دهی است از دهستان شهوار بخش میناب شهرستان بندرعباس، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و مرکبات، شغل مردمش زراعت است. مزارع قدمگاه و زیرقلعه جزء این ده است
دهی است از دهستان شهوار بخش میناب شهرستان بندرعباس، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و مرکبات، شغل مردمش زراعت است. مزارع قدمگاه و زیرقلعه جزء این ده است
از بلاد فارس است. (از الانساب سمعانی). شهری است در خاک پارس از کورۀ شاپور در نزدیکی شعب بوان که به نزاهت و طراوت مشهور است. در بین این شهر و ارجان شانزده فرسخ فاصله است و با شیراز نیز در همین حدود فاصله دارد. (از معجم البلدان) (از تاج العروس). نوبنجان قلعه ای است به نوبندخان. (از معجم البلدان). نوبنجان از اعمال شاپور است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 115). نوبنجان پیش از این شهری بود بزرگ و نیکو و در ایام فترت ابوسعد کازرونی به نوبتها آن را بغارتید کی مأوای شیر و گرگ و دد و دام بود و مردم از آنجا در جهان آواره شدند و خلایقی از ایشان در غربت بمردند و چون اتابک چاولی به پارس آمد و ابوسعد را برداشت آنجا روی به عمارت نهاد و امیدوار است کی به فر دولت قاهره ثبتهااﷲ تمام گردد. هوای آنجا گرمسیر است، معتدل و آب روان بسیار دارد و از همه انواع میوه ها و مشمومات بسیار... و قلعه ای سپید بر سنگ نوبنجان است... و به نوبنجان نخجیر کوهی باشد بیش از اندازه، و مردم نوبنجان متحیز باشند و به صلاح نزدیک. (ازفارسنامۀ ابن بلخی ص 146 و 147). نوبندگان شهری است به ناحیت پارس، خرم و با نعمت و خواستۀ بسیار. (حدود العالم). نوبندگان شهری بوده است در فارس از کورۀ شاپور... و فیمابین آن و ارجان بیست وشش فرسخ فاصله است و تا به شیراز نیز به همین مقادیر، و معرب آن نوبندجان و نوبنجان نیز آمده است. (از انجمن آرا). رجوع به نوبندگان و نیز رجوع به ترجمه تقویم البلدان ص 372 و ابن اثیر ج 7 ص 122و نزهه القلوب ج 3 صص 127- 129 و 189 و 225 و تاریخ سیستان ص 78 و 226 و 288 و فارسنامۀ ابن بلخی ص 151 و 158 و 162 و اخبار الدوله السلجوقیه ص 112 شود
از بلاد فارس است. (از الانساب سمعانی). شهری است در خاک پارس از کورۀ شاپور در نزدیکی شعب بوان که به نزاهت و طراوت مشهور است. در بین این شهر و ارجان شانزده فرسخ فاصله است و با شیراز نیز در همین حدود فاصله دارد. (از معجم البلدان) (از تاج العروس). نوبنجان قلعه ای است به نوبندخان. (از معجم البلدان). نوبنجان از اعمال شاپور است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 115). نوبنجان پیش از این شهری بود بزرگ و نیکو و در ایام فترت ابوسعد کازرونی به نوبتها آن را بغارتید کی مأوای شیر و گرگ و دد و دام بود و مردم از آنجا در جهان آواره شدند و خلایقی از ایشان در غربت بمردند و چون اتابک چاولی به پارس آمد و ابوسعد را برداشت آنجا روی به عمارت نهاد و امیدوار است کی به فر دولت قاهره ثبتهااﷲ تمام گردد. هوای آنجا گرمسیر است، معتدل و آب روان بسیار دارد و از همه انواع میوه ها و مشمومات بسیار... و قلعه ای سپید بر سنگ نوبنجان است... و به نوبنجان نخجیر کوهی باشد بیش از اندازه، و مردم نوبنجان متحیز باشند و به صلاح نزدیک. (ازفارسنامۀ ابن بلخی ص 146 و 147). نوبندگان شهری است به ناحیت پارس، خرم و با نعمت و خواستۀ بسیار. (حدود العالم). نوبندگان شهری بوده است در فارس از کورۀ شاپور... و فیمابین آن و ارجان بیست وشش فرسخ فاصله است و تا به شیراز نیز به همین مقادیر، و معرب آن نوبندجان و نوبنجان نیز آمده است. (از انجمن آرا). رجوع به نوبندگان و نیز رجوع به ترجمه تقویم البلدان ص 372 و ابن اثیر ج 7 ص 122و نزهه القلوب ج 3 صص 127- 129 و 189 و 225 و تاریخ سیستان ص 78 و 226 و 288 و فارسنامۀ ابن بلخی ص 151 و 158 و 162 و اخبار الدوله السلجوقیه ص 112 شود
قصبۀ مرکزی دهستان نوبندگان بخش مرکزی شهرستان فسا، در 18 هزارگزی مشرق فسا و یک هزارگزی جادۀ فسا به داراب در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 3608 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و پنبه و حبوبات و گردو و انگور، شغل مردمش زراعت و باغداری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
قصبۀ مرکزی دهستان نوبندگان بخش مرکزی شهرستان فسا، در 18 هزارگزی مشرق فسا و یک هزارگزی جادۀ فسا به داراب در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 3608 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و پنبه و حبوبات و گردو و انگور، شغل مردمش زراعت و باغداری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان فسا. محدود است از شمال به ارتفاعات تودج، از جنوب به دهستان شیب کوه، از شرق به دهستان شش ده قره بلاغ و ازغرب به دهستان حومه فسا. این دهستان تقریباً در جنوب شرقی بخش در جلگه و دامنه واقع شده و هوای آن معتدل است. آب آن از چشمه و قنات و نهر حسن، محصول عمده اش غلات و پنبه و برنج و حبوبات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری و قالی بافی و گلیم بافی است. دهستان از 13 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 6000 تن وقراء مهم آن عبارتند از: جلیان، موردی، ده شیب. جادۀ داراب به فسا از وسط این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). نیز رجوع به نوبندجان شود
یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان فسا. محدود است از شمال به ارتفاعات تودج، از جنوب به دهستان شیب کوه، از شرق به دهستان شش ده قره بلاغ و ازغرب به دهستان حومه فسا. این دهستان تقریباً در جنوب شرقی بخش در جلگه و دامنه واقع شده و هوای آن معتدل است. آب آن از چشمه و قنات و نهر حسن، محصول عمده اش غلات و پنبه و برنج و حبوبات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری و قالی بافی و گلیم بافی است. دهستان از 13 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 6000 تن وقراء مهم آن عبارتند از: جلیان، موردی، ده شیب. جادۀ داراب به فسا از وسط این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). نیز رجوع به نوبندجان شود
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) : روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند. رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085). بگفت و برانگیخت از جا نوند درآمد به کین چون سپهر بلند. فردوسی. یکی را بهائی به تن درکشد یکی را نوندی کشد زیر ران. بهائی در آن رنگهای شگفت نوندی بر آن برستامی گران. فرخی. به جانیم همواره تازان به راه بدین دو نوندسپید و سیاه. اسدی. یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ. اسدی (گرشاسبنامه ص 7). کجا من شتاب آورم بر درنگ نوند زمان را شود پای لنگ. اسدی. چند گردی گردم ای خیمه ی بلند چند تازی روز و شب همچون نوند؟ ناصرخسرو. تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی کرده نوند من چو سمندر بر او گذر. اثیر (از فرهنگ خطی). نوندش کوه و صحرا را سماری حسامش دین و دنیا را حصار است. ابوالفرج رونی. برگرفته نوند چار پرش وز وشاقان یکی دو بر اثرش. نظامی. ز مشرق به مغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی. گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند. عطار. نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) : برافکند پیران هم اندر شتاب نوندی به نزدیک افراسیاب. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو بر آن نامه را کرده بند. فردوسی. وز آن سو روان شد نوندی به راه به نزدیک سالار توران سپاه. فردوسی. چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند. فردوسی. چو ویس دلبر از نامه بپرداخت نوندی را همانگه سوی او تاخت. فخرالدین اسعد. بمژده نوندی برافکن به راه که ما چیره گشتیم بر کینه خواه. اسدی. برافکند هر یک نوندی به راه یکی نامه با کشتگان پیش شاه. اسدی. کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوی روم تیز رونده نوند. سوزنی. ، {{صفت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، {{اسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) : از پی چشم زخم خوش صنمی خویشتن را بسوز همچو نوند. سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا). ، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)، {{صفت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) : چرخ چنین است و بر این ره رود لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند. رودکی. چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند. فردوسی. رسیدند بر تازیان نوند به جائی که یزدان پرستان بدند. فردوسی. از آنجای برگاشت تازی نوند فرومانده از کار چرخ بلند. فردوسی. کدام است گفتا دو اسب نوند همه ساله تازان سیاه و سمند. اسدی. چه کنی تو ز آب و آتش و باد چه کنی تو ز خاک و باد نوند. سنائی (جهانگیری). ، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود: شود بستۀ بند پای نوند وز او خوار گردد تن ارجمند. فردوسی. - چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع: کجا رفت خواهی همی چون نوند به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند. فردوسی. بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش به بند. فردوسی. بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند. فردوسی. همی شد پسش شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند. فردوسی. همی گرد آن شارسان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند. فردوسی. وز آنجا هیونی بسان نوند طلایه سوی پهلوان برفگند. فردوسی. فرستاد مر دایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند. فردوسی. سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند. ناصرخسرو. - نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن: به نامه درون سربسر کرد یاد نوندی برافکند برسان باد. فردوسی. نوندی برافکند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام. فردوسی. نوندی برافکند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان. فردوسی. - نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن: نوندی سر سال نو کرد راست خراج از خداوند کابل بخواست. اسدی. - نوند رساندن، پیک فرستادن: ز هرچ آگهی زو به سود و گزند بدان هم رسان زود نزدم نوند. اسدی. - ، اسب تاختن: ز مشرق بمغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی (اقبالنامه ص 244)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) : روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند. رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085). بگفت و برانگیخت از جا نوند درآمد به کین چون سپهر بلند. فردوسی. یکی را بهائی به تن درکشد یکی را نوندی کشد زیر ران. بهائی در آن رنگهای شگفت نوندی بر آن برستامی گران. فرخی. به جانیم همواره تازان به راه بدین دو نوندسپید و سیاه. اسدی. یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ. اسدی (گرشاسبنامه ص 7). کجا من شتاب آورم بر درنگ نوند زمان را شود پای لنگ. اسدی. چند گردی گردم ای خیمه ی ْ بلند چند تازی روز و شب همچون نوند؟ ناصرخسرو. تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی کرده نوند من چو سمندر بر او گذر. اثیر (از فرهنگ خطی). نوندش کوه و صحرا را سماری حسامش دین و دنیا را حصار است. ابوالفرج رونی. برگرفته نوند چار پرش وز وشاقان یکی دو بر اثرش. نظامی. ز مشرق به مغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی. گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند. عطار. نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) : برافکند پیران هم اندر شتاب نوندی به نزدیک افراسیاب. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو بر آن نامه را کرده بند. فردوسی. وز آن سو روان شد نوندی به راه به نزدیک سالار توران سپاه. فردوسی. چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند. فردوسی. چو ویس دلبر از نامه بپرداخت نوندی را همانگه سوی او تاخت. فخرالدین اسعد. بمژده نوندی برافکن به راه که ما چیره گشتیم بر کینه خواه. اسدی. برافکند هر یک نوندی به راه یکی نامه با کشتگان پیش شاه. اسدی. کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوی روم تیز رونده نوند. سوزنی. ، {{صِفَت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، {{اِسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) : از پی چشم زخم خوش صنمی خویشتن را بسوز همچو نوند. سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا). ، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)، {{صِفَت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) : چرخ چنین است و بر این ره رود لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند. رودکی. چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند. فردوسی. رسیدند بر تازیان نوند به جائی که یزدان پرستان بدند. فردوسی. از آنجای برگاشت تازی نوند فرومانده از کار چرخ بلند. فردوسی. کدام است گفتا دو اسب نوند همه ساله تازان سیاه و سمند. اسدی. چه کنی تو ز آب و آتش و باد چه کنی تو ز خاک و باد نوند. سنائی (جهانگیری). ، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود: شود بستۀ بند پای نوند وز او خوار گردد تن ارجمند. فردوسی. - چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع: کجا رفت خواهی همی چون نوند به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند. فردوسی. بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش به بند. فردوسی. بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند. فردوسی. همی شد پسش شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند. فردوسی. همی گرد آن شارسان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند. فردوسی. وز آنجا هیونی بسان نوند طلایه سوی پهلوان برفگند. فردوسی. فرستاد مر دایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند. فردوسی. سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند. ناصرخسرو. - نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن: به نامه درون سربسر کرد یاد نوندی برافکند برسان باد. فردوسی. نوندی برافکند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام. فردوسی. نوندی برافکند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان. فردوسی. - نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن: نوندی سر سال نو کرد راست خراج از خداوند کابل بخواست. اسدی. - نوند رساندن، پیک فرستادن: ز هرچ آگهی زو به سود و گزند بدان هم رسان زود نزدم نوند. اسدی. - ، اسب تاختن: ز مشرق بمغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی (اقبالنامه ص 244)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) : بجائی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند، کجا آذر بر زبر زین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون. فردوسی. ، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) : بجائی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند، کجا آذر بر زبر زین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون. فردوسی. ، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان، در 52 هزارگزی شمال شرقی سعیدآباد سیرجان و بر سر راه نوک آباد به پاریز. در منطقه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان، در 52 هزارگزی شمال شرقی سعیدآباد سیرجان و بر سر راه نوک آباد به پاریز. در منطقه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان افشاریۀ ساوجبلاغ کرج از شهرستان تهران، در 30 هزارگزی غرب کرج و 6 هزارگزی جنوب ینگی امام، در جلگۀ معتدل هوایی واقع است و 298 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کردان، محصولش غلات و صیفی و بنشن و چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان افشاریۀ ساوجبلاغ کرج از شهرستان تهران، در 30 هزارگزی غرب کرج و 6 هزارگزی جنوب ینگی امام، در جلگۀ معتدل هوایی واقع است و 298 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کردان، محصولش غلات و صیفی و بنشن و چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
به معنی ترجمه باشد که لفظی از زبانی دیگر معنی کرده بود. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع) (از آنندراج). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 و نیز رجوع به انجمن آرا شود
به معنی ترجمه باشد که لفظی از زبانی دیگر معنی کرده بود. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع) (از آنندراج). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 و نیز رجوع به انجمن آرا شود
نقاب. (برهان قاطع) (آنندراج). پارچه ای که زنان در بیرون خانه بر رواندازند. (فرهنگ نظام). پارچۀ سفیدی مربعمستطیل که میان آن را از یک طرف مشبک کرده اند و زنان جهت رو گرفتن آن را بر روی بندند به نحوی که قطعۀ مشبک محاذی چشمها واقع شود تا مانع از دیدن نگردد. (از ناظم الاطباء). چیزی که زنان بر رو اندازند و نقاب نیز گویند و بزبان بغداد (کذا) پیچه خوانند و آن چیزی (است) که از موی دم اسبان بافند و زنان بر رو کشند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: پوششی بود که زنان مصری آن را برای حفظ صورت خوداستعمال میکردند و دور نیست که همان روبندی باشد که اکنون در مشرق معمول است - انتهی. پارچۀ سپید و درازی که زنان در مقابل روی می انداختند و محاذی چشمان چشمه های ریزی داشت که بوسیلۀ آنها میدیدند. (یادداشت مؤلف). روبنده. روی بند. برقع. شب پوش: رفت جوحی چادر و روبند ساخت در میان آن نهان شد ناشناخت. مولوی. دل زمعجر روبند گوش داشت دانستم چشم بند زردوزی می برد به پیشانی. نظام قاری (دیوان البسه ص 114). و رجوع به روبنده و روی بند شود
نقاب. (برهان قاطع) (آنندراج). پارچه ای که زنان در بیرون خانه بر رواندازند. (فرهنگ نظام). پارچۀ سفیدی مربعمستطیل که میان آن را از یک طرف مشبک کرده اند و زنان جهت رو گرفتن آن را بر روی بندند به نحوی که قطعۀ مشبک محاذی چشمها واقع شود تا مانع از دیدن نگردد. (از ناظم الاطباء). چیزی که زنان بر رو اندازند و نقاب نیز گویند و بزبان بغداد (کذا) پیچه خوانند و آن چیزی (است) که از موی دم اسبان بافند و زنان بر رو کشند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: پوششی بود که زنان مصری آن را برای حفظ صورت خوداستعمال میکردند و دور نیست که همان روبندی باشد که اکنون در مشرق معمول است - انتهی. پارچۀ سپید و درازی که زنان در مقابل روی می انداختند و محاذی چشمان چشمه های ریزی داشت که بوسیلۀ آنها میدیدند. (یادداشت مؤلف). روبنده. روی بند. برقع. شب پوش: رفت جوحی چادر و روبند ساخت در میان آن نهان شد ناشناخت. مولوی. دل زمعجر روبند گوش داشت دانستم چشم بند زردوزی می برد به پیشانی. نظام قاری (دیوان البسه ص 114). و رجوع به روبنده و روی بند شود
شاید مخفف نان بند. رفیده. ناوند. بالشی مدور با حشو پنبه و غیره که خمیر گستردۀ نان بر وی نهند و بدیوار تنور بندند. (یادداشت مؤلف). این بالش گونۀ مدور را کرمانیها لپّو گویند
شاید مخفف نان بند. رفیده. ناوند. بالشی مدور با حشو پنبه و غیره که خمیر گستردۀ نان بر وی نهند و بدیوار تنور بندند. (یادداشت مؤلف). این بالش گونۀ مدور را کرمانیها لَپّو گویند
عقال. (دهار). طنابی که زانوی شتر بدان بندند تا بر نتواند خاست: گشادم هر دو زانوبندش از پای چو مرغی کش گشایند از حبایل. منوچهری. ابوبکر سوگند خورد که اگر زانوبند اشتری از آنک در عهد پیغامبر می دادند کمتر دهند حرب کنم. (مجمل التواریخ والقصص ص 265). چنگ چون بختی پلاسی گرد زانوبند او وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته. خاقانی. ، بندزانو. مفصل ساق پا و ران، آلتی از آلات حرب که بر زانو بندند: و او را (اردشیر را) درازدست نیز گویند سبب آنک بر پای ایستاده دست فروگذاشتی و از زانوبند گذشتی. (مجمل التواریخ و القصص ص 30)
عقال. (دهار). طنابی که زانوی شتر بدان بندند تا بر نتواند خاست: گشادم هر دو زانوبندش از پای چو مرغی کش گشایند از حبایل. منوچهری. ابوبکر سوگند خورد که اگر زانوبند اشتری از آنک در عهد پیغامبر می دادند کمتر دهند حرب کنم. (مجمل التواریخ والقصص ص 265). چنگ چون بختی پلاسی گرد زانوبند او وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته. خاقانی. ، بندزانو. مفصل ساق پا و ران، آلتی از آلات حرب که بر زانو بندند: و او را (اردشیر را) درازدست نیز گویند سبب آنک بر پای ایستاده دست فروگذاشتی و از زانوبند گذشتی. (مجمل التواریخ و القصص ص 30)
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)