جدول جو
جدول جو

معنی نوازیدن - جستجوی لغت در جدول جو

نوازیدن
نواختن، نوازیدن، نوازش کردن، دلجویی کردن، ساز زدن، بر زمین زدن چیزی
تصویری از نوازیدن
تصویر نوازیدن
فرهنگ فارسی عمید
نوازیدن(گَ دَ)
نواختن. نوازش کردن. تفقد و مهربانی کردن:
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندرزمان.
فردوسی.
بدان کو به سال از شما کهتر است
به مهر و نوازیدن اندرخور است.
فردوسی.
نوازیدن شهریار جهان
از آن گونه شادی که رفت از جهان.
فردوسی.
نوازیدن شاه پیوند اوی
همی گفت آزادی و بند اوی.
فردوسی.
ز کهتر پرستیدن و خوشخوئی است
ز مهتر نوازیدن و نیکوئی است.
اسدی.
سپهبدنوازیدش و داد چیز
همیدون بزرگان و مهراج نیز.
اسدی.
نشاند و نوازیدش و داد جاه
همی بود از آنگونه نزدیک شاه.
اسدی.
، نواختن آلات طرب:
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سراییدن با چندین ناز.
فرخی.
مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کس به آهنگ خویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نوازیدن
نواختن: شه نوازیدش که هستی یادگار کرد او را هم بدین پرسش شکار. (مثنوی. نیک. 541: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
نوازیدن((نَ دَ))
نواختن و به مراد رسانیدن
تصویری از نوازیدن
تصویر نوازیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
ترسیدن، واهمه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
ناز کردن، به خود یا چیز و کسی بالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیازیدن
تصویر نیازیدن
درخواست کردن، خواستن چیزی که مورد احتیاج است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوانیدن
تصویر نوانیدن
جنبانیدن، به جنبش درآوردن، به ناله وزاری درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ جَ / جِ بَ دَ)
بیان کردن حالت و چگونگی سلامتی را. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / خُ گِ رِ تَ)
ناز کردن و استغنائی نمودن. (آنندراج). تدلل. دلربائی:
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟
فرخی.
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر.
اسدی.
، خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن:
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی.
، فخر. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). فخر کردن. (زمخشری). فخاره. فخر. (منتهی الارب). مباهات کردن. افتخار کردن. تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. نازش:
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه.
فردوسی.
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین.
فردوسی.
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا.
فردوسی.
از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز!
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی !
فرخی.
بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی
جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی.
فرخی.
گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.
فرخی.
همی نازد به عهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل.
منوچهری.
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز.
منوچهری.
ازیشان هر که را او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد.
(ویس و رامین).
هرآن کاری که چاره ش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی.
(ویس و رامین).
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
به ساز اندر به یکدیگر بنازید.
(ویس و رامین).
ای قحبه بنازی به دف و دوک
مسرای چنین چون فراستوک.
؟ (از فرهنگ اسدی).
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای.
اسدی.
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید.
اسدی.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم.
ناصرخسرو.
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست.
مسعودسعد.
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی.
مسعودسعد.
پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی بنازی.
سوزنی.
صاحب محترم کز او نازد
دین و دولت چو از نبی اصحاب.
سوزنی.
از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین، امیرالمومنین حیدر، سزد.
سوزنی.
سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر.
انوری.
بنازد بر جهان خاقانی ایرا
جهان امروز چون اوئی ندارد.
خاقانی.
جهان به پرچم و طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد.
خاقانی.
تا در این باغ تازه می تازی
نعمتی می خوری و می نازی.
نظامی.
غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان.
سعدی.
مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش
روان تکله و بوبکر سعد می نازند.
سعدی.
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی.
حافظ.
چنان به نسخۀ اشعار خویش می نازم
که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر.
قدسی مشهدی.
، نخوه. انتخاء. (از منتهی الارب). غره شدن. مغرور شدن:
نگر تا ننازی به تخت بلند
چو ایمن شوی سخت ترس از گزند.
فردوسی.
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش.
فردوسی.
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سر آید سرای سپنج.
فردوسی.
کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء).
بدین پنج روزه اقامت مناز.
سعدی.
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارتگری باد خزانی دانست.
حافظ.
، التماس کردن. تمنی کردن. خواهش کردن. خواستن. (یادداشت مؤلف) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچۀ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه او رود و گفت دخترم سخت در رنج است. (ترجمه دیاتسارون ص 180) ، مباهات. سرافرازی. بالش. بالیدن:
همه نازیدن آن ماه بدیدار من است
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست.
فرخی.
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست.
فرخی.
من کیستم که پیش تو نازم به جان خود
صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد.
مشفقی تاجیکستانی.
، جنبیدن به لطف. (یادداشت مؤلف) :
نازیدن نازو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را.
سنائی.
این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای ’ناریدن’ با راء مهمله آورده اند و به جای ’نازو’ هم ’نارو’ ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول ’ناویدن’ باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود، در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی، زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد:
نازم به خرابات که اهلش اهل است
چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است.
خیام.
بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش.
خاقانی (دیوان ص 796).
بنازم آن مژۀ شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش.
حافظ.
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد.
حافظ.
بنازم به دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد.
حافظ.
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد.
غارت.
نازم به چشم یار که از مستیش شراب
مستی طبع خویش فراموش می کند.
ذوقی اصفهانی.
کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت
نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا.
صفائی نراقی.
صفای روی عرق ناک یار را نازم
که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را.
اوجی نظیری.
چالاکی نگاه تو نازم که سوی من
دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد.
ایجاد همدانی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
خواستن و درخواست کردن چیز لازم و ضرور. (ناظم الاطباء). مصدر جعلی است از نیاز + یدن. رجوع به نیاز شود، نگریستن. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
(لَ صَ)
قصد و آهنگ نکردن. دست به طرف چیزی دراز ننمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا). مقابل یازیدن به معنی آختن و دراز کردن دست بسوی چیزی:
برآتش بنه خواسته هر چه هست
نگر تا نیازی به یک چیز دست.
فردوسی.
چو بخشنده باشی و فریادرس
نیازدبه تاج و به تخت تو کس.
فردوسی.
قدح ز اشتیاق تو بگریست خون
که دستی سوی او نیازیده ای.
سراج الدین قمری.
، نیفکندن و نینداختن، ناله نکردن. ننالیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
بترسیدن از چیزی یا کسی. (از لغت فرس اسدی ص 105). ترسیدن و واهمه کردن و بیم بردن. (برهان قاطع) :
زلف گوئی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی.
طیان (لغت فرس).
نهازیدن به معنی ترسیدن غلط است. رجوع به نهاریدن شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَح ح)
نوزیدن. مقابل وزیدن. رجوع به وزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ)
نالیدن. زاری کردن. (برهان قاطع) (آنندراج) ، جنبیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لرزیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ)
جنبانیدن. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). به جنبش درآوردن. (ناظم الاطباء). حرکت دادن، لرزانیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود، به ناله درآوردن. (برهان قاطع) (آنندراج). نالانیدن. (فرهنگ خطی). گریانیدن و به گریه و ناله درآوردن. (ناظم الاطباء) ، خرامانیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، آگاهانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء). آگاهی دادن. خبر کردن. گواهی دادن. (ناظم الاطباء) ، فریاد و ناله کردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گریه کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به نویدن شود، جنبیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لرزیدن. مضطرب شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به نویدن شود، آگاه شدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نویدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
ناجاویده فروبردن. (جهانگیری)) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). بلع. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). بلع کردن. (ناظم الاطباء). آن را اوباریدن نیز گویند. (جهانگیری). نواریدن ظاهراً صورت منفی ’واریدن’ است به معنی ’فاریدن’. امام بیهقی در تاج المصادر لغت ’سرط’ و ’لقف’ عربی را به ’فروواریدن’ ترجمه کرده است و از همین ریشه است ’اوباردن’. سرط و لقف به معنی بلع است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
گرفته به چنگال می داردش
بدان تا به یک بار بنواردش.
زراتشت بهرام (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
خرامیدن. (جهانگیری). با تبختر و شوکت و حشمت راه رفتن. (ناظم الاطباء) :
سرفرازانه نوایید به میدان وصال
همه شاهید چو بگزیدۀ آن دلدارید.
مولوی (از جهانگیری).
، ناله کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). ناله و زاری کردن. (ناظم الاطباء) ، فریاد کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). بانگ کردن. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی از شرفنامه). بانگ برآوردن. (آنندراج). صدا و ندا کردن. (رشیدی) (از جهانگیری) :
درخشیدن تیغهای سران
نواییدن گرزهای گران.
فردوسی (از جهانگیری و رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(نِ وِ تَ)
نواییدن. رجوع به نواییدن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ دَ)
دست کشیدن و دست بردار شدن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). فارغ شدن. (شعوری ج 2 ص 324) ، واماندن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل نوازیدن. رجوع به نوازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ جَءْ)
نانواختن. مقابل نوازیدن. رجوع به نوازیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
ترسیدن بیم بردن: (لبت گویی که نیم کفته گل است می و نوش اندر و نهفتستی) (زلف گویی ز لب نهازیده است بگله سوی چشم رفتستی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیازیدن
تصویر نیازیدن
قصد و آهنگ نکردن، نیفکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوالیدن
تصویر نوالیدن
نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
حرکت دادن، جنبانیدن، خرامانیدن، لرزانیدن، بناله درآوردن، جنبیدن، به خود، تنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آوازدادن بانگ کردن: درخشیدن تیغهای سران نواییدن گرزهای گران. (شا. بنقل جها. رشیدی فرنظا) توضیح در فهرست ولف این کلمه نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
دلربائی، نازکردن، فخر، مباهات کردن، تفاخر، بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابتدا کردن شروع کردن سر گرفتن آغاز نهادن، فتالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوانیدن
تصویر نوانیدن
((نَ دَ))
جنباندن، به گریه و ناله درآوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
((دَ))
ناز کردن، فخر کردن، تکبر نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
((نِ دَ))
ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابداء، ابتداء، شروع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انبازیدن
تصویر انبازیدن
شریک بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
بالیدن، تفاخر، فخرفروختن، نازش
فرهنگ واژه مترادف متضاد