جدول جو
جدول جو

معنی نمکین - جستجوی لغت در جدول جو

نمکین
(نَ مَ)
نمکی. نمک دار. نمک زده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شور، خوشگل. ملیح. زیبا. خوشایند. (ناظم الاطباء). ملیح. ملیحه. مطبوع:
نگار من چو درآید به خندۀ نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان.
؟
، ظریف و لطیفه گو. (ناظم الاطباء) ، دراصطلاح به معنی مسخره آید. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). به طعنه مردم لوس و بی مزه را گویند
لغت نامه دهخدا
نمکین
ملیح، خوشگل و زیبا و خوشایند، مطبوع
تصویری از نمکین
تصویر نمکین
فرهنگ لغت هوشیار
نمکین
شور، نمک زده، ملیح، زیبا
تصویری از نمکین
تصویر نمکین
فرهنگ فارسی معین
نمکین
بانمک، شور، نمکدار، تودل برو، ملیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نمکین
شور بودن، شور، ملحی، نمکین بودن
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نمگین
تصویر نمگین
نمناک، نم دار، مرطوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمکینه
تصویر نمکینه
دوغ یا ماستی که در آن نمک و سبزی بریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکین
تصویر مکین
جا گرفته، جای گیر، صاحب پایگاه و منزلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمکی
تصویر نمکی
بانمک، نمک دار مثلاً غذای نمکی، کنایه از ملیح، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمکین
تصویر تمکین
قبول کردن، پذیرفتن، فرمان کسی را پذیرفتن، پابرجا کردن، نیرو و قدرت دادن، به کسی توانایی دادن که به امری یا چیزی دست یابد
فرهنگ فارسی عمید
(نَ مَ)
از نمد. ساخته شده از نمد: و کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته. (ترجمه تفسیر طبری)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نم آگین. نمناک. (آنندراج). نمدار. تر. مرطوب. (ناظم الاطباء). بانم. نمگن: سماروغ گیاهی بود که اندر جاهای نمگین روید. (لغت نامۀ اسدی). چون آهن کی در خاک نمگین بماند ژنگار برآرد. (سندبادنامه ص 45).
- دیدۀ نمگین، چشم اشک آلود:
دانست که با سینۀ غمگینم و با دیدۀ نمگین.
خواجه عبداﷲ انصاری
لغت نامه دهخدا
از دهات دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان است، در 22 هزارگزی مشرق رزن و 3 هزارگزی عین آباد، در دامنۀ سردسیری واقع است و 165 تن سکنه دارد، آبش از قنات تأمین میشود، محصولاتش غلات، حبوبات و لبنیات و شغل اهالیش زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سید رضاخان. وی در حوالی کرمانشاهان می زیست و از احفاد شاه نعمت الله ولی بود و در عرفان و تصوف مقامی بلند داشت و در سال 1085 هجری قمری به تدریس و ارشاد اشتغال داشت و سپس به هندوستان رفت ودر دربار محمدشاه احترام فوق العاده یافت از اوست:
خاک پای او شدن گر دسترس باشد مرا
کی به غیر از نقش پا گشتن هوس باشدمرا.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
جامه ای که از قطن البحر کنند. (نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای گیر و استوار. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). جای گیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکان دارنده و صاحب مکان. (غیاث) (آنندراج) : ثم جعلناه نطفهً فی قرار مکین. (قرآن 13/23). فجعلناه فی قرار مکین. (قرآن 21/77).
نه هرکس کو به ملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد.
فرخی.
چونانکه آرزوی دل بندگان اوست
سالی هزار باشد در مملکت مکین.
فرخی.
سخاوت بر تو مکین است شاها
ازیرا که تو مر سخا را مکانی.
فرخی.
مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان
ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین.
فرخی.
جای خور و خواب تو این است و بس
وآن نه چنین است مکان و مکین.
ناصرخسرو.
مکین است دین و قران در دل ما
همین بود نقش نگین محمد.
ناصرخسرو.
ایشان زمین تو آسمان
ایشان مکین و تو مکان.
ناصرخسرو.
ترتیب عناصر را بشناس که دانی
اندازۀ هر چیز مکین را و مکان را.
ناصرخسرو.
قاف تاقاف چتر حشمت تو
سایه افکنده بر مکین و مکان.
ابوالفرج رونی.
تا همی اندر فلک بروج و نجوم است
تا همی اندر زمین مکین و مکان است...
مسعودسعد.
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمان مکان و مکین...
مسعودسعد.
تا در جهان مکین و مکان باشد
بهرامشاه شاه جهان باشد.
مسعودسعد.
جان را کفت ضمان و خرد را دلت ضمین
دین را دلت مکین و سخا را کفت مکان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 457).
تا نام مکان است و مکین است در آفاق
عدل تو سبب باد مکان را و مکین را.
امیرمعزی.
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین
تا شهور است و سنین و تا خزان است و بهار...
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 405).
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی
و این چرخ نزاده چو معالیت مکانی.
سنائی.
- مکین گشتن (گردیدن) ، جای گرفتن. جای گیرشدن.
هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو
به هر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین.
فرخی.
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید به روی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین.
فرخی.
- امثال:
شرف المکان بالمکین. (امثال و حکم ج 2 ص 1022) ، قدر و برتری جای بدان است که چه کسی بدانجا نشیند چه در صدر باشد چه در ذیل و این مثل را در موردی گویند که بزرگی در مکانی بر صدر ننشیند.
، ذی عزت نزد پادشاه. ج، مکناء. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دارای منزلت و رفعت و بزرگی در نزد پادشاه. (از اقرب الموارد). باجاه. باقدر. بامنزلت. بامکانت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقال الملک ائتونی به استخلصه لنفسی فلما کلمه قال انک الیوم لدینا مکین امین. (قرآن 54/12). ذی قوه عند ذی العرش مکین. (قرآن 20/81).
لاجرم بود و کنون هست و همی خواهد بود
در دل شاه مکین و به دل خلق مکین.
فرخی.
ایا به نزد خداوند تخت و خاتم و تاج
همیشه بوده ز شایستگی عزیز و مکین.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
شوری. (ناظم الاطباء). نمکین بودن. نمک دار بودن، ملاحت و خوشگلی. (ناظم الاطباء). خوبی و ملاحت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ دِ)
قصبۀ مرکزی بخش نمین است و در 25 هزارگزی شمال شرقی شهر اردبیل، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی، روی 48درجه و 29 دقیقه و 30 ثانیۀ طول و 38 درجه و 25 دقیقه و 25 ثانیۀ عرض جغرافیائی واقع است. ساعت 12 ظهر نمین برابر است با 40 دقیقۀ بعدازظهر تهران. جمعیت قصبه 4469 تن است. آب قصبه از چشمه سارها و رود خانه نمین تأمین می شود و محصولش غلات و حبوبات و میوه هاست. شغل اهالی زراعت و گله داری و سوداگری و گلیم بافی و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نمناک. نم زده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
یکی از بخش های چهارگانه شهرستان اردبیل است و در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع شده و محدود است از شمال به روسیه و از مشرق به گردنۀ حیران و مرز روسیه و از جنوب به رود خانه قره سو و از مغرب به دهستان رضی. این بخش یک دهستان مرکزی و جمعاً 113 آبادی کوچک و بزرگ دارد و جمعیت آن در حدود 51019 تن است. مرکز بخش قصبۀ نمین است که در دهستان مرکزی بخش واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
منسوب به نمک، نمک فروش، نمک زده. نمک دار، ملیح. باملاحت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شهری است از کیماک، مستقر خاقان (کیماک) به تابستان از اینجا باشد و میان این شهر و میان طرار هشتادروزه راه است سوار را که به شتاب رود. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
منسوب به نمک: نمک زده نمکدار، با ملاحتملیح (بیشتر در مورد زنان و دختران و کودکان بکار رود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکین
تصویر مکین
مکان دارنده و صاحب مکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمگین
تصویر نمگین
نم دار مرطوب: آهن که در خاک نمگین بماند زنگار برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمدین
تصویر نمدین
ساخته ازنمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمکین
تصویر تمکین
دست دادن، جای دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمکینه
تصویر نمکینه
نمکین، دوغ و ماستی که در آن نمک و زیره و گشنیز کوفته ریخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمکینی
تصویر نمکینی
شوری، ملاحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمدین
تصویر نمدین
ساخته شده از نمد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمکین
تصویر تمکین
((تَ))
فرمان بردن، پابرجا کردن، به کسی فرمان دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکین
تصویر مکین
((مَ))
جای گزین، جای گیر
فرهنگ فارسی معین
انقیاد، تسلیم
متضاد: تمرد، سرپیچی، عصیان، یاغیگری، اطاعت، پیروی، تبعیت، فرمانبرداری، متابعت
متضاد: نافرمانی، احترام، بزرگداشت، سازگاری، به فرمان بودن، فرمان بردن، متابعت کردن
متضاد: سرکشی کردن، سازگار بودن
متضاد: ناسازگاربودن، ناسازگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرطوب، نمدار، نمسار، نمناک، نموک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شور، نمکدار، نمک سود، نمکین
متضاد: بی نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد