شوم. بدقدم. نافرخنده. مشئوم. نحس. نامبارک. نامیمون. منحوس. که خجسته و فرخنده نیست: جغد را نفرین کرد و برین واسطه مردمان عجم او را شوم دانند بانگ ناخجسته واﷲ که او را هیچ گناه نباشد. (قصص الانبیاء ص 33). از پیل و بوم شوم تر و ناخجسته تر دیدار روی اوست به سیصدهزار بار. سوزنی
آستان در خانه. (برهان قاطع). شاهدی برای این معنی جز بیتی از لطیفی نام که مجعول بنظر می آید یافت نشد. (شعوری) (آنندراج) ، دراز و خودسر و خودرأی. مؤنث: خَدْباء