جدول جو
جدول جو

معنی نوبخت - جستجوی لغت در جدول جو

نوبخت
(نَ بَ)
نام منجم معروف ایرانی است که در قرن دوم هجری می زیسته است و گویند نسبت خود را به گیو پسر گودرز پهلوان ایرانی می رسانده و نوبختیان یا آل نوبخت از احفاد ویند. وی در دربار منصور خلیفۀ عباسی که به علم نجوم اعتقادی داشت منزلت یافت و از اعاظم درباریان او گشت و منصور به سال 144 هجری قمری مطابق ساعت سعدی که نوبخت استخراج کرده بود به بنای شهر بغداد همت گماشت. نوبخت تا پایان عمرنزد منصور معزز و مقرب زیست و چون پیر و فرسوده گشت، خلیفه فرزند او خرشادماه را به منجمی دربار منصوب و به لقب ابوسهل ملقب کرد. رجوع به ریحانه الادب ج 4 ص 239 و نیز رجوع به آل نوبخت و خاندان نوبختی شود
لغت نامه دهخدا
نوبخت
جوانبخت
تصویری از نوبخت
تصویر نوبخت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوبخت
تصویر هوبخت
(دخترانه)
خوشبخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نواخت
تصویر نواخت
نوازش، دلجویی، نواختن آلات موسیقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکوبخت
تصویر نکوبخت
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، طالع مند، نیکوبخت، خجسته فال، مستسعد، فرّخ فال، بلندبخت، نیک اختر، خوش طالع، بختیار، بلنداقبال، خجسته، ایمن، شادبخت، سعید، فرخنده بخت، صاحب دولت، سفیدبخت، اقبالمند، مقبل، فرخنده طالع، صاحب اقبال، جوان بخت، خجسته طالع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوبت
تصویر نوبت
وقت چیزی یا کاری، فرصت، بار، دفعه، کرت، مرتبه، برای مثال به روزی دو نوبت برآرای خوان / سران سپه را یکایک بخوان (نظامی۵ - ۱۰۹۳)، دوران، زمان، امری که دارای نظم و ترتیب باشد، قراول، کشیک، طبل، کوس، کوس یا دهل بزرگی که چند بار در شب و روز در بارگاه سلاطین نواخته می شد، بارگاه، خیمۀ بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(عَ یِ نَ بَ)
ابن عباس بن اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت. مکنی به ابوالحسین. وی از شعبه ای از خاندان نوبختی بود. و از بزرگان کتاب اعیان و شعرای بغداد و از مردمان کریم و ادب پرور معاصر ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی است. در شعر و ادب شاگردبحتری و ابن الندیم بود و ابن الندیم مینویسد که اشعار او به دویست ورقه میرسد. وفات او در یکی از سالهای 323، 324، 327، 329 هجری قمری به اختلاف روایات قید شده است. و ابیاتی از اشعار او در کتاب خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال نقل شده است. (از خاندان نوبختی عباس اقبال ص 193) (معجم المؤلفین از الفهرست ابن الندیم ج 1 ص 168) و اخبارالراضی و المتقی صولی ص 76)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ابن ابی سهل بن نوبخت. وی مشهورترین پسران ابوسهل است که اخبار او با ابونواس مشهور شده و این شاعر تیززبان او را هجوهای رکیک گفته است، چهار قطعه شعر در هجو اسماعیل در دیوان او دیده میشود که معروفترین آنها دو قطعه ایست که در آنها ابونواس اسماعیل را ببخل و لئامت منسوب داشته و آن دو قطعه این است:
خبز اسماعیل کالوش
-ی اذا ما شق یرفا
عجبا من اثر الصّن
عه فیه کیف یخفی
ان ّ رفّاءک هذا
الطف الأمهکفا
فاذا قابل بالنص
ف من الجردق نصفا
الطف الصنعه حتی
لایری ̍ مطعن اشفا
مثل ما جاءمن التن
نور ما غادر حرفا
و له فی الماء ایضاً
عمل ابدع ظرفا
مزحه العذب بماء ال
بئرکی یزداد ضعفا
فهو لایسقیک منه
مثل ما یشرب صرفا.
ایضاً:
علی خبز اسماعیل واقیه النحل
فقد حل ّ فی دارالامان من الاکل
و ما خبزه الاّ کآوی یری ̍ ابنه
و لم یر آوی فی حزون و لا سهل
و ما خبزه الاّ کعنقاء مغرب
تصوّر فی بسط الملوک و فی المثل
یحدّث عنه الناس من غیر رؤیه
سوی صوره ما ان تمرّ و لاتحلی
و ما خبزه الاّ کلیب بن وائل
و من کان یحمی عزّه منبت البقل
و اذ هو لایستب ّ خصمان عنده
ولا الصوت مرفوع بجدّ و لا هزل
فان خبز اسماعیل حل ّ به الذی
اصاب کلیباً لم یکن ذاک من ذل ّ
و لکن قضاء لیس یسطاع ردّه
بحیله ذی مکر و لا فکر ذی عقل.
این دو قطعه شعر، مخصوصاً قطعۀ دوم در میان ادبای تازی زبان بسیار مشهور است و آنها را بر سبیل تمثل نقل و انشاد میکرده اند چنانکه ابوزیدمروزی موقعی که با ابوحیان علی بن محمد توحیدی بمنزل ذوالکفایتین علی بن محمد بن العمید رفته بود و حاجب وزیر ایشان را باین عذر که ذوالکفایتین مشغول نان خوردن است بار نداد بقطعۀ دوم تمثل جسته است، و مارگلیوث طابع معجم الادباء بتصور اینکه این قطعه از ابوزید مروزی است در ذیل صفحه بمناسبت اسم اسماعیل آنها را در حق صاحب اسماعیل بن عبادگرفته است، در صورتی که قطعۀ فوق از ابونواس است در ذم ّ اسماعیل بن ابی سهل. و ابوزید مروزی بتصریح یاقوت آنها را بر سبیل تمثل خوانده است. هجوی که ابونواس از اسماعیل گفته و او را با وجود اکرام و مهمان نوازی در حق خود ببخل منسوب داشته مورد ملامت ادبای بعد قرار گرفته است، چنانکه جاحظ از مذمت رفتار حق شکنانۀابونواس خودداری نتوانسته است، اتفاقاً میان پسران ابوسهل کسی که بیش از همه بابونواس خدمت کرده و اخبار و اشعار او را ضبط و برای دیگران روایت کرده است همین اسماعیل است، و حمزۀ اصفهانی و دیگران بچند واسطه از او اخبار ابونواس رانقل کرده اند و ابونواس خود نیز در مدایحی که از اسماعیل گفته مجد و حلم او را ستوده است. اسماعیل بن ابی سهل مدتها بعد از مرگ ابونواس (بقول اصح سال 199 هجری قمری) حیات داشته و در حق این شاعر گفته است: من از ابونواس داناتر و باحافظه تر هرگز ندیده ام، پس از فوت او خانه اش را فحص کردیم جز صندوقچه ای که متضمن چند پاره نوشته بود مشتمل بر نحو و لغات غریبه چیز دیگر نیافتیم’. اسماعیل لااقل تا سال 232 هجری قمری که سال فوت واثق خلیفه باشد میزیست و در دستگاه مأمون جزء ندما و ادبای محضر او بوده است و یکی از شاگردان او یعنی ابوالحسن یوسف بن ابراهیم کاتب از خدمتگزاران ابواسحاق ابراهیم بن مهدی (163-224) که در سال 225 در دمشق بود از اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت روایت میکرد، بنا بشهادت طبری در سال 232 موقعی که واثق خلیفه در حال احتضار بود از جماعتی از اطباء و منجمین درباب حالت خلیفه استشاره شد، از آن جمله بودند حسن بن سهل برادر ذوالریاستین فضل بن سهل سرخسی و اسماعیل بن (ابی سهل) بن نوبخت. ابوالفرج بن العبری بین حسن بن سهل سرخسی برادر فضل بن سهل و اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت که نام هر دو در روایت طبری هست خلط کرده و گفته است که حسن بن سهل بن نوبخت نیز از جملۀ منجمینی بود که بر بالین واثق خلیفه حضور داشت، در صورتی که مقصود ازحسن منجم چنانکه طبری آورده و در ابن الاثیر هم حسن بن سهل المنجم قید شده همان برادر فضل ذوالریاستین است که چهار سال بعد از فوت واثق یعنی در سال 236 درگذشت و او در حال بیماری واثق غالباً باحوال پرسی آن خلیفه می آمد و با او از اقسام اغذیه و انواع امراض گفتگو میکرد. تقریباً عین همین اشتباه برای کلر ناشر قسمتی از تاریخ بغداد تألیف احمد بن ابی طاهر طیفور دست داده، موقعی که خواسته است فهرستی الفبائی جهت آن کتاب ترتیب دهد، با اینکه مؤلف کتاب در عموم موارد غرضش از حسن بن سهل برادر ذوالریاستین است چون یک بار هم او را بعنوان منجم ذکر میکند ناشر در فهرست آخر کتاب حسن بن سهل را هم از خاندان نوبختی گرفته و بعضی دیگر نیز دچار این خبط شده اند. (خاندان نوبختی صص 15- 18). و رجوع بهمان کتاب ص 12، 125، 185 و 193 و عیون الانباء ج 1 ص 152 و الموشح ص 274 شود
لغت نامه دهخدا
(لِ نَ بَ)
خانواده ای ایرانی از اولاد نوبخت زردشتی ستاره شناس معروف که در زمان منصور خلیفۀ دوم عباسی (136-158 ه. ق.) میزیسته و افراد این خاندان بزرگ بدو منسوب اند و از این رو ایشان را آل نوبخت یا بنی نوبخت یا نوبختیون نامند. این خاندان نسبت خود را به گیو پسر گودرز پهلوان معروف ایرانی میرسانند. منصور عباسی چون بستاره شناسی و احکام نجوم رغبت داشت منجمین و ستاره شناسان را از هر سو جمع میکرد، از آنجمله نوبخت جد آل نوبخت و پسرش ابوسهل را نزد خود خواند و بقبول دین اسلام داشت و هنگام بنای دارالخلافۀ بغداد (144) اساس آن شهر را در ساعتی ریخت که نوبخت از روی احکام نجومی اختیار کرده بود. چون نوبخت در زمان منصور پیر و ناتوان شد و نمیتوانست چنانکه باید از عهدۀ وظائف محوله برآید بأمر خلیفه پسر خود ابوسهل را بجای خویش گماشت و ظاهراً نوبخت جز این یک پسر فرزند دیگری نداشته است چه نسبت عموم نوبختیها به همین ابوسهل منتهی میشود. ابوسهل از همان تاریخ بنای بغداد (144) تا سال فوت منصور (158) در خدمت خلیفه و از ندمای او بود. ابوسهل بعد از فوت منصور نیز حیات داشت و زمان هارون الرشید (170-193) را درک کرده است. ابوسهل از منجمین ایرانی و از مترجمین کتب فارسی پهلوی به عربی است، و در نجوم مستند او اطلاعات و کتب منجمین ایرانی عهد ساسانی بود. و ابن الندیم هفت کتاب ذیل را از او نام می برد: 1- کتاب النهمطان 2- کتاب الفال 3- کتاب الموالید 4- کتاب تحویل 5- کتاب المدخل 6- کتاب التشبیه 7- کتاب المنتحل. از ابوسهل ده پسر باقی ماند که نام آنها در کتب و اخبار و اشعار مذکور است. از این خانواده تا اوایل قرن پنجم هجری عده ای علما و محدثین و ادبا و نویسندگان نامی برخاسته اند از قبیل: ابوسهل اسماعیل بن علی اسحاق بن ابی سهل نوبختی که هم در دربار خلیفه منصب داشته و هم در زمان خود رئیس امامیه بوده و با حسین بن منصور حلاج صوفی معروف معارضه داشته و او را مجاب کرده و در سنۀ 311 ه. ق. در سن هفتادوچهارسالگی درگذشته است. و ابوجعفر محمد برادر ابوسهل مذکور متصدی کارهای دولتی و ادیب و شاعر بوده است. ابومحمد حسن بن موسی نوبختی از علمای کلام است و بین سال 300 و 310 درگذشته است، وی خواهرزادۀ ابوسهل ثانی است. ابواسحاق ابراهیم نوبختی که سلسلۀ نسبش معلوم نیست در اوائل قرن چهارم میزیسته و از متکلمین است و کتابی در علم کلام موسوم بیاقوت از او معروف است. ابوالقاسم حسین بن روح که بعقیدۀ شیعه نائب سوم امام غائب بوده در سال 326 وفات کرده و پنج سال (312-317) بتهمت این که باقرامطه رابطه دارد در حبس بسر برده است. ابوالحسن موسی بن کبریاء از این خاندان در نیمۀ اول قرن چهارم از منجمین بشمار آمده است. و ابوالحسن علی بن احمد معروف به ابن نوبخت متوفّی به 416 شاعری صاحب دیوان است
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
ابراهیم بن اسحاق بن ابوسهل بن نوبخت، مکنی به ابواسحاق. از اعاظم متکلمان امامیۀ قرن چهارم هجری است. او راست: الابتهاج فی اثبات اللذه العقلیه ﷲ تعالی، و الیاقوت فی علم الکلام. کتاب اخیر از قدیم ترین تألیفات کلامیۀعلمای امامیه است که علامۀ حلی آن را زیر عنوان ’انوار الملکوت فی شرح الیاقوت’ شرح کرده است. (از ریحانه الادب ج 4 ص 240). و رجوع به روضات الجنات ص 375 واعیان الشیعه ج 1 ص 236 و الذریعه ج 2 ص 210 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ)
کرت. مرتبه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). دفعه. دور. (ناظم الاطباء). ره. راه. دست. (یادداشت مؤلف). نوبه. نوبه:
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه...
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه.
منوچهری.
سیم نوبت هزار دینار دیگر بستد و دردل آورد که آن اندیشۀ بد بود. (قصص الانبیاء ص 176). هاجر تشنه شد و به طلب آب به کوه صفا شد، هفت نوبت از این کوه تا بدان کوه رفت. (قصص الانبیاء ص 50). وآن سنت شد که همه حاجیان هفت نوبت از این کوه بدان کوه روند. (قصص الانبیاء ص 50).
نفس من ز درد همنفسان
چند نوبت به یک زمان بگسست.
خاقانی.
در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم الیسع جدا شدند و به حضرت عضدالدوله پیوستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290).
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان.
نظامی.
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
نکرد آن فرومایه در وی نگاه.
سعدی.
سگی را لقمه ای هرگز فراموش
نگردد گر زنی صدنوبتش سنگ.
سعدی.
پدر گفت ای پسر تو را در این نوبت فلک یاری کرد. (گلستان).
، وقت چیزی. (غیاث اللغات). وقت. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). هنگام. زمان.موقع. (ناظم الاطباء). وقت کار کسی بعد از آنکه همان کار را پیش از او کسی انجام داده یا بعد از او انجام دهد. (فرهنگ فارسی معین). پستا. (یادداشت مؤلف) :
مار یغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
شهید (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت به فرزند من چون رسید.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
از این پس همه نوبت ماست رزم
تو را جای تخت است و بگماز و بزم.
فردوسی.
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بی روان.
فردوسی.
باش تا سال دگر نوبت که را خواهد بدن
تا که رامی بایدم زد بر سر وی پوستین.
منوچهری.
من که ابوالفضلم ایستاده بودم نوبت مرا بود. (تاریخ بیهقی ص 404).
آواز ز عشاق برآمد که فلان شب
معراج دگر نوبت خاقانی ما بود.
خاقانی.
چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید.
نظامی.
ما همه کردیم کار خویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را.
مولوی.
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روزه نوبت اوست.
سعدی.
به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای
کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای.
سعدی.
گر پنج نوبتت به در قصر می زنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری.
سعدی.
نوبت زدند نوبت عیش است ساقیا
عیشم به روی تازۀخود تازه کن بیا.
حسن دهلوی (از آنندراج).
- امثال:
آسیا به نوبت:
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.
؟
میفکن نوبت عشرت به فردا.
صائب.
نوبت به اولیا چو رسید آسیا تپید.
؟
نوبت که به ما رسید خر زایید.
؟
هر کسی پنج روزه نوبت اوست.
سعدی ؟
، دولت. (منتهی الارب) (آنندراج). اقبال. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوبه و نیز رجوع به معنی بعدی شود، عهد. دوران. دوره. زمان: رابطه شود تا خداوند سلطان عذر مرا بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود. (تاریخ بیهقی ص 355). و در دولت و نوبت خویش منزلت او پدید آرند. (کلیله و دمنه).
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد بگذراد نوبت عثمان او.
خاقانی.
به نوبت من هر کس که بافت کسوت شعر
ز لفظ و معنی من پود و تار می سازد.
خاقانی.
نوبت کاووس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی ّ احتشام برآمد.
خاقانی.
- نوبت سپردن به دیگری، کناره جستن و مجال و میدان به دیگران دادن، و کنایه از درگذشتن و مردن:
بباید هم این زنده را نیز مرد
یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد.
فردوسی.
سپردیم نوبت کنون زال را
که شاید کمربند و کوپال را.
فردوسی.
، مجال. فرصت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پروای کار. (آنندراج). نیز رجوع به نوبه شود:
هر کسی را به نیک و بد یکچند
در جهان نوبتی و دورانی است.
مسعودسعد.
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست می دهد نفسی نوبت فراغ.
سعدی.
، هر کاری که به طور تناوب کرده شود. (ناظم الاطباء). ترتیب:
نیک و بد عالم را ای پسر
همچو شب و روز در او نوبت است.
ناصرخسرو.
هین به ملک نوبتی شادی مکن
ای تو بسته ی نوبت آزادی مکن.
مولوی.
حق به دور و نوبت این تأیید را
می نماید اهل ظن و دید را.
مولوی.
- به نوبت، یکی پس از دیگری. (فرهنگ فارسی معین). متناوباً. نوبه به نوبه. از روی نوبه:
به نوبت ورا پیش بنشاندی
سخن های دیرینه برخواندی.
فردوسی.
یکایک به نوبت همه بگذریم
سزد گر جهان را به بد نسپریم.
فردوسی.
یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز
به نوبت رسیده به منزل فراز.
فردوسی.
درایام فترت ابوسعد کازرونی به نوبت آن را بغارتید. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). و قومی را از اهل علم و حکمت ترتیب کنی هر روز به نوبت آیند و ندیمی من کنند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 100).
به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای
کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای.
سعدی.
، گروه مردم. (منتهی الارب). رجوع به نوبه شود، مصیبت. (غیاث اللغات). رجوع به نوبه و نوبه شود، نقاره. (رشیدی) (فرهنگ خطی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). نقاره که در اوقات شب و روز نوازند. (برهان قاطع). نقاره که در عیش و عشرت زنند و نقاره خانه سلطانی که در اخبار فتح بلاد به جهت اخبار عموم خلق نوازند. (انجمن آرا). طبل بسیار بزرگی که درساعات معین از شبانروز می نوازند. (ناظم الاطباء) :
شه روم رسم کیان تازه کرد
ز نوبت جهان را پرآوازه کرد.
نظامی.
آوازۀ نوبتت به گردون برساد
لیکن مرساد از تو نوبت به کسی.
؟ (از انجمن آرا).
، بانگ کوس و نقاره ای که در نزدیکی سرای پادشاهی و دارالحکومه در اوقات معینه و صبح و شام شنیده می شود. (ناظم الاطباء)، هنگام نقاره زدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود، نواختن دهل و نای و امثال آن روزی چند بار در ساعات معلوم بر در پادشاهان و امرا. (یادداشت مؤلف) :
تا به در خانه تو بر گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.
فرخی.
نوبت ملک پنج کن که شده ست
دشمن تو چو مهره در ششدر.
انوری.
چارعلم رکن مسلمانی است
پنج دعا نوبت سلطانی است.
نظامی.
چو بنیاد نوبت سکندر نهاد
سه ازوی بدو پنج سنجر نهاد.
؟ (از انجمن آرا).
- پنج نوبت، نوبت پنجگانه که بر در شاهان زنند، و نیز عبارت است از پنج آلت اعلام جنگ که دهل و دمامه و طبل و سنج و دف است، و نیز کنایه از پنج وقت نماز و نمازهای پنجگانه است. رجوع به پنج نوبت و نیز رجوع به نوبت زدن شود:
درآوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت رابه آواز.
نظامی.
- هفت نوبت. رجوع به هفت نوبت در ردیف خودشود:
به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض
بدین دو صبح مزور ز آتش و سیماب.
خاقانی.
، خیمۀ بزرگ. بارگاه. (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیمه. (غیاث اللغات). نوبتی: امیرمسعود به خیمۀ نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح. (تاریخ بیهقی ص 127).
نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان.
ازرقی (از انجمن آرا).
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی.
؟ (از انجمن آرا).
، پاس. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محافظت. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). حفاظت. (ناظم الاطباء). نگهبانی. (فرهنگ فارسی معین). کشیک. قراولی. نوبت داری: هر شارستانی را هزار دربند است و بر هر دربندی هزار مرد نوبت است که هر شبی نوبت دارند. (ترجمه طبری بلعمی).
چو سالار نوبت بیامد به در
به شبگیر بندند گردان کمر.
فردوسی.
باحاجب نوبت شغلی داشت. (تاریخ بیهقی ص 122).
به نوبتگه شاه بردندشان
به سرهنگ نوبت سپردندشان.
نظامی.
، اسب جنیبت. نوبتی: منصور بیرون آمد و بر اسب نوبت بنشست و آنجا بایستاد. (مجمل التواریخ). رجوع به نوبتی شود، سلامت. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح موسیقی) تألیفی است مرکب از قول، غزل، ترانه و فروداشت. (یادداشت مؤلف).
- نوبت مرتب، از اصناف چهارده گانه تصانیف که نزد قدما اکمل تصانیف موسیقی بوده است و آن مشتمل است بر چهار قطعه: قول، غزل، ترانه، فروداشت. (فرهنگ فارسی معین). تألیف کامل. فوگ. سنفنی.شامل است مجموع قول و غزل و ترانه و برداشت و فروداشت را. (یادداشت مؤلف).
، در شطرنج و نرد (و دیگر قمارها و بازی ها) ، هنگام بازی هر حریف. (فرهنگ فارسی معین). دست. دور. نوبه، در طب، هنگام عارض شدن تب را نوبه یا نوبت گویند. رجوع به نوبه و نیز رجوع به تب نوبه شود، برهمنان هر سیصدوشصت هزار سال را یک نوبت گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ نِ نَ بَ)
ابن روح ابوبحر مکنی به ابوالقاسم. از متکلمان شیعی دوران مقتدر عباسی. او راست: کتاب التأدیب. وی خود را سومین نائب خاص امام دوازدهم شیعه محمد بن حسن عسکری که غایب شده بود میدانست و دربار عباسی او را بتهمت همکاری با قرمطیان از 312- 317 هجری قمری به زندان افکند و در بغداد در 326 هجری قمری درگذشت. (ذریعه ج 3 ص 410) (معجم المؤلفین) (اعیان الشیعه). قبر وی هم اکنون در بغداد در بازار شورجه معروف است
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ نِ نَ / نُو بَ)
ابن موسی مکنی به ابومحمد بغدادی شیعی متکلم. پس از سال 300 هجری قمری زنده بوده است. اوراست: ’الاعتبار و التمییز و الانصار’ و ’التوحید کوچک’ و ’التوحید بزرگ’ و ’الرد علی ابی علی الجبائی’ و ’الرد علی ابی الهذیل العلاف’ و ’الرد علی اصحاب التناسخ’ و ’الرد علی اصحاب المنزله بین المنزلتین’ و ’الرد علی اهل المنطق’ و ’الرد علی ثابت بن قره’ و ’الردعلی الغلاه’ و ’الرد علی فرق الشیعه ماعدا الامامیه’ و ’الرد علی المنجمین’ و ’الرد علی القول برؤیه الباری’ و ’الرد علی المجسمه’ و ’الرد علی الواقفه’ و ’الاراء و الدیانات’ و ’الارزاق و الاجال و الاسعار’ و ’الاستطاعه’ و ’الانسان’ و ’الانواء’ و ’التنزیه و ذکر مشابه القرآن’ و ’المرایا وجههالرؤیه’ و ’النکت علی بن الراوندی’. (هدیه العارفین ج 1 ص 268) (خاندان نوبختی) (ذریعه ج 1 ص 34 و 507 و ج 2 ص 27 و 389 و ج 4 ص 489)
ابن حسین مکنی به ابومحمدخواهرزادۀ سهل بن اسماعیل نوبختی و شیعی بود و در 402 هجری قمری درگذشت. وی ’کون و فساد’ ارسطو را مختصر کرده است، و نام شش کتاب دیگر او در هدیه العارفین ج 1 ص 274 یاد شده است. و رجوع به خاندان نوبختی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
ابن سهل بن نوبخت، منجم. او راست: ’الانواء’. (ذریعه ج 2 ص 409) (قفطی ج 4 ص 400). و رجوع به خاندان نوبختی شود
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
خوش بخت. سعید. (یادداشت مؤلف). نکواختر. نیکوبخت. نیک بخت
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
حسن بن موسی نوبختی. او را کتابی است بنام کتاب نقض کتاب ابی عیسی فی الغریب المشرقی. (از ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ابن اسحاق بن ابی سهل نوبختی مکنی به ابوسهل. صاحب روضات گوید: وی شیخ متکلمین اصحاب ما در بغداد، مقدم بنی نوبخت بزمان خویش بود و در دین و دنیا صاحب جلالت بود و مانند وزراء رفتار میکرد و در امامت و رد بر ملاحده و غلاه و مبطلین دیگر و تواریخ ائمه و غیر ذلک مصنفات دارد که تعداد آنها بر سی مجلد بالغ می شود و اصحاب رجال در فهارس خود اسامی آنها را یاد کرده اند و در کتاب علی بن یونس عاملی در امامت نیزذکر آنها آمده و شیخ طوسی از سید اجل علم الهدی ابوالقاسم علی بن حسین علم آموخت و او از شیخ ابی عبدالله المفید و مفید از ابی الجیش مظفر بن محمد بلخی و او از شیخ متکلمین ابی سهل اسماعیل بن علی نوبختی خال حسن بن موسی و او به خدمت ابومحمد حسن عسکری رسیده است. فتأمل. (روضات الجنات ص 31). و ظاهراً نسب صحیح صاحب ترجمه اسماعیل بن علی بن اسحاق... است. رجوع به همین نام و رجوع به ابوسهل اسماعیل... در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 7 هزارگزی جنوب راه میناب به بندرعباس، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چاه، محصولش غلات و خرما، شغل مردمش زراعت است. مزرعۀ خوش آمدی جزو این دهکده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو تَ)
که تازه بر تخت نشسته است. شاه نو:
نوعروسان گرفته شمع به دست
شاه نوتخت شد عروس پرست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ بَ گِ رِ تَ)
نوازش. مهربانی. خاطرنوازی. شفقت. تسلی. (از ناظم الاطباء). دلجوئی. نیکی. برّ. بخشش. انعام. (فرهنگ فارسی معین). تفقد. مکرمت. (یادداشت مؤلف). افضال. اکرام. اعطاء:
از بزرگی و از نواخت چه ماند
که نکرد این ملک دراین ایام.
فرخی.
از حسودان حسد و ازملک شرق نواخت
از ملک یاری و از خواجۀ دهر است امان.
فرخی.
زایر ز بس نواخت کز او یابد و صلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار؟
فرخی.
پندارد این نواخت هم او یافته ست و بس.
فرخی.
هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند. (تاریخ بیهقی ص 347). اگر رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش را از ما دور کند حال ما بر چه جمله گردد؟ (تاریخ بیهقی ص 125). هم بر آن جمله که وی دیده است و کرده است بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد. (تاریخ بیهقی ص 34). و ایشان را از جهت من تهنیت کنی به خلعتهای نیکو و نواختها و عملهای بزرگوار. (تاریخ سیستان). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریص تر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه). و انواع نواخت و تشریف و تمکین زیاده از حد در حق ملک معظم. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50). به تشریف و نواخت و انواع اکرام مخصوص شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). و لشکرخلف را با تشریف و نواخت به خدمت او بازفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196). ماکان بدو پیوست، حرمتی تمام داشت و به تشریف و نواخت بازگردانید که به ساری رود. (تاریخ طبرستان). سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هرکه به نواخت فریفته گردد حقیرهمت بود. (تذکره الاولیاء). و امرا را با نواخت و نوازش بازگردانید. (رشیدی). و آن کودک را به قرب و نواخت مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). مستوجب نواخت را به بذل اسباب فراغ و مؤونت جمعیت مهیا دارد. (مجالس سعدی)، نواختن. نوازندگی کردن. نواگری کردن. تغنی. نوازندگی. ترنم:
به جائی رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عیب و علت شناخت.
نظامی.
،
{{اسم}} آهنگ. سرود. آهنگ آواز و یا ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، موافق. مطابق. برابر. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به یکنواخت شود، لایق (؟). (غیاث اللغات) (آنندراج)، کوشش. جهد (؟). (ناظم الاطباء)، قسمی موسیقی: و هر قومی را نوعی هست از موسیقی... چون ترنم کودکان را و نوحه زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را و نواخت و حدی جمالان را. (مجمل الحکمه).
- نواخت دیدن، نواخته شدن.مورد نوازش و تفقد قرار گرفتن: نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عز یافتم. (تاریخ بیهقی ص 611). نزدیک عمرو آمد و خلعت یافت و نواخت و نیکوئی دید. (تاریخ سیستان).
- نواخت فرمودن، نواخت کردن. نواختن. نوازش کردن. تفقد کردن. دلجوئی نمودن: و ایشان را درم داد و نواخت فرمود. (اسکندرنامه). و تشریفهای نیکو داد و نواختها فرمود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 43). هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته به واجب بکردی درحال او را نواخت و انعام فرمودندی. (نوروزنامه).
- ، عطا کردن. بخشیدن. انعام کردن:
دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود
نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد.
سوزنی.
- نواخت کردن، نواختن. نوازش کردن. تفقد و ملاطفت و مهربانی کردن. دلجوئی نمودن: و رسم ایشان (مردم حضرموت) چنان است که هر غریبی که به شهر ایشان اندرشود و به مزکت ایشان نماز کند هر روزی سه بار طعام برند و او را نواخت بسیار کنند. (حدود العالم). چون به پارس خروج کرد اصطخر به دست گرفت و لشکرها را نواخت کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و گودرز را نواختها کرد و او را وزارت داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). ایشان را نواختی نکرد چنانکه بایست و گفت وقت بیرون آمدن نیست و ایشان را به شهر فرستاد. (مجمل التواریخ). چون به حضرت فخرالدوله رسیدند ایشان را نواختی تمام کردی. (ترجمه تاریخ یمینی).
دعای خیر تو گویم اگر نواخت کنی
وگر خلاف کنی برخلاف خواهم گفت.
سعدی.
آنکو به غیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم.
سعدی.
گر بنده می نوازی و گر بنده می کشی
زجر نواخت هرچه کنی رای رای توست.
سعدی.
- نواخت یافتن، مورد نوازش واقع شدن. عطا یافتن. نواخت دیدن: خداوند را بگوی که بنده به شکر این نعمت ها چون تواند رسید که هر ساعتی نواختی یابد به خاطر ناگذشته. (تاریخ بیهقی ص 126). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافت. (تاریخ بیهقی ص 381). چون امیردر ضمان سلامت به هرات رسید به خدمت آمد و خلعت یافت. (تاریخ بیهقی). هژده روز بر در ری بود در خدمت عم و نواخت و تشریف یافت. (راحه الصدور)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ فَ)
ابن علی بن نوبخت. برادر ابوسهل نوبختی. از متکلمین مذهب شیعه است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
ابن ابی سهل بن نوبخت. وی ناقل یک قسمت از اخبار ابونواس شاعر و از معاشران اوست. (خاندان نوبختی ص 18)
لغت نامه دهخدا
(اَ اِ)
ابراهیم نوبختی. در اوائل قرن چهارم میزیست. وی خواهرزادۀ ابوسهل ثانی و سلسلۀ نسبش معلوم نیست. او از متکلمین است و کتابی در علم کلام موسوم به یاقوت از او معروف است
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
فضل بن ابوسهل بن نوبخت، مکنی به ابوالعباس و معروف به فضل بن نوبخت. متکلم و منجم ایرانی است که در قرن دوم هجری می زیسته و در دولت هارون الرشید خزانه دار کتب فلسفی بوده است. بعضی کتب حکمت اشراق را از زبان پهلوی به عربی ترجمه کرده است. (از ریحانه الادب ج 4 ص 242). و رجوع به فهرست ابن ندیم و اعیان الشیعه شود
موسی بن حسن بن محمد بن عباس بن اسماعیل بن ابوسهل بن نوبخت، مکنی به ابوالحسن و معروف به ابن کبریاء. از منجمان قرن چهارم هجری است و کتاب الکافی فی احداث الازمنه از تصانیف اوست. (از ریحانه الادب ج 4 ص 243)
لغت نامه دهخدا
ابن اسماعیل بن نوبخت. شیخ طوسی این اسحاق را از اصحاب امام هادی (ع) شمرده است و ظاهراً امامی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 111)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نواخت
تصویر نواخت
نوازش و مهربانی، نیکی، دلجوئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوبت
تصویر نوبت
مرتبه، دفعه، دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوبت
تصویر نوبت
نقاره، طبل بسیار بزرگی که در ساعات معین از شبانه روز می نواختند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوبت
تصویر نوبت
((نُ بَ))
بار، دفعه، کرت، جمع نوب، وقت، هنگام، خیمه، خیمه پاسبانی، پاس، نگهبانی، هر کاری که به طور متناوب انجام شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواخت
تصویر نواخت
((نَ))
نوازش کردن، دلجویی کردن، ساز زدن، زدن، کتک زدن، نواختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوبت
تصویر نوبت
پستا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نواخت
تصویر نواخت
اکرام
فرهنگ واژه فارسی سره
پاس، دور، دوره، فصل، موسم، هنگام، تناوب، سیر، گردش، بار، دفعه، نوبه، وهله، اقبال، دولت، فرصت، مجال، نقاره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زدن، ضربت، تفقد، دلجویی، ملاطفت، نوازش، سرایش، سرودن، احسان، بر، نکویی، نیکی، انعام، بخشش، کزم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکل، قیافه، قالب
فرهنگ گویش مازندرانی