جدول جو
جدول جو

معنی ننگنامه - جستجوی لغت در جدول جو

ننگنامه
(نَ مَ / مِ)
نظم و نثری که به طریق هجو و بدگوئی و عیب جوئی نوشته شده باشد. (از برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به ننگ و نامه شود، جنگ نامه. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ننگ و نیز رجوع به ’ننگ و نبرد’ و ترکیب ’روز ننگ و نام’ ذیل ’ننگ و نام’ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هنگامه
تصویر هنگامه
(دخترانه)
غوغا، شلوغی، دادوفریاد، شگفت انگیز، عالی، فوق العاده، فتنه، آشوب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از انگامه
تصویر انگامه
هنگامه، جمعیت مردم، معرکه، فریاد و غوغا، هیاهو، وقت، زمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پندنامه
تصویر پندنامه
اندرزنامه، نصیحت نامه، نامه ای که در آن پند و نصیحت نوشته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنگامه
تصویر هنگامه
جمعیت مردم، معرکه، فریاد و غوغا، هیاهو، وقت، زمان
هنگامه کردن: غوغا کردن، فتنه و آشوب برپا کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ مَ / مِ)
کاغذ یاچیز دیگر که جای پنهان کردن گنج و مقدار زر در آن نوشته باشد. (آنندراج) (بهار عجم). کاغذ یا چیز دیگر که جای پنهان کردن و کمیت زر در آن مرقوم یا منقوش باشد. (چراغ هدایت). کتاب گنج. فهرست گنج. قبالۀ گنج (ناظم الاطباء). نامه ای که در آن مکان گنج یا گنجهایی تعیین شده است. نامه هایی قدیمی که در آن نشان و وصف گنجی و دفینه ای کرده اند: اندیشیدم که اگر از من گنجنامه ای طلب کنند و یا چیزی خواهند که وفا نتوانم کردن.... نگین انگشتری به دندان برکنم و زهر برمکم. (تاریخ بیهقی).
چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنجنامه.
نظامی.
در این گنجنامه ز راز جهان
کلید بسی گنج کردم نهان.
نظامی.
ز تاریخ کهن سالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم.
نظامی.
همه نسخت گنجنامه که بود
به دارنده دیر دادند زود.
نظامی.
فغان که در طلب گنجنامۀ مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد.
حافظ.
، کتاب عزایم برای احضار و تسخیر ارواح. (شعوری ج 2 ص 306)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ / مِ)
مجمع و جمعیت مردم و معرکۀ بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد. (برهان) :
چند گردی بسان بی ادبان
گرد هنگامه های بوالعجبان ؟
سنائی.
در این چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه برمرد خودکامه نیست.
نظامی.
نهادم در این شیوه هنگامه ای
مگر در سخن نو کنم خامه ای.
نظامی.
اشارت کرد خسرو کای جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد.
نظامی.
هر جا که حکایتی و جمعی است
هنگامۀ توست و محفل من.
سعدی.
نامۀ اولیاست این نامه
مبر این را به شهر و هنگامه.
اوحدی.
هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم
صائب سخن از مولوی روم درافگند.
صائب.
، هرگونه ازدحام و غوغا:
هنگامۀ شب گذشت و شد قصه تمام
طالع به کفم یکی نینداخت کجه.
رودکی.
هنگام صبوح و موکب صبح
هنگامه درید اختران را.
خاقانی.
- هنگامه بلند شدن، سر و صدا به راه افتادن. سخن کسی یا داستانی بر زبانها افتادن:
نی همین هنگامۀ رسوایی من شد بلند
عشق دائم بر سر بازار مستور آورد.
نظیری.
- هنگامه بند، هنگامه گیر. معرکه گیر. نقال یا درویشی که به سخن و داستان گوئی یا کارهای شگفت خودمردم را سرگرم دارد:
تماشا دلی و هزار آرزو
ز هنگامه بندان این چارسو.
ظهوری.
- هنگامه بندی، نموداری. (غیاث) (آنندراج). آشکاری و برزبان افتادگی.
- هنگامه جوی، آنکه در پی ایجاد معرکه باشد. هنگامه گیر.
- هنگامه طراز، آنکه هنگامه برپا کند و آن را بیاراید:
صائب ! از خانه ما گلشن معنی بنواخت
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد.
صائب.
- هنگامۀ طفلان،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان).
- هنگامه طلب، آنکه جدال و خلاف را با مردمان دوست دارد. هنگامه جوی. (یادداشت مؤلف).
- هنگامه فروز، مجلس آرا که هنگامه را گرم کند:
هر لاله ز باغ عارض او
هنگامه فروز صد بهار است.
ظهوری.
- هنگامه کردن، مثل قیامت کردن، یعنی کاری را بسیار خوب انجام دادن. این ترکیب بیان کننده اهمیت کار کسی است، چه منفی و چه مثبت.
- ، معرکه گرفتن. هنگامه برپاکردن:
جهان بر رهگذر هنگامه کرده ست
تو بگذر زآنکه این هنگامه سرد است.
عطار.
- هنگامه گرفتن، هنگامه برپا کردن. معرکه گرفتن. (یادداشت مؤلف).
- هنگامه گیر، معرکه گیر. بازیگر. (انجمن آرا) (از برهان) :
مرغ به هنگام زد نعرۀ هنگامه گیر
کز همه کاری صبوح خوش تر هنگام صبح.
خاقانی.
ما مهره ایم و هم جهت مهره حلقه ایم
هنگامه گیر و دلشده و هم نظاره ایم.
مولوی.
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر.
سعدی.
- هنگامۀ مانی، در تنها موردی که شاهد آن یافته شد، کنایه از ارژنگ یا ارتنگ مانی است:
از ساز مرا خیمه چو هنگامۀ مانی است
وز فرش مرا خانه چو بت خانه فرخار.
فرخی.
، هنگام. وقت. زمان:
به هنگامۀ بازگشتن زراه
همانا نکردی به لشکر نگاه.
فردوسی.
چو هنگامۀ رفتن آید فراز
زمانه نگردد به پرهیز باز.
فردوسی.
چو هنگامۀ زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماه آفرید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ مَ / مِ)
مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان. هنگامه. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان و هرجا که محل اجتماع باشد و بر محل جنگ نیز اطلاق کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). هنگامه. (صحاح الفرس) :
انگامه ایست گرم ز شکر عواطفت
هرکوی و برزنی که من آنجا فرارسم.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
لغت نامه دهخدا
(هَُ نَ مَ / مِ)
سرگذشت بزرگان و هنرمندان:
هنرنامه های عرب خوانده بود
در آن آرزو سالها مانده بود.
نظامی.
قدر اهل هنر کسی داند
که هنرنامه ها بسی خواند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ / مِ)
نامه و کتاب پر از تصویر و نقش و نگار:
نگارنده آن نقش های بدیع
از این نقشنامه همی بسترد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
نامه که در آن اوصاف ماتم و مرثیه ای نوشته باشد. (آنندراج). تعزیت نامه. (ناظم الاطباء) :
کس حرف سوگنامۀ کنعانیان نخواند
تا من قلم به سوگ تو کردم سیه نشان.
درویش واله هروی (از آنندراج).
رجوع به سوک نامه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ مَ / مِ)
پندنامک. اندرزنامه. نصیحت نامه:
بگفتم همه گفتنی سربسر
تو ژرف اندرین پندنامه نگر.
دقیقی.
گر بپند اندر رغبت کنی ای خواجه
پندنامه ست ترا دفتر اشعارش.
ناصرخسرو.
، نامۀ مشتمل بر پند و نصیحت: به پندنامه و رسول شغل گرگانیان راست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 454)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بدنامی. سوء شهرت. (فرهنگ فارسی معین) : و چنین ننگنامی او در اشیاع ماند. (معارف بهاء ولد ص 49 از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ننگ نامه
تصویر ننگ نامه
نظم و نثری که بطریق هجو و بدگویی و عیب جویی نوشته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنرنامه
تصویر هنرنامه
کتابی که درمبحث هنری یافنی، کتاب شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگامه
تصویر انگامه
هنگامه مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ننگ نامی
تصویر ننگ نامی
بد نامی سوء شهرت: و چنین ننگ نامی او در اشیاع ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوگنامه
تصویر سوگنامه
تسلیت نامه
فرهنگ لغت هوشیار
مجمع و جمعیت مردم و معرکه بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پندنامه
تصویر پندنامه
((~. مِ))
اندرزنامه، نصیحت نامه، نامه مشتمل بر پند و نصیحت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگامه
تصویر انگامه
((اَ مِ))
هنگامه، مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنگامه
تصویر هنگامه
((هِ مِ))
جمعیت مردم، معرکه، شور و غوغا، داد و فریاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنگامه
تصویر هنگامه
تاریخ (مورخه)
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنگامه
تصویر هنگامه
تاریخ، بحبحه، وقت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سوگنامه
تصویر سوگنامه
تراژدی، مرثیه
فرهنگ واژه فارسی سره
ازدحام، الم شنگه، بلوا، پیکار، جنجال، سروصدا، شورش، غوغا، فتنه، گیرودار، معرکه، ولوله، همهمه، هیاهو
فرهنگ واژه مترادف متضاد