جدول جو
جدول جو

معنی نوگرفت - جستجوی لغت در جدول جو

نوگرفت
(دَ تَ زَ)
نوگرفته. به تازگی گرفته. (یادداشت مؤلف). کسی که تازه گرفتار و مبتلا شده. (فرهنگ فارسی معین). تازه شکار شده. تازه به دام افتاده:
تو نوگرفتی در بند وحبس و معذوری
اگر بترسی از بند و بشکهی ز خطر.
مسعودسعد.
بچۀ بط که نوگرفت بود
بط کشتی طلب شگفت بود.
سنائی.
- نوگرفتان، جمع واژۀ نوگرفت. نوگرفتگان. به تازگی گرفتارشدگان:
نوگرفتان عشق را ز نهان
دم کنی پس به آشکار کشی.
خاقانی (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناگرفت
تصویر ناگرفت
بی خبر، ناگاه، ناگهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرفت
تصویر گرفت
مؤاخذه، بازخواست، غرامت، تاوان، طعنه و سرزنش، گرفتن
گرفت و گیر: گرفتن و دربند کردن، درگیری، مؤاخذه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوگرفته
تصویر بوگرفته
بوبرداشته، بدبو، گندیده
فرهنگ فارسی عمید
(لِ دَ)
مقابل گرفتن. رجوع به گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ گَ رَ / وَ گَ)
مرکّب از: و + گر، مخفف اگر + ت، مخفف و اگر تو را. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
ویک دو بیتک از این شعر من بکن بکنند.
ابوالعباس عباسی (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ بَ سَ رِ کَ شِ کَ تَ)
لرزانیدن انگشت و دست باشد در سازهای ذوی الاوتار تا نغمۀ موج دار و جوهردار بر گوش خورد، مؤاخذت. (برهان). اخذ. نقد. اعتراض. ایراد. گرفت و گیر:
مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق
که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مستنکر.
سیدحسن غزنوی.
رجوع به گرفت و گیرشود، اخذ. گرفتن:
دست کوته کن از گرفت حرام
بر سر آرزوی خود زن گام.
سنایی.
(از فیه مافیه چ فروزانفر ص 303) ، غرامت و تاوان. (برهان) :
تو همچو آفتابی و بدخواه شب پره
نبود بر آفتاب ز خصمی او گرفت.
شمس فخری.
آب حیوان گرفتی از ساغر
این گرفت از تو بر سکندر ماند.
ظهوری (از آنندراج).
، خسوف و کسوف که ماه گرفتن و آفتاب گرفتن باشد. (برهان) :
ستارگان همه در گردشند بر گردون
گرفت نیست از آن جمله جز که بر مه و خور.
سلمان ساوجی.
، جرم و جنایت، طعنه که زدن نیزه باشد، سخنی را گویند که بعنوان سرزنش گفته شود. (برهان) :
از گرفت من ز جان اسپرکنید
گرچه اکنون هم گرفتار منید.
مولوی (از قول سلیمان (ع) به رسولان بلقیس، بنقل حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ / نَ شِ گِ)
شگفت نیست. جای تعجب نیست. عجب نیست:
فرامرز نشگفت اگرسرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است.
فردوسی.
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب.
مسعودسعد.
نشگفت که ز اشکم همی کنارم
مانندۀ دریا کنار دارد.
مسعودسعد.
شیر دادار جهان بود پدرشان نشگفت
گر از ایشان برمند این که یکایک حمراند.
ناصرخسرو.
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافۀ مشک ختن.
حافظ.
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هرکجا گل شه بود نوبت هزارآوا زند.
قاضی هروی
لغت نامه دهخدا
(اَ گِ رِ)
مقدار معینی از گناهان. (ناظم الاطباء). به قانون فارسیان مقدار معینی است از گناه که نظیرش در عربی اخذ و مؤاخذه خواهد بود. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، در 30 هزارگزی جنوب شرقی بیرجند و 2 هزارگزی جنوب جادۀ زاهدان، در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 883 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و زعفران و اقسام میوه ها، شغل مردمش زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 428)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
نوشکفته. رجوع به نوشکفته شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ کُ)
نوگرفت. رجوع به نوگرفت شود، تازه گرفته. نهال و قلمه ای که تازه غرس کرده اند و گرفته است یعنی جوانه زده است و نخشکیده است
لغت نامه دهخدا
(هَِ / هََ تَ / تِ)
گرفته ناشده. آزاد. غیرمقید:
بخندید و گفت ای خداوند رخش
به دشت آهوی ناگرفته مبخش.
فردوسی.
چو من ناگرفته درآیم ز در
نبرّد مراهیچ بدخواه سر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لَبْءْ)
نگرفتن. مقابل گرفتن
لغت نامه دهخدا
مقابل گرفته، دستگیرناشده. به چنگ نیفتاده. به دام نیفتاده. آزاد. رها
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
عادت شده. معتاد. آموخته شده. اعتیاد پیدا کرده. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، مأنوس. الفت گرفته. انس یافته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرخم برگرفتن.
- برگرفت و نهاد، خفض و رفع. برداشت و گذاشت. به مجاز، فیصله دادن کارها و جابجا کردن چیزها: شبانگاه بزاز چون از ستد و داد و برگرفت و نهاد فارغ شد، به خانه بازآمد. (سندبادنامه ص 240)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ)
ناگاه. ناگهان. به یک ناگاه. (برهان قاطع) (آنندراج). از نا (نفی، سلب) + گرفت (از: گرفتن) . (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ناگهان. (مؤیدالفضلا). ناگاه. (غیاث اللغات) (بهار عجم) (انجمن آرا). بی خبر. دفعهً. (ناظم الاطباء). بغتهً. به ناگاه. ناگاهان:
قامتش تیر است جان بشکافم و جایش کنم
ناگرفت آن تیر اگر یک روز در شست افتدم.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ناگهان بغته نابیوسیده: قامتش تیراست جان بشکافم وجایش کنم ناگرفت آن تیر اگریک روزدر شست افتدم. (امیرخسروظنند. فرنظا) یاناگرفت زدن، ناغافل ضربت زدن: (اینک بیرون آمدوقومی رادرزیرجامه زره پوشانیده بودوزو بینهابدست ایشان داده تاوقت دخول تهییج فتنه کندو سلطان را ناگرفتنی زند مفردان ابواب راچشم براثواب ایشان افتاد دانستندکه درزیرایشان شراست. {توضیح معلوم نیست یاء آن یاء مصدری است یایاء تنکیر و قسم ثانی بنظر ارجح میاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرفت
تصویر گرفت
بازخواست، مواخذه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نو گرفت
تصویر نو گرفت
کسی که تازه گرفتار و مبتلی شده:جمع نو گرفتاران: (نو گرفتاران عشق را ز نهان دم کنی پس به آشکار کشی) (خاقانی. سج. 676)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوگرت
تصویر یوگرت
ترکی انگلیسی شده ماست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوریت
تصویر نوریت
فرانسوی پی آماه (ورم عصب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشگفت
تصویر نشگفت
جای تعجب نیست، عجب نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگرفته
تصویر ناگرفته
گرفته ناشده، آزاد، غیر مقید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگرفته
تصویر نگرفته
بچنگ نیفتاده، بدام نیفتاده، آزاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگرفت
تصویر ناگرفت
((گِ رِ))
ناگهان، بی خبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرفت
تصویر گرفت
((گِ رِ))
مؤاخذه، ایراد، گرفتن، اخذ، غرامت، تاوان، خسوف، کسوف، گرفتاری، جرم، جنایت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روگرفت
تصویر روگرفت
زیراکس، کپی، نسخه
فرهنگ واژه فارسی سره
متجدد، نوگرا
متضاد: کهنه پرست، کهنه گرا، مرتجع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تجددگرا، روشنفکر، متجدد، مدرن، مدرنیست، منورالفکر
متضاد: کهنه گرا، مرتجع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمخته، دمساز، متعود، مالوف، معتاد
متضاد: رمیده، گریزان، نامالوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوبر، خوردن میوه ی فصلی برای اولین بار
فرهنگ گویش مازندرانی