بلند ساختن، بالا بردن برای مثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، اوراشتن، برافراشتن، افراختن، فراختن
بلند ساختن، بالا بردن برای مِثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فَراشتَن، اَوراشتَن، بَراَفراشتَن، اَفراختَن، فَراختَن
همان افراختن است. (مؤید) ، فریضه گردانیدن جهت کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بحد نصاب رسیدن ستور در عدد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بحد نصاب رسیدن مال و مواشی در عدد. (آنندراج). بدان حد رسیدن مال که زکوه در وی فریضه گردد. (تاج المصادر بیهقی). بدان حد رسیدن مال که زکوه در او واجب آید. (یادداشت بخط مؤلف)
همان افراختن است. (مؤید) ، فریضه گردانیدن جهت کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بحد نصاب رسیدن ستور در عدد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بحد نصاب رسیدن مال و مواشی در عدد. (آنندراج). بدان حد رسیدن مال که زکوه در وی فریضه گردد. (تاج المصادر بیهقی). بدان حد رسیدن مال که زکوه در او واجب آید. (یادداشت بخط مؤلف)
برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامۀ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست: ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند. فردوسی. پای او افراشتند اینجا چنانک تو برازکون راژها افراشتی. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). چه میخواهی از طارم افراشتن همینت بس از بهر بگذاشتن. سعدی. بدانم بدستی که برداشتم بنیروی خود برنیفراشتم. سعدی. هیچکس را تو کسی انگاشتی هم چو خورشیدش بنور افراشتی. سعدی. - به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن: سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند. فردوسی. بفرمود تا سرش برداشتند بنیزه به ابر اندر افراشتند. فردوسی. درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی. - تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن: هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن. سعدی. - چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن. - دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن: زمان تا زمان دست بفراشتی گشادی کف و بانگ برداشتی. (گرشاسب نامه). - رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصۀ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354). - سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن: بسلطانی جود چون سر فراشت قضا چتر دولت برافراشتش. خاقانی. از آن بزم داران که من داشتم وز ایشان سر خود برافراشتم. نظامی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بسر اندر اندازدت. سعدی. حب ّ ایشان سرت برافرازد بغض ایشان بخاکت اندازد. اوحدی. - سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن: که بیخش ز خون و ز کین کاشتی سر شاخ زین کین برافراشتی. فردوسی. - قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف). - کلاه افراشتن، بلند ساختن آن: شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید افراشت زرین کلاه. فردوسی.
برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامۀ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست: ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند. فردوسی. پای او افراشتند اینجا چنانک تو برازکون راژها افراشتی. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). چه میخواهی از طارم افراشتن همینت بس از بهر بگذاشتن. سعدی. بدانم بدستی که برداشتم بنیروی خود برنیفراشتم. سعدی. هیچکس را تو کسی انگاشتی هم چو خورشیدش بنور افراشتی. سعدی. - به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن: سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند. فردوسی. بفرمود تا سرْش برداشتند بنیزه به ابر اندر افراشتند. فردوسی. درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی. - تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن: هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن. سعدی. - چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن. - دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن: زمان تا زمان دست بفراشتی گشادی کف و بانگ برداشتی. (گرشاسب نامه). - رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصۀ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354). - سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن: بسلطانی جود چون سر فراشت قضا چتر دولت برافراشتش. خاقانی. از آن بزم داران که من داشتم وز ایشان سر خود برافراشتم. نظامی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بسر اندر اندازدت. سعدی. حب ّ ایشان سرت برافرازد بغض ایشان بخاکت اندازد. اوحدی. - سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن: که بیخش ز خون و ز کین کاشتی سر شاخ زین کین برافراشتی. فردوسی. - قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف). - کلاه افراشتن، بلند ساختن آن: شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید افراشت زرین کلاه. فردوسی.
مخفف بیفروختن. افروختن. روشن شدن: ببد بردر دژ بدینسان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز. فردوسی. سه جنگ گران کرده شده در دو روز سدیگر چو بفروخت گیتی فروز. فردوسی. بفرمود [اسفندیار] تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند. فردوسی. گفت [یعقوب لیث] چراغی بفروز، چون بفروخت [گفت] آبم ده. (تاریخ سیستان). غم بتولای تو بخریده ام جان بتمنای تو بفروخته. سعدی (بدایع). و رجوع به افروختن شود
مخفف بیفروختن. افروختن. روشن شدن: ببد بردر دژ بدینسان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز. فردوسی. سه جنگ گران کرده شده در دو روز سدیگر چو بفروخت گیتی فروز. فردوسی. بفرمود [اسفندیار] تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند. فردوسی. گفت [یعقوب لیث] چراغی بفروز، چون بفروخت [گفت] آبم ده. (تاریخ سیستان). غم بتولای تو بخریده ام جان بتمنای تو بفروخته. سعدی (بدایع). و رجوع به افروختن شود
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن: برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر. سوزنی. - سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن: بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا. فردوسی. ، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن: برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر. سوزنی. - سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن: بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا. فردوسی. ، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
افراختن. بلند ساختن. (برهان). فراشتن. (آنندراج) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. فراختم علم فتنه را به هفت فلک بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم. سوزنی. از نمودار هفت گنبد خویش گنبدی زآسمان فراخته بیش. نظامی. - برفراختن: ره پهلوانان نسازد همی سرت بآسمان برفرازد همی. فردوسی. بدینگونه چون کار لشکر بساخت به گردون کلاه کیان برفراخت. فردوسی. گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفرازد سوی بالا برشود. فرخی. - سر فراختن: همه بد سگالید و با کس نساخت به کژّی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. - گردن فراختن: اگر تشریف شه ما را نوازد کمر بندد رهی، گردن فرازد. نظامی. رجوع به افراختن و افراشتن شود
افراختن. بلند ساختن. (برهان). فراشتن. (آنندراج) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. فراختم علم فتنه را به هفت فلک بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم. سوزنی. از نمودار هفت گنبد خویش گنبدی زآسمان فراخته بیش. نظامی. - برفراختن: ره پهلوانان نسازد همی سرت بآسمان برفرازد همی. فردوسی. بدینگونه چون کار لشکر بساخت به گردون کلاه کیان برفراخت. فردوسی. گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفرازد سوی بالا برشود. فرخی. - سر فراختن: همه بد سگالید و با کس نساخت به کژّی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. - گردن فراختن: اگر تشریف شه ما را نوازد کمر بندد رهی، گردن فرازد. نظامی. رجوع به افراختن و افراشتن شود
برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامۀ منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) : براه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند. فردوسی. یکی را دم اژدها ساختن یکی را به ابر اندر افراختن. فردوسی. بگرد فرامرز درتاختند بکین دلیران سر افراختند. فردوسی. چه پیش آرد زمان کان درنگردد چه افرازد زمین کان برنگردد. نظامی. هر که خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر بزندگی افراخت. نظامی. پایۀ خورشیدنیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. (از گلستان). آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - بازو افراختن، بلند کردن بازو. جنگیدن: بهرجا که بازو برافراختن سر خصم در پایش انداختن. نظامی. - برافراختن، برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازد این عروس نقاب. خاقانی. یا پایۀ همتم برافراز یا همت من چو پایه کن پست. خاقانی. گر آنها که پیشینگان ساختند بنیرنگ و افسون برافراختند. نظامی. که شه چون ز مشرق برون برد رخت بعرض جنوبی برافراخت تخت. نظامی. - به ابر افراختن، به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن: به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. گر آیند ایدر همه ساخته سنانها به ابر اندر افراخته. فردوسی. - تیغ افراختن، بلند کردن تیغ و برآوردن آن: بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی. - رایت افراختن، بلند کردن رایت و برکشیدن آن: بدین سازمندی جهانگیر شاه برافراخت رایت ز ماهی بماه. نظامی. - سر برافراختن و سر افراختن، سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن: همی گفت زار ای گو سرفراز زمانی ز صندوق سر برفراز. فردوسی. به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. بباغ اندرون دخمه ای ساختند سرش را به ابر اندر افراختند. فردوسی. گر آزار بودیش در دل ز من سرم بر نه افراختی ز انجمن. فردوسی. آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - علم افروختن، بلند کردن علم و برکشیدن آن: بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازداین عروس نقاب. خاقانی. - قد برافراختن، قد علم کردن. بلند کردن قد: چند رخ افروختن چند قد افراختن جان مرا سوختن کار مرا ساختن. آزاد کشمیری (از آنندراج). - گردن افراختن، گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن: خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن وزین کوشش و غارت و تاختن پشیمانی افزون خورد زانکه مست بشب زیر آتش کند هر دو دست. فردوسی. جهانجوی چون دید بنواختشان بخورشید گردن برافراختشان. فردوسی. زبس تیغ بر گردن انداختن نیارست کس گردن افراختن. نظامی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. سعدی. هرکه گردن بدعوی افرازد خویشتن را بگردن اندازد. سعدی. هر که بیهوده گردن افرازد خویشتن را به گردن اندازد. سعدی. - گوش برافراختن، بلند کردن گوش: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. - نام افراختن، بلندنام ساختن: همی نام جاوید ماند نه کام بینداز کام و برافراز نام. فردوسی. ز تن باز کردم سر ارجاسب را برافراختم نام گشتاسب را. فردوسی. - یال افراختن، بلند گردیدن یال و بالیدن آن: ببد تور از آن پس یکی بیهمال برافراختش خسروی فر و یال. فردوسی. چو زان سو پرستندگان دید زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال. فردوسی.
برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامۀ منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) : براه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند. فردوسی. یکی را دم اژدها ساختن یکی را به ابر اندر افراختن. فردوسی. بگرد فرامرز درتاختند بکین دلیران سر افراختند. فردوسی. چه پیش آرد زمان کان درنگردد چه افرازد زمین کان برنگردد. نظامی. هر که خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر بزندگی افراخت. نظامی. پایۀ خورشیدنیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. (از گلستان). آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - بازو افراختن، بلند کردن بازو. جنگیدن: بهرجا که بازو برافراختن سر خصم در پایش انداختن. نظامی. - برافراختن، برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازد این عروس نقاب. خاقانی. یا پایۀ همتم برافراز یا همت من چو پایه کن پست. خاقانی. گر آنها که پیشینگان ساختند بنیرنگ و افسون برافراختند. نظامی. که شه چون ز مشرق برون برد رخت بعرض جنوبی برافراخت تخت. نظامی. - به ابر افراختن، به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن: به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. گر آیند ایدر همه ساخته سنانها به ابر اندر افراخته. فردوسی. - تیغ افراختن، بلند کردن تیغ و برآوردن آن: بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی. - رایت افراختن، بلند کردن رایت و برکشیدن آن: بدین سازمندی جهانگیر شاه برافراخت رایت ز ماهی بماه. نظامی. - سر برافراختن و سر افراختن، سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن: همی گفت زار ای گو سرفراز زمانی ز صندوق سر برفراز. فردوسی. به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. بباغ اندرون دخمه ای ساختند سرش را به ابر اندر افراختند. فردوسی. گر آزار بودیش در دل ز من سرم بر نه افراختی ز انجمن. فردوسی. آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - علم افروختن، بلند کردن علم و برکشیدن آن: بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازداین عروس نقاب. خاقانی. - قد برافراختن، قد علم کردن. بلند کردن قد: چند رخ افروختن چند قد افراختن جان مرا سوختن کار مرا ساختن. آزاد کشمیری (از آنندراج). - گردن افراختن، گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن: خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن وزین کوشش و غارت و تاختن پشیمانی افزون خورد زانکه مست بشب زیر آتش کند هر دو دست. فردوسی. جهانجوی چون دید بنْواختْشان بخورشید گردن برافراختْشان. فردوسی. زبس تیغ بر گردن انداختن نیارست کس گردن افراختن. نظامی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. سعدی. هرکه گردن بدعوی افرازد خویشتن را بگردن اندازد. سعدی. هر که بیهوده گردن افرازد خویشتن را به گردن اندازد. سعدی. - گوش برافراختن، بلند کردن گوش: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. - نام افراختن، بلندنام ساختن: همی نام جاوید ماند نه کام بینداز کام و برافراز نام. فردوسی. ز تن باز کردم سر ارجاسب را برافراختم نام گشتاسب را. فردوسی. - یال افراختن، بلند گردیدن یال و بالیدن آن: ببد تور از آن پس یکی بیهمال برافراختش خسروی فر و یال. فردوسی. چو زان سو پرستندگان دید زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال. فردوسی.