نشاختن، نشاندن، برای مثال هم از تخم شه پادشاهی نشاست / براو رسم باژ آنچه بد کرد راست (اسدی - ۳۹۳)، گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی / کردگار اندر جهان پیغمبری ننشاستی (ناصرخسرو - ۲۲۷)
نشاختن، نشاندن، برای مِثال هم از تخم شه پادشاهی نشاست / براو رسم باژ آنچه بد کرد راست (اسدی - ۳۹۳)، گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی / کردگار اندر جهان پیغمبری ننشاستی (ناصرخسرو - ۲۲۷)
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن به هم برآمدن، برای مثال نه مردی بود خیره آشوفتن / به زیراندرآورده را کوفتن (فردوسی - ۴/۲۶۳)
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشُفتَن، شوریدَن، بِشولیدَن، پِشولیدَن، پَریشیدَن، پَژولیدَن، بَرهَم خوردن به هم برآمدن، برای مِثال نه مردی بُوَد خیره آشوفتن / به زیراندرآورده را کوفتن (فردوسی - ۴/۲۶۳)
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشگفیدن، شکفیدن
شِکُفتَن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شِگُفتَن، شِگُفتِه شُدَن، شِکُفتِه شُدَن، اِشگِفیدَن، شِکُفیدَن
نخفتن. خواب نکردن. نخوابیدن. بیدار ماندن. به خواب نرفتن: که بر ساز کامد گه رفتنت سرآمد نژندی و ناخفتنت. فردوسی. من از ناخفتن شب مست مانده چو شمشیری قلم در دست مانده. نظامی. شکایت پیش از این روزی ز دست خواب میکردم به غم خواران و نزدیکان، کنون از دست ناخفتن. سعدی
نخفتن. خواب نکردن. نخوابیدن. بیدار ماندن. به خواب نرفتن: که بر ساز کامد گه رفتنت سرآمد نژندی و ناخفتنت. فردوسی. من از ناخفتن شب مست مانده چو شمشیری قلم در دست مانده. نظامی. شکایت پیش از این روزی ز دست خواب میکردم به غم خواران و نزدیکان، کنون از دست ناخفتن. سعدی
آشفتن. برآشفتن. غضبناک و خشمگین گردیدن. بهم برآمدن: نه مردی بود خیره آشوفتن بزیراندرآورده را کوفتن. فردوسی. - بیکدیگر آشوفتن، خشم گرفتن یکی بر دیگری: دلیران بیکدیگر آشوفتند همی گرز بر یکدگر کوفتند. فردوسی. ، بهیجان آمدن. بهیجان آوردن: چو لشکر سراسر برآشوفتند بگرز و تبرزین همی کوفتند سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین. فردوسی. بهو چون سپه دید کآشوفتند بفرمود تا کوس کین کوفتند. اسدی. لوت خوردند و سماع آغاز کرد خانقه تا سقف شد پر دود و گرد دود مطبخ گرد آن پا کوفتن زاشتیاق و وجد و جان آشوفتن. مولوی. ، منقلب شدن هوا و مانند آن: ز بس گرز بر ترکها کوفتن فتاد آسمان اندر آشوفتن. اسدی (گرشاسب نامه). ، زیر و زبر شدن. رجوع به آشوفته شود، برهم زدن با چوبی یا چیزی مانند آن توده ای را. زبرزیر کردن مجموعی را. آشوردن: چو زنبور خانه برآشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی. سعدی. ، بهم خوردن، یعنی سرخ شدن و دردگن گشتن و رمد پدید آمدن (در چشم) : چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش جا کشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. اسم مصدر و مصدردوم آن آشوب است. آشوفتم. برآشوب
آشفتن. برآشفتن. غضبناک و خشمگین گردیدن. بهم برآمدن: نه مردی بود خیره آشوفتن بزیراندرآورده را کوفتن. فردوسی. - بیکدیگر آشوفتن، خشم گرفتن یکی بر دیگری: دلیران بیکدیگر آشوفتند همی گرز بر یکدگر کوفتند. فردوسی. ، بهیجان آمدن. بهیجان آوردن: چو لشکر سراسر برآشوفتند بگرز و تبرزین همی کوفتند سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین. فردوسی. بهو چون سپه دید کآشوفتند بفرمود تا کوس کین کوفتند. اسدی. لوت خوردند و سماع آغاز کرد خانقه تا سقف شد پر دود و گرد دود مطبخ گرد آن پا کوفتن زاشتیاق و وجد و جان آشوفتن. مولوی. ، منقلب شدن هوا و مانند آن: ز بس گرز بر ترکها کوفتن فتاد آسمان اندر آشوفتن. اسدی (گرشاسب نامه). ، زیر و زبر شدن. رجوع به آشوفته شود، برهم زدن با چوبی یا چیزی مانند آن توده ای را. زبرزیر کردن مجموعی را. آشوردن: چو زنبور خانه برآشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی. سعدی. ، بهم خوردن، یعنی سرخ شدن و دردگن گشتن و رمد پدید آمدن (در چشم) : چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش جا کشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. اسم مصدر و مصدردوم آن آشوب است. آشوفتم. برآشوب
شنیدن. سماع. (برهان). شنودن و شنیدن. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شنیدن. (جهانگیری) (غیاث اللغات). اصغا کردن. اصاغه. استماع کردن. (یادداشت مؤلف). ادراک کردن آواز بتوسط گوش. (فرهنگ نظام) : حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتنم هوس است. حافظ. همچنان آن صورت زیبا که گفت که منم مقصود دل زو که شنفت. شاه داعی شیرازی (از جهانگیری). - حرف شنفتن، حرف پذیرفتن. شنوایی داشتن. فرمانبردار بودن. ، بو کردن. (انجمن آرا) (رشیدی)
شنیدن. سماع. (برهان). شنودن و شنیدن. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شنیدن. (جهانگیری) (غیاث اللغات). اصغا کردن. اصاغه. استماع کردن. (یادداشت مؤلف). ادراک کردن آواز بتوسط گوش. (فرهنگ نظام) : حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتنم هوس است. حافظ. همچنان آن صورت زیبا که گفت که منم مقصود دل زو که شنفت. شاه داعی شیرازی (از جهانگیری). - حرف شنفتن، حرف پذیرفتن. شنوایی داشتن. فرمانبردار بودن. ، بو کردن. (انجمن آرا) (رشیدی)