جدول جو
جدول جو

معنی نعوج - جستجوی لغت در جدول جو

نعوج
(غَ لَ)
سپیدی خالص گردیدن. (منتهی الارب). سپید خالص گردیدن. (آنندراج) ، فربه شدن، دل گرفتن از گوشت میش، به شتاب رفتن. (منتهی الارب). در تمام معانی رجوع به نعج شود
لغت نامه دهخدا
نعوج
فربه شدن، سپید خالص گردیدن
تصویری از نعوج
تصویر نعوج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعوج
تصویر اعوج
کج، ناراست، بدخوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معوج
تصویر معوج
کج، خمیده، ناراست، کج شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعوظ
تصویر نعوظ
برخاستن آلت تناسل مرد در اثر غلبۀ شهوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعاج
تصویر نعاج
نعجه ها، گوسفندها، ماده میش ها، جمع واژۀ نعجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعوت
تصویر نعوت
نعت ها، ویژگی ها، صفات، خصلت ها، ستایش ها، جمع واژۀ نعت
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
شتر مادۀ تیزرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناقۀ سریعه. (از متن اللغه). ناقۀ نعابه. (اقرب الموارد). ج، نعب
لغت نامه دهخدا
(مُ وَج ج)
کج و ناراست. (غیاث). خمیده وکج و ناراست. (ناظم الاطباء). آنچه به خودی خود خمیده و کج شده باشد. (از اقرب الموارد) : و اما گونۀ دیگر است از ساعتها، او را معوج خوانند ای کژ و این آن است که هریکی از روز و شب بدو همیشه دوازده ساعت بود. (التفهیم ص 70) ، کسی که سلیقۀ وی کژو ناراست باشد. (ناظم الاطباء). دارای سلیقۀ کج: از هوس عشق مدایح او خاطر سقیم و طبع معوج را سیر مستقیم پدید آید. (لباب الالباب چ نفیسی ص 14)
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
معرفهً، اسبی است سابق مر بنی هلال را در جاهلیت اعوجیات منسوب است به وی و در میان عرب اسبی بشهرت وانبوهی نسل آن نبوده و در اصل ازآن کنده بود و سلیم بن نصر آنرا از او گرفت، سپس از طرف او یا از طرف بنی اکل المرار به بنی هلال رسید. (از منتهی الارب). معرفهً، اسبی است سابق مر بنی هلال را در جاهلیت. اعوجیات منسوب به وی. (آنندراج). نام اسبی است مر بنی هلال را. اعوجیات منسوب به آن. گویند در عرب اسبی به این اشتهار و به این کثرت نسل نبوده. (ناظم الاطباء). نام اسبی است مر بنی هلال را. (مؤید الفضلاء). اسبی است مر بنی هلال را. اعوجیات و بنات اعوج بدو منسوب است. و در عرب اسبی بنامتر و پراشتهارتر از آن نبوده است. (از اقرب الموارد). ابن عبدربه اندلسی بنقل از محمد بن سائب کلبی آرد که گفت: صافنات الجیاد، هزار اسب بودند که بر سلیمان عرضه شد و آنها را از پدر به ارث برده بود. و قومی از طائفۀ ازد که از بستگان او بودند بر سلیمان وارد شدند و چون کارهاشان به انجام رسید از سلیمان درخواستند که آن ها را توشه ای دهد که آنان را تا رسیدن بسرزمین خود کفاف دهد. وی یکی از آن اسبها به آنها داد و گفت به هر منزلی فرودآمدید پسربچه ای برآن سوار شود و بشکار رود و خود هیزم فراهم آرید، و شما هنوز آتش نیفروخته اید که او شکار و غذای شما را حاضر خواهد کرد. و گویند آنان تا رسیدند بسرزمین به همین طریق زاد سفر تهیه کردند. و گویند اعوج از نژادآن اسب است. و این اعوج اسبی بود مر هلال بن عامر را. (از عقدالفرید ج 1 ص 12).
لغت نامه دهخدا
(بَ قا)
کژ شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کج گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعوج چوب و مانند آن، خلاف اعتدال آن. (از اقرب الموارد) ، انعطاف ناقه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شتاب رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که به سرعت میرود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
اسب مادۀ به هنگام زاییدن رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). مادیانی که هنگام زاییدن آن رسیده باشد، و نیز هر مادۀ سم داری که وقت زاییدن آن رسیده باشد. (ناظم الاطباء). آبستن از دواب. (از اقرب الموارد). نتیج. منتج. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرس معوج، اسب تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وِ)
کج کننده، مرصعکننده با عاج. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعویج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وَ)
کج و ناراست. (آنندراج). کج و خمیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعویج شود
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
نهر اعوج، نام نهری از انهار فلسطین. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود، در شاهد زیر جمع واژۀ عوان است به معنی مأمور اجرای دیوان و سرهنگ دیوان: روزی یکی از اعونۀ بخارا براتی بر قصر عارفان آورد... مردم دیه بر آن عوان بی ادبی کردند. (انیس الطالبین ص 174)
لغت نامه دهخدا
(نَعْ وَ)
گو زیر زه بینی. هی نقره تحت وتره الانف. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
اذن نعوف، گوش فروهشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناعفه. مسترخیه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناقۀ نعوس، ناقۀ شیرناک. (منتهی الارب) (آنندراج). آن اشتر که خواب کند نزدیک دوختن. (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ نعت. رجوع به نعت شود: پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات، چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). هر خردمندی که فطنتی دارد تواند دانست که حمید امیرالمؤمنین به معنی از نعوت حضرت خلافت است. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
بدخوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زشت خوی. مؤنث: عوجاء. ج، عوج. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
جمع نعت، ستایش ها زاب ها جمع نعمت صفتها لقبها: چنانکه خلیل رحمه الله - هریک را از ازاحیف اشعار عرب لقبی از اسما مصادر و نعوتی که از آن مشتق باشد مناسب تصرف آن در افاعیل نهاده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعور
تصویر نعور
باد سرد
فرهنگ لغت هوشیار
سیخفری (فز آلت مردی) سیخ شدن برخاستن ذکر بسبب غلبه شهوت، برخاستگی نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعاج
تصویر نعاج
جمع نعجه، گوسپندان ماده میش ها گاوهای دشتی جمع نعجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسوج
تصویر نسوج
جمع نسج، بافت ها، جمع نسج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نجوج
تصویر نجوج
شتابرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوج
تصویر معوج
خمیده و کج و ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعوج
تصویر تعوج
کجش کجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعوج
تصویر اعوج
بدخوی، زشت خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعوذ
تصویر نعوذ
((نَ))
پناه می بریم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معوج
تصویر معوج
((مُ وَ))
خمیده، کج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعوج
تصویر اعوج
((اَ وَ))
کج، ناراست، بدخوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نعوظ
تصویر نعوظ
((نُ))
برخاستن آلت تناسلی مرد به سبب غلبه شهوت
فرهنگ فارسی معین