جدول جو
جدول جو

معنی نواخسته - جستجوی لغت در جدول جو

نواخسته
(نَ خَ تَ / تِ)
نواجسته. باغ نونشانده. (برهان قاطع) (آنندراج). باغ نودرخت نشانده شده. (ناظم الاطباء). نواجسته. نوآجسته. رجوع به نوآجسته شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نورسته
تصویر نورسته
(دخترانه)
تازه روییده، جوان، تازه بالغ شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوخاسته
تصویر نوخاسته
تازه برخاسته، نوجوان، در علم زیست شناسی نهال تازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواخانه
تصویر نواخانه
جایی که اسیران را نگه دارند، زندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواخته
تصویر نواخته
نوازش شده، خیر و خیرات، انعام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواجسته
تصویر نواجسته
باغی که درختان آن را تازه کاشته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نُو جَ تَ / تِ)
مرکب از نو به معنی تازه و جدید و آجسته به معنی مغروس و درنشانیده. طیان گوید:
تازه شده چو باغ نوآجسته.
(از یادداشت مؤلف).
نیز رجوع به نواجسته شود
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ تَ / تِ)
شوم. بدقدم. نافرخنده. مشئوم. نحس. نامبارک. نامیمون. منحوس. که خجسته و فرخنده نیست: جغد را نفرین کرد و برین واسطه مردمان عجم او را شوم دانند بانگ ناخجسته واﷲ که او را هیچ گناه نباشد. (قصص الانبیاء ص 33).
از پیل و بوم شوم تر و ناخجسته تر
دیدار روی اوست به سیصدهزار بار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا لِ تَ / تِ)
لیقه و ابریشمی که در دوات تحریر می گذارند. (ناظم الاطباء) ، دوات تحریر. دوات مرکب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ / نَ نِ)
زندان. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). بندی خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). محبس. (انجمن آرا) :
ببوسی گرت عقل و تدبیر هست
ملکزاده را در نواخانه دست.
سعدی (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ زَ)
نوساخت. نوساز. جدیدالبناء، نورسیده. تازه به دوران رسیده: علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود من روی کار بدیدم این قوم نوساخته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ / تِ)
تسلی داده شده. دستگیری شده. مهربانی کرده شده. (ناظم الاطباء). نوازش کرده شده. مورد نوازش و اکرام و تفقد قرارگرفته. نعت مفعولی از نواختن است. رجوع به نواختن شود.
- نواخته داشتن، نواختن. نوازش کردن: وزارت مرا (حسنک را) دادند و نه جای من بود و به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی ص 182).
،
{{اسم}} خیرات. (جهانگیری). خیر و خیرات. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکلفات و انعامات (؟). (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نُ تَ / تِ)
دیواری که از خشت و آجر برآورده باشند. (برهان) (آنندراج). رجوع به نواشته شود، خشت های روی هم نهاده شده در بنای عمارت، و خشت های دیوار. (ناظم الاطباء) ، سفال و تودۀ سفال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ تَ / تِ)
ریسمان باریک. (ناظم الاطباء). نخ نازک. (فرهنگ شعوری) :
دو دستش بند با ناخسته کرده
که با داغ جگر دل خسته کرده.
میرنظمی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
بی زخم. سالم. مقابل خسته به معنی زخمی. رجوع به خسته شود
لغت نامه دهخدا
(نَ جَ تَ / تِ)
باغ نونشانده. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (رشیدی). نوخیز. (انجمن آرا). باغی را گویند که درختان آن را نو نشانده باشند. و به این معنی بجای جیم، خای نقطه دار (نواخسته) هم آمده است. (برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به نوآجسته شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَمْ مُ کُ)
تازه برخاسته و بلندشده. (ناظم الاطباء)، نودمیده. نوشکفته. نورس. نورسته:
زلیخای پژمردۀ کاسته
بشد همچو شمشاد نوخاسته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غورۀ نوخاسته چون حلوا شد.
سعدی.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
، جوان. (ناظم الاطباء). نوجوان. تازه سال. اندک سال:
دگر هرچه بردی تو از خاسته
هم از خوبرویان نوخاسته.
فردوسی.
زن خوب خوشخوی آراسته
چه ماند به نادان نوخاسته ؟
سعدی.
به طاعات پیران آراسته
به صدق جوانان نوخاسته.
سعدی.
گرت مملکت باید آراسته
مده کار معظم به نوخاسته.
سعدی.
چنین نامه ای کردم آراسته
زبهر جوانان نوخاسته.
نزاری.
عاشق روی جوانی خوش و نوخاسته ام
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام.
حافظ.
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بوکه در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام.
حافظ.
، نورسیده. تازه رسیده:
ای دیر نشسته وقت آن است که جای
یکچند به نوخاستگان پردازی.
سعدی.
شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب
غایب مشواز دیده که در دل بنشستی.
سعدی.
هر ساعتی آن ف تنه نوخاسته از غیب
برخیزد و خلقی به تحیر بنشاند.
سعدی.
، جوان و نوچه ای که مقدمات را دیده و برای عرض هنر خود در کشتی گیری به زورخانه های دیگر هم می رود. (فرهنگ فارسی معین). تازه کار. نوچه. که تازه قدم در دایرۀ پهلوانی نهاده است:
از این پرهنر ترک نوخاسته
به خفتان بر و بازو آراسته.
فردوسی.
اندر عهد لهراسب بازماندگان بودند از پهلوانان کیخسرو، و اسفندیار پسر گشتاسب نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). رستم پسر زال (اندر عهد کیقباد) نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). و برادر نوخاسته بود او را (کیکاووس را) کی بهمن نام. (مجمل التواریخ)، نودولت. ندیدبدید. تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). تازه به عرصه رسیده: بر امیر رنج بسیار آمد از این نوخاستگان ناخویشتن شناس پسران علی تکین. (تاریخ بیهقی ص 504). بفرمود تا رسول نوخاستگان را پیش آوردند... حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت و بدیشان رسید. (تاریخ بیهقی ص 598). هرچند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند. (تاریخ بیهقی ص 57). و در این وقت سبکتکین و پسرش محمود نوخاسته ای بودند اندر اطراف خراسان. (مجمل التواریخ). و به سبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدیدار آمده بودند بر قدیمان استخفاف کردند. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
فطیر. (صراح). ورنیامده (خمیر) : خمیر این سخن فطیر است ناخاسته و زلف این عروس مشوش است ناپیراسته. (سندبادنامه ص 140)
لغت نامه دهخدا
دیواری که از خشت و آجر برآورده باشند. توضیح مهذب الاسما والسامی در معنی} سمیط {عربی این کلمه را آورده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخسته
تصویر ناخسته
سالم، بدون زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخجسته
تصویر ناخجسته
نحس، شوم، نامبارک، منحوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخاسته
تصویر ناخاسته
آنکه ازجای بلندنشده، ورنیامده (خمیر) : (خمیر این سخن فطیر است ناخاسته و زلف این عروس مشوش است ناپیراسته)
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که دانسته نشده نامعلوم مقابل دانسته: مطلب دانسته ویاندانسته اززبان این زن جایی درزکرده بود
فرهنگ لغت هوشیار
غیرلازم ناضرور: آری چه بارکشدحبلی گسسته ک وچه بکارآیدکوششی ازبنده نبایسته ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواخانه
تصویر نواخانه
زندان، محبس، محل نگهداری بینوایان و اسیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوخاسته
تصویر نوخاسته
نورسته، نودمیده، تازه برخاسته و بلند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواسته
تصویر نواسته
((نُ تَ یا تِ))
نواشته، دیواری که از خشت و آجر برآورده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواخانه
تصویر نواخانه
((نَ نِ))
زندان، محبس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوخاسته
تصویر نوخاسته
((نُ تِ))
نوجوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناخجسته
تصویر ناخجسته
نا میمون، نامیمون، نامبارک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ندانسته
تصویر ندانسته
اشتباها، سهوا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناوابسته
تصویر ناوابسته
مستقل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خواسته
تصویر خواسته
نیت، میل
فرهنگ واژه فارسی سره
بدیمن، شوم، ناهمایون، نحس
متضاد: خجسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طفل، نوباوه، نوجوان، نوخیز، نوشکفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد