر نژند از فراق بودی تو خویشتن را کنون نژند مدار. فرخی. - نژندشدن: شدند آن همه یار خسرو نژند چو دیدند آن دیو جسته ز بند. فردوسی. نژند آن زمان شد که بی داد شد به بیدادگر بندگان شاد شد. فردوسی. - نژند کردن، آزردن: چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند. فردوسی. - نژند گشتن: هم از یک خوی خویش گردد نژند هم از نیش یک پشّه یابد گزند. اسدی. ، خشمگین. (جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). قهرآلود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خشمناک. (ناظم الاطباء) : پیادۀ سپه آرای او دویست هزار چو پیل مست و پلنگ نژند و شیر ژیان. فرخی (از جهانگیری). بر او جست عذرا چو شیر نژند بزد دست و ازپیش چشمش بکند. عنصری. همان مورچه بد مه از گوسپند که در مرد جستی چو شیر نژند. اسدی. ، مهیب. سهمگین. هولناک. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، عبوس. ترش. - نژند کردن چهره، روترش کردن. خشم گرفتن. عبوس کردن: گه خشم چون چهره کردی نژند دژم باش و با کس به زودی مخند. اسدی. ، نشیب. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). پست. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). حضیض. (برهان قاطع). مقابل بلندو اوج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : خداوند کیوان و چرخ بلند خداوند ارمیده خاک نژند. فردوسی. چون ایاز این راز بر صحرا فکند جمله ارکان خوار گشتند و نژند. مولوی. جملگان دانند کاین چرخ بلند هست صد چندان که این خاک نژند. مولوی. ، زمین پست. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، خوار. (غیاث اللغات). بی ارزش. پست. بی ارج: عارفانش کیمیاگر گشته اند تا که شد کانها بر ایشان نژند. مولوی. ، سرفرودافکنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). سرنگون. خوار. (غیاث اللغات) : بفرمود تا همچنانش به بند به خرگاه بردند زار و نژند. فردوسی. به خاک اندر افکند خوار و نژند فرودآمد و دست کردش به بند. فردوسی. یکی را برآرد به چرخ بلند یکی را کند زار و خوار و نژند. فردوسی. کشانش بیاورد خوار و نژند رسن در گلو دست کرده به بند. اسدی. ، لاغر. نحیف. (ناظم الاطباء) : ای تن چه ضعیفی و چه نژندی ای شب چه سیاهی و چه درازی. مسعودسعد. و رجوع به شواهد معنی بعدی شود، افسرده. پژمرده. بیماروار: هر برگی از او گونۀ رخسار نژندی است هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است. فرخی. خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار. فرخی. بهی بر شاخ از این اندوه مانده ست نژند و زار همچون سوگواری. ناصرخسرو. باد فرومایگی وزید و از او صورت نیکی نژند و محزون شد. ناصرخسرو. چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خشکسارم. ناصرخسرو. نامزد نیکوئی بر در ایوان تست نامزد خرمی چشم نژند تو باد. خاقانی. پس بگفتندش که احوال نژند بر دروغ تو گواهی می دهند. مولوی. و رجوع به معنی قبلی شود، زشت. مکروه. نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) : بر آن رای وارونه دیو نژند یکی ژرف چاهی به ره بر بکند. فردوسی. شگفتم من از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به من جز گزند. فردوسی. که او بادسار است و دیونژند بدو داد افسون و نیرنگ و بند. فردوسی. همان بود رستم که دیو نژند ببردش به ابر و به دریا فکند. اسدی. یل پهلوان دید دیوی نژند سیاهی چو شاخین درختی بلند. اسدی. ، بد. ناخوش. نامساعد. ناموافق: مده روز فرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در انده مبند. اسدی. چنین گفت کزبخت روز نژند مرا باد کشتی به ایدر فکند. اسدی. باز سپید با مگس سگ هم آشیان خاک سیاه بر سر بخت نژند او. خاقانی. ، تیره. تاریک. (ناظم الاطباء). مقابل خرم: روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست گرچه سر کلک او تیره رخ است و نژند. سوزنی. ، مرد بیداد و بدکار وبدکردار. گناهکار. آنکه جور و تعدی می کند، حیران. آشفته. متعجب، هراسان. (ناظم الاطباء) : شده چشم چشمه ز گردش به بند دل غول و دیو از نهیبش نژند. اسدی. ، متغیرشده از اندوه و یا کبر سن، سست. ناتوان. عاجز از دفع ظلم و تعدی، نادان. ابله، محترم. معزز. بزرگوار، تاجر معتبر، عالم. دانا، حارس. حامی، پیرمرد موقر مجرب متدین و امین و بادیانت، بردبار. (ناظم الاطباء)
اندوهگین. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). غمناک. (لغت فرس اسدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). افسرده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). پژمرده. فرومانده. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدی). غمگین چهره. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام). غمگین. (ناظم الاطباء). فرمگن. فرمگین. دلگیر. مهموم. غمنده: من مانده به خان اندر پیخسته و خسته بیمار و به تیمارو نژند و غم خورده. خسروانی. ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند همیشه اختر تو پست و همت تو بلند. آغاجی. کسی را که خواهد برآرد بلند دگر را کند سوگوار و نژند. فردوسی. همه سربه سر سوگوار و نژند بر ایشان دژم گشته چرخ بلند. فردوسی. درودش ده از ما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. برفت یار من و من نژند و شیفته وار به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار. فرخی. بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد احباب او به عشرت و اقبال کامران. فرخی. ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ. لبیبی. از دل خسته و روان نژند خویشتن در بهارخانه فکند. عنصری. ز عشقت من نژند و بیقرارم ز درد دل همیشه زاروارم. (ویس و رامین). نش از آفرین باد و نز غم نژند نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند. اسدی. که گر بد نمائیش مانی نژند ورش خوب داری نبینی گزند. اسدی. فغ ماهرخ گفت کای ارجمند در این پرنیان از چه ماندی نژند. اسدی. می خواره عزیز و شاد و من زآنک می می نخورم نژند و خوارم. ناصرخسرو. شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند. ناصرخسرو. زیر بارش تن بماندم شصت سال چون نباشم زیر بار اندر نژند. ناصرخسرو. هزار قرن به شادی و خرمی بگذار به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند. سوزنی. ناکسان از تو با نوا و نوال بی کسان از تو بی نوا و نژند. خاقانی. شد از گوشۀ چشم زخمی نژند تب آمد شد آن نازنین دردمند. نظامی. هین که سپیده دمیدگرد رخت همچو برف خیز که شد کاروان چند نشینی نژند. عطار. گر شاد کرده ای تو عطار را به وصلت نه جان نژند گشتی نه دل ملول بودی. عطار. سرکلاه چشم بند گوش بند که ازاو باز است مسکین و نژند. مولوی. جمال صورت و معنی ز امن صحت تست که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد. حافظ. - دل نژند، دل افسرده. غمین: کردش اندر خبک دهقان گوسفند و آمداز سوی کلاته دل نژند. دقیقی. - دل نژند داشتن: به هر شب ز هر حجره ای دستبند ببردند تا دل ندارد نژند. فردوسی. زتو نام باید که ماند بلند نگر دل نداری ز گیتی نژند. فردوسی. - دل نژند کردن: مکن دلْت را بیشتر زین نژند تو داد جهان آفرین کن پسند. دقیقی. بدین بخششت کرد باید بسند مکن ناسپاسی و دل را نژند. فردوسی. - نژند داشتن: بباشد به آرام تا روز چند نباید که دارد کس او را نژند. فردوسی. گر نژند از فراق بودی تو خویشتن را کنون نژند مدار. فرخی. - نژندشدن: شدند آن همه یار خسرو نژند چو دیدند آن دیو جسته ز بند. فردوسی. نژند آن زمان شد که بی داد شد به بیدادگر بندگان شاد شد. فردوسی. - نژند کردن، آزردن: چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند. فردوسی. - نژند گشتن: هم از یک خوی خویش گردد نژند هم از نیش یک پشّه یابد گزند. اسدی. ، خشمگین. (جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). قهرآلود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خشمناک. (ناظم الاطباء) : پیادۀ سپه آرای او دویست هزار چو پیل مست و پلنگ نژند و شیر ژیان. فرخی (از جهانگیری). بر او جست عذرا چو شیر نژند بزد دست و ازپیش چشمش بکند. عنصری. همان مورچه بد مه از گوسپند که در مرد جستی چو شیر نژند. اسدی. ، مهیب. سهمگین. هولناک. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، عبوس. ترش. - نژند کردن چهره، روترش کردن. خشم گرفتن. عبوس کردن: گه خشم چون چهره کردی نژند دژم باش و با کس به زودی مخند. اسدی. ، نشیب. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). پست. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). حضیض. (برهان قاطع). مقابل بلندو اوج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : خداوند کیوان و چرخ بلند خداوند ارمیده خاک نژند. فردوسی. چون ایاز این راز بر صحرا فکند جمله ارکان خوار گشتند و نژند. مولوی. جملگان دانند کاین چرخ بلند هست صد چندان که این خاک نژند. مولوی. ، زمین پست. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، خوار. (غیاث اللغات). بی ارزش. پست. بی ارج: عارفانش کیمیاگر گشته اند تا که شد کانها بر ایشان نژند. مولوی. ، سرفرودافکنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). سرنگون. خوار. (غیاث اللغات) : بفرمود تا همچنانش به بند به خرگاه بردند زار و نژند. فردوسی. به خاک اندر افکند خوار و نژند فرودآمد و دست کردش به بند. فردوسی. یکی را برآرد به چرخ بلند یکی را کند زار و خوار و نژند. فردوسی. کشانش بیاورد خوار و نژند رسن در گلو دست کرده به بند. اسدی. ، لاغر. نحیف. (ناظم الاطباء) : ای تن چه ضعیفی و چه نژندی ای شب چه سیاهی و چه درازی. مسعودسعد. و رجوع به شواهد معنی بعدی شود، افسرده. پژمرده. بیماروار: هر برگی از او گونۀ رخسار نژندی است هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است. فرخی. خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار. فرخی. بهی بر شاخ از این اندوه مانده ست نژند و زار همچون سوگواری. ناصرخسرو. باد فرومایگی وزید و از او صورت نیکی نژند و محزون شد. ناصرخسرو. چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خشکسارم. ناصرخسرو. نامزد نیکوئی بر در ایوان تست نامزد خرمی چشم نژند تو باد. خاقانی. پس بگفتندش که احوال نژند بر دروغ تو گواهی می دهند. مولوی. و رجوع به معنی قبلی شود، زشت. مکروه. نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) : بر آن رای وارونه دیو نژند یکی ژرف چاهی به ره بر بکند. فردوسی. شگفتم من از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به من جز گزند. فردوسی. که او بادسار است و دیونژند بدو داد افسون و نیرنگ و بند. فردوسی. همان بود رستم که دیو نژند ببردش به ابر و به دریا فکند. اسدی. یل پهلوان دید دیوی نژند سیاهی چو شاخین درختی بلند. اسدی. ، بد. ناخوش. نامساعد. ناموافق: مده روز فرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در انده مبند. اسدی. چنین گفت کزبخت روز نژند مرا باد کشتی به ایدر فکند. اسدی. باز سپید با مگس سگ هم آشیان خاک سیاه بر سر بخت نژند او. خاقانی. ، تیره. تاریک. (ناظم الاطباء). مقابل خرم: روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست گرچه سر کلک او تیره رخ است و نژند. سوزنی. ، مرد بیداد و بدکار وبدکردار. گناهکار. آنکه جور و تعدی می کند، حیران. آشفته. متعجب، هراسان. (ناظم الاطباء) : شده چشم چشمه ز گردش به بند دل غول و دیو از نهیبش نژند. اسدی. ، متغیرشده از اندوه و یا کبر سن، سست. ناتوان. عاجز از دفع ظلم و تعدی، نادان. ابله، محترم. معزز. بزرگوار، تاجر معتبر، عالم. دانا، حارس. حامی، پیرمرد موقر مجرب متدین و امین و بادیانت، بردبار. (ناظم الاطباء)
اقوامی که از لحاظ اصل و نسب و علامات ظاهری، از قبیل رنگ پوست بدن و قیافه و استخوان بندی و خصوصیات روحی و اخلاقی با هم مشابهت دارند، اصل، نسب، سرشت نژاد زرد: مجموع افرادی که پوست بدنشان زرد است و در آسیای شرقی و جنوب شرقی سکنی دارند نژاد سرخ: شامل بومیان امریکا بوده و اکنون نسل آن ها در شرف انقراض است نژاد سفید: مجموع افرادی که پوست بدن آن ها سفید است و در قسمت عمدۀ اروپا و امریکا و آسیای غربی و جنوبی و افریقای شمالی و جنوبی زندگی می کنند نژاد سیاه: مجموع افرادی که پوست بدنشان سیاه است و در افریقای مرکزی و شرقی به سر می برند
اقوامی که از لحاظ اصل و نسب و علامات ظاهری، از قبیل رنگ پوست بدن و قیافه و استخوان بندی و خصوصیات روحی و اخلاقی با هم مشابهت دارند، اصل، نسب، سرشت نژاد زرد: مجموع افرادی که پوست بدنشان زرد است و در آسیای شرقی و جنوب شرقی سکنی دارند نژاد سرخ: شامل بومیان امریکا بوده و اکنون نسل آن ها در شرف انقراض است نژاد سفید: مجموع افرادی که پوست بدن آن ها سفید است و در قسمت عمدۀ اروپا و امریکا و آسیای غربی و جنوبی و افریقای شمالی و جنوبی زندگی می کنند نژاد سیاه: مجموع افرادی که پوست بدنشان سیاه است و در افریقای مرکزی و شرقی به سر می برند
حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، کبستو، حنظله، پهی، ابوجهل، خربزۀ ابوجهل، فنگ، کبست، گبست، شرنگ، کرنج، هندوانۀ ابوجهل، علقم، پهنور برغست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود، هنجمک، هجند، مجّه، مچّه، بلغس، بلغست، یبست، ورغست، فرغست برای مثال نه هم قیمت لعل باشد بلور / نه هم رنگ گلنار باشد پژند (عسجدی - مجمع الفرس - پژند)
حَنظَل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، کَبَستو، حَنظَلِه، پَهی، اَبوجَهل، خَربُزِۀ اَبوجَهل، فَنگ، کَبَست، گَبَست، شَرَنگ، کَرَنج، هِندِوانِۀ اَبوجَهل، عَلقَم، پَهنور بَرغَست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود، هَنجَمَک، هَجَند، مُجّه، مُچّه، بَلغَس، بَلغَست، یَبَست، وَرغَست، فَرغَست برای مِثال نه هم قیمت لعل باشد بلور / نه هم رنگ گلنار باشد پژند (عسجدی - مجمع الفرس - پژند)
غمگینی. دل گرفتگی. ملالت. افسردگی. اندوه. (ناظم الاطباء). غم. ملال. نژند بودن: درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود. فردوسی. سلیح و سپاه و درم پیش تست نژندی به جان بداندیش تست. فردوسی. نژندی و هم شادمانی ز تست انوشه دلیری که راه تو جست. فردوسی. نباشد شادمانی بی نژندی نه پیروزی بود بی مستمندی. فخرالدین اسعد. که نه چیز دارد نه دانش نه رای نژندی است بهرش به هر دوسرای. اسدی. پدیدار آید از خوش خندۀ تو به روی دشمن صاحب نژندی. سوزنی. لیک چون طالعم به صحبتشان نیست در دل مرا نژندی نیست. خاقانی. ، پستی. پست شدن. افتادگی. مقابل اوج و رفعت وبلندی: هم او تخت و تاج و بلندی دهد هم او تیرگی و نژندی دهد. فردوسی. ، پژمردگی. افسردگی: کنون سوسنت دردمندی گرفت گلت ریخت لاله نژندی گرفت. اسدی. و رجوع به نژند شود. - نژندی کردن: وگر خود دگرگونه گردد سخن تو زاری مساز و نژندی مکن. فردوسی. بدو گفت گشتاسب تندی مکن بزرگی بیابی نژندی مکن. فردوسی
غمگینی. دل گرفتگی. ملالت. افسردگی. اندوه. (ناظم الاطباء). غم. ملال. نژند بودن: درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود. فردوسی. سلیح و سپاه و درم پیش تست نژندی به جان بداندیش تست. فردوسی. نژندی و هم شادمانی ز تست انوشه دلیری که راه تو جست. فردوسی. نباشد شادمانی بی نژندی نه پیروزی بود بی مستمندی. فخرالدین اسعد. که نه چیز دارد نه دانش نه رای نژندی است بهرش به هر دوسرای. اسدی. پدیدار آید از خوش خندۀ تو به روی دشمن صاحب نژندی. سوزنی. لیک چون طالعم به صحبتشان نیست در دل مرا نژندی نیست. خاقانی. ، پستی. پست شدن. افتادگی. مقابل اوج و رفعت وبلندی: هم او تخت و تاج و بلندی دهد هم او تیرگی و نژندی دهد. فردوسی. ، پژمردگی. افسردگی: کنون سوسنت دردمندی گرفت گلت ریخت لاله نژندی گرفت. اسدی. و رجوع به نژند شود. - نژندی کردن: وگر خود دگرگونه گردد سخن تو زاری مساز و نژندی مکن. فردوسی. بدو گفت گشتاسب تندی مکن بزرگی بیابی نژندی مکن. فردوسی
در لغت نامۀ اسدی آمده است: برغست باشد و آن گیاهی بود که خربیشتر خورد و آنرا بتازی قنّابری خوانند و گلکی زرددارد. و صاحب مهذب الاسماء در معنی قنابری پجند آورده است و صاحب برهان گوید: برغست و آن گیاهی است خودروی و خوشبوی مانند اسفناج که داخل آش کنند و آنرا عرب قنّابری خوانند. بژند. موجه. (تحفۀ حکیم مؤمن). مچه. و رجوع به این لفظ شود، خیار. (لغت شاهنامۀ عبدالقادر) (لغت شاهنامۀ ولف) ، خیار صحرائی. قثاءالحمار. (فرهنگ نعمه الله). غملول. کملول. هجند. (فرهنگ رشیدی در لفظ پژند و هجند). و این سه کلمه اخیر بمعنی برغست است: نه هم قیمت لعل باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. پیرزنی دید و چیزی در بغل گرفته، گفتا زالاچه داری ؟ گفت نکانک و پژند. (تاریخ سیستان ص 270). خصمان را بخواند و به دوازده هزار درم مرد را بازخرید. ازهر گفت من نکانک و پژند زال خورده ام عمرو سیم از خزینه بداد. (تاریخ سیستان ص 271). و چنان شد که عمرو را با همه لشکر به پژند مهمان کرد. (تاریخ سیستان ص 271). بیرون شد پیرزن سوی سبزه (یا ترّه) و آورد پژند چیده برتریان. (اسماعیل رشیدی از نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) ، حنظل. (برهان قاطع) (جهانگیری) : بوی خلقت به هر زمین که گذشت نیشکر آورد بجای پژند. (از فرهنگ نعمه الله). و رجوع به هجند شود
در لغت نامۀ اسدی آمده است: برغست باشد و آن گیاهی بود که خربیشتر خورد و آنرا بتازی قنّابری خوانند و گلکی زرددارد. و صاحب مهذب الاسماء در معنی قنابری پجند آورده است و صاحب برهان گوید: برغست و آن گیاهی است خودروی و خوشبوی مانند اسفناج که داخل آش کنند و آنرا عرب قُنّابری خوانند. بژند. موُجَه. (تحفۀ حکیم مؤمن). مچه. و رجوع به این لفظ شود، خیار. (لغت شاهنامۀ عبدالقادر) (لغت شاهنامۀ ولف) ، خیار صحرائی. قِثاءالحمار. (فرهنگ نعمه الله). غملول. کملول. هجند. (فرهنگ رشیدی در لفظ پژند و هجند). و این سه کلمه اخیر بمعنی برغست است: نه هم قیمت لعل باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. پیرزنی دید و چیزی در بغل گرفته، گفتا زالاچه داری ؟ گفت نکانک و پژند. (تاریخ سیستان ص 270). خصمان را بخواند و به دوازده هزار درم مرد را بازخرید. ازهر گفت من نکانک و پژند زال خورده ام عمرو سیم از خزینه بداد. (تاریخ سیستان ص 271). و چنان شد که عمرو را با همه لشکر به پژند مهمان کرد. (تاریخ سیستان ص 271). بیرون شد پیرزن سوی سبزه (یا تَرّه) و آورد پژند چیده برتریان. (اسماعیل رشیدی از نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) ، حنظل. (برهان قاطع) (جهانگیری) : بوی خُلقت به هر زمین که گذشت نیشکر آورد بجای پژند. (از فرهنگ نعمه الله). و رجوع به هجند شود
گیاهی باشد خوشبوی. بعضی برغست را گویند. و آن گیاهی باشد خودروی شبیه به اسفناج که در غله زارها و کنارهای جوی آب روید و در آشها کنند. (برهان) (انجمن آرای ناصری). بعضی به معنی چوب بقم دانسته اند که آن را پزند و سرخ رنگ کنند و به زای عجمی اصح از عربی است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بچند. قنابری. پژند. هجند. مچه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گیاهی باشد خوشبوی. بعضی برغست را گویند. و آن گیاهی باشد خودروی شبیه به اسفناج که در غله زارها و کنارهای جوی آب روید و در آشها کنند. (برهان) (انجمن آرای ناصری). بعضی به معنی چوب بقم دانسته اند که آن را پزند و سرخ رنگ کنند و به زای عجمی اصح از عربی است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بچند. قنابری. پژند. هجند. مچه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گلی باشد که بر روی خشت پهن کنند و خشتی دیگر بر بالای آن نهند. و گل و لای ته حوض را نیز گفته اند. (برهان قاطع). سنگهای خرده ای را که بجهت استحکام بین سنگ و گل گذارند. (شعوری). آژند. گلابه. ملاط. (السامی فی الاسامی). و رجوع به آژند شود
گلی باشد که بر روی خشت پهن کنند و خشتی دیگر بر بالای آن نهند. و گل و لای ته حوض را نیز گفته اند. (برهان قاطع). سنگهای خرده ای را که بجهت استحکام بین سنگ و گل گذارند. (شعوری). آژند. گلابه. ملاط. (السامی فی الاسامی). و رجوع به آژند شود
دژن. چیزی تند و تیزطعم. (برهان) ، تندشده و بخشم آمده. (لغت فرس اسدی، ذیل دژآگاه). تندشده. (جهانگیری) (صحاح الفرس). مردم قهرآلوده و خشمناک و تند و تیز. (برهان) ، جلد و شتاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به دژن شود
دژن. چیزی تند و تیزطعم. (برهان) ، تندشده و بخشم آمده. (لغت فرس اسدی، ذیل دژآگاه). تندشده. (جهانگیری) (صحاح الفرس). مردم قهرآلوده و خشمناک و تند و تیز. (برهان) ، جلد و شتاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به دژن شود
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)