درخستن سرین یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سیخونک زدن بر چارپا برای به حرکت درآوردن آن، راندن شتر و چارپایان را با درخستن سرین آنها به چوب. (از منتهی الارب). راندن. (از آنندراج) ، برانگیختن. و ازعاج. (از المنجد) (از اقرب الموارد) : نخس بفلان، هیجه و ازعجه. (اقرب الموارد) ، به پای برکندن چیزی را. (منتهی الارب) ، خاراندن دو شاخ بز کوهی از جانب درازای آنها سرین آن را. (اقرب الموارد) ، نخاس در سوراخ بکره کردن تا تنگ گردد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، کم گردیدن گوشت ستور. (از منتهی الارب) : نخس لحمه (به صیغۀ مجهول) ، کم گردید گوشت وی. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
درخستن سرین یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سیخونک زدن بر چارپا برای به حرکت درآوردن آن، راندن شتر و چارپایان را با درخستن سرین آنها به چوب. (از منتهی الارب). راندن. (از آنندراج) ، برانگیختن. و ازعاج. (از المنجد) (از اقرب الموارد) : نخس بفلان، هیجه و ازعجه. (اقرب الموارد) ، به پای برکندن چیزی را. (منتهی الارب) ، خاراندن دو شاخ بز کوهی از جانب درازای آنها سرین آن را. (اقرب الموارد) ، نخاس در سوراخ بکره کردن تا تنگ گردد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، کم گردیدن گوشت ستور. (از منتهی الارب) : نخس لحمه (به صیغۀ مجهول) ، کم گردید گوشت وی. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل و از آن خارج می شود، دم، عمل تنفس زمان کوتاه نفس عمیق: نفسی که هوا را به اعماق ریه برساند نفس کشیدن: تنفس کردن، دم زدن
هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل و از آن خارج می شود، دم، عمل تنفس زمان کوتاه نفس عمیق: نفسی که هوا را به اعماق ریه برساند نفس کشیدن: تنفس کردن، دم زدن
حقیقت هر چیز، جان، تن، جسد، شخص انسان، خون نفس اماره: در فلسفه نفس شیطانی که انسان را به هواوهوس و کارهای ناشایسته وامی دارد نفس لوامه: در فلسفه نفس ملامت کننده که انسان را از ارتکاب کارهای ناپسند ملامت می کند و از کردار زشت باز می دارد نفس مطمئنه: در فلسفه قوۀ روحانی که خاص پیغمبران و پیشوایان دین و زهاد و پرهیزکاران است، وجدان آرام نفس ناطقه: در فلسفه نفس ناطق، نفس انسانی
حقیقت هر چیز، جان، تن، جسد، شخص انسان، خون نَفس اماره: در فلسفه نفس شیطانی که انسان را به هواوهوس و کارهای ناشایسته وامی دارد نَفس لوامه: در فلسفه نفس ملامت کننده که انسان را از ارتکاب کارهای ناپسند ملامت می کند و از کردار زشت باز می دارد نَفس مطمئنه: در فلسفه قوۀ روحانی که خاص پیغمبران و پیشوایان دین و زهاد و پرهیزکاران است، وجدان آرام نَفس ناطقه: در فلسفه نفس ناطق، نفس انسانی
صد و چهاردهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۶ آیه، قل اعوذ مردم، آدمیان برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط می کنند و در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند، نسوار
صد و چهاردهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۶ آیه، قُل اعوذُ مردم، آدمیان برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط می کنند و در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند، نِسوار
اول. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ابتدا. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آغاز. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست. فردوسی. همه بر دل اندیشه این بد نخست که بیند دو چشمم تو را تندرست. فردوسی. به سگسار مازندران بود سام نخست از جهان آفرین برد نام. فردوسی. چو شد شاه باداد بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سر. فردوسی. ما را ولیعهد خویش کرد، نخست برادران و پس خویشان و اولیاءحشم را سوگند دادند. (تاریخ بیهقی). نخست نان آنگاه شراب آنکس که نعمت دارد خود شراب میخورد. (تاریخ بیهقی ص 323). در حیلت ایستادند و بر آن نهادند که نخست حیلتی باید کرد تا اریارق بیفتد. (تاریخ بیهقی ص 219). نخست چشم بیند آنگاه دل پسندد. (قابوس نامه). و ازدو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. (کلیله و دمنه). مردم... نخست تو را بازرهانند. (کلیله و دمنه). غدر چون لذت دزدی است نخست کآخرش دست بریدن الم است. خاقانی. هان و هان تا ز خری دم نخوری ور خوری این مثلش گوی نخست. خاقانی. مرغ را چون بدوانند نخست بکشندش ز پی دفع گزند. خاقانی. ، اصل. (ناظم الاطباء) ، بار اول. (یادداشت مؤلف). در ابتدا. در آغاز: درشت است پاسخ ولیکن درست درستی درشتی نماید نخست. بوشکور. نخست آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز. فردوسی. چو کودک لب از شیر مادر بشست به گهواره محمود گوید نخست. فردوسی. نخست آفرین کرد بر کردگار دگر یاد کرد از شه نامدار. فردوسی. و نخست که همه دلها سرد کردند بر این پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند. (تاریخ بیهقی ص 257). در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که به زمین طبرستان ناجمی پیدا آید. (تاریخ بیهقی ص 414). ز پیغمبران او پسین بد درست ولیک او شود زنده زیشان نخست. اسدی. نه گل به نسبت خاکی نخست دردسر آرد چو یافت صحبت آتش نه دردسر بنشاند. خاقانی. از خط خاکی نخست نقطۀ دل زاد و بس لیک نه در دایره ست نقطۀ پنهان او. خاقانی. اگر طالبی کاین زمین طی کنی نخست اسب بازآمدن پی کنی. سعدی. ، از اول. قبلاً. از آغاز: هر دشمنی ای دوست که با من ز جفا آخر کردی نخست میدانستم. ؟ (از آنندراج). ، اولاً. (یادداشت مؤلف). قبلاً. مقابل پس و سپس و بعداً و دیگر: نخست آنکه کردی نیایش مرا به نامه نمودی ستایش مرا. فردوسی. خوریم آنچه داریم چیزی نخست پس آنگه جهان زیر فرمان توست. فردوسی. پندم چه دهی، نخست خود را محکم کمری ز پند دربند. ناصرخسرو. تا نام کسی نخست ناموزی در مجمع خلق چون کنیش آواز؟ ناصرخسرو. ، اولین. (ناظم الاطباء). مقابل پسین. نخستین. (آنندراج) (انجمن آرا). اول. اولی. (منتهی الارب) : نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جان است زو دان سپاس. فردوسی. نخست ولایت که پدرش وی را داد، آن ناحیت بود. (تاریخ بیهقی). گفت روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدائی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی ص 336). آخرالزمان پیغامبری خواهد آمد نام محمد، اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم. (تاریخ بیهقی 338). نخست کس که زر و سیم از کان بیرون آورد جمشید بود. (نوروزنامه). روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی. (نوروزنامه). در رکعت نخست گرت غفلتی برفت اینجا سجودسهو کن و در عدم قضا. خاقانی. بود مرا خانه ای نخست و دوم خوب نیست سوم خانه خوب گرچه یگانه ست. خاقانی. یک جام نخست تو بربود مرا از من از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن. خاقانی. در گام نخست بود مانده آنکو همه عمر در سفر بود. عطار. ، پیشین. (فرهنگ نظام) : پژوهندۀ روزگار نخست گذشته سخن ها همه بازجست. فردوسی. - از نخست، ازآغاز. از اول. از ابتدا. ابتداءً. در اول. به ابتدا. پیش از این: همی در به در خشک نان بازجست مر او را همان پیشه بود از نخست. بوشکور. ز آغاز باید که دانی درست سر مایۀ گوهران از نخست. فردوسی. نکشتیم هندوی را از نخست رها شد ز دست و ره چاره جست. فردوسی. به کارآگهان گفت کار از نخست ز لشکر همه کرد باید درست. فردوسی. ازلب جوی عدوی تو برآمد ز نخست زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال. فرخی. گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه اکنون چون دوک ریسه گشت. لبیبی. کسی را سزد پادشاهی درست که بر تن بود پادشا از نخست. اسدی. گر سما چون میم نام او نبودی از نخست همچو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما. خاقانی. کس مرا باور ندارد کز نخست سازگار و کارسازی داشتم. خاقانی. گفتی سگ من چه داغ دارد آن داغ که از نخست کردی. خاقانی. مر ورا آزاد کردی از نخست لیک خشنودی ّ لقمان را بجست. مولوی. - در نخست،قبلاً. سابقاً. در قدیم: یکی داستان زد گوی در نخست که پرمایه آنکس که دشمن بجست. فردوسی. - دست نخست، دست اول: عشق بیفشرد پا برنمط کبریا برد به دست نخست هستی ما را ز ما. خاقانی. - صبح نخست،صبح نخستین. بام بالا. فجر کاذب. صبح کاذب. ذنب السرحان. دم گرگ. فجر اول: دل خوش دردم خوش جوی که چون صبح نخست گر به جانی بخری یک دم خوش ارزان است. اثیرالدین اومانی. باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا باد چو مهر سپهر امر تو گیتی مدار. خاقانی. یافت درستی که من توبه نخواهم شکست کرد چو صبح نخست روی نهان در حجاب. خاقانی. به صدق کوش که خورشید زاید از نفست که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست. حافظ. - نخست آفرینش، اول ماخلق اﷲ: نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جان است زو دان سپاس. فردوسی
اول. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ابتدا. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آغاز. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست. فردوسی. همه بر دل اندیشه این بُد نخست که بیند دو چشمم تو را تندرست. فردوسی. به سگسار مازندران بود سام نخست از جهان آفرین برد نام. فردوسی. چو شد شاه باداد بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سر. فردوسی. ما را ولیعهد خویش کرد، نخست برادران و پس خویشان و اولیاءحشم را سوگند دادند. (تاریخ بیهقی). نخست نان آنگاه شراب آنکس که نعمت دارد خود شراب میخورد. (تاریخ بیهقی ص 323). در حیلت ایستادند و بر آن نهادند که نخست حیلتی باید کرد تا اریارق بیفتد. (تاریخ بیهقی ص 219). نخست چشم بیند آنگاه دل پسندد. (قابوس نامه). و ازدو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. (کلیله و دمنه). مردم... نخست تو را بازرهانند. (کلیله و دمنه). غدر چون لذت دزدی است نخست کآخرش دست بریدن الم است. خاقانی. هان و هان تا ز خری دم نخوری ور خوری این مثلش گوی نخست. خاقانی. مرغ را چون بدوانند نخست بکشندش ز پی دفع گزند. خاقانی. ، اصل. (ناظم الاطباء) ، بار اول. (یادداشت مؤلف). در ابتدا. در آغاز: درشت است پاسخ ولیکن درست درستی درشتی نماید نخست. بوشکور. نخست آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز. فردوسی. چو کودک لب از شیر مادر بشست به گهواره محمود گوید نخست. فردوسی. نخست آفرین کرد بر کردگار دگر یاد کرد از شه نامدار. فردوسی. و نخست که همه دلها سرد کردند بر این پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند. (تاریخ بیهقی ص 257). در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که به زمین طبرستان ناجمی پیدا آید. (تاریخ بیهقی ص 414). ز پیغمبران او پسین بُد درست ولیک او شود زنده زیشان نخست. اسدی. نه گل به نسبت خاکی نخست دردسر آرد چو یافت صحبت آتش نه دردسر بنشاند. خاقانی. از خط خاکی نخست نقطۀ دل زاد و بس لیک نه در دایره ست نقطۀ پنهان او. خاقانی. اگر طالبی کاین زمین طی کنی نخست اسب بازآمدن پی کنی. سعدی. ، از اول. قبلاً. از آغاز: هر دشمنی ای دوست که با من ز جفا آخر کردی نخست میدانستم. ؟ (از آنندراج). ، اولاً. (یادداشت مؤلف). قبلاً. مقابل پس و سپس و بعداً و دیگر: نخست آنکه کردی نیایش مرا به نامه نمودی ستایش مرا. فردوسی. خوریم آنچه داریم چیزی نخست پس آنگه جهان زیر فرمان توست. فردوسی. پندم چه دهی، نخست خود را محکم کمری ز پند دربند. ناصرخسرو. تا نام کسی نخست ناموزی در مجمع خلق چون کنیش آواز؟ ناصرخسرو. ، اولین. (ناظم الاطباء). مقابل پسین. نخستین. (آنندراج) (انجمن آرا). اول. اولی. (منتهی الارب) : نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جان است زو دان سپاس. فردوسی. نخست ولایت که پدرش وی را داد، آن ناحیت بود. (تاریخ بیهقی). گفت روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدائی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی ص 336). آخرالزمان پیغامبری خواهد آمد نام محمد، اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم. (تاریخ بیهقی 338). نخست کس که زر و سیم از کان بیرون آورد جمشید بود. (نوروزنامه). روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی. (نوروزنامه). در رکعت نخست گرت غفلتی برفت اینجا سجودسهو کن و در عدم قضا. خاقانی. بود مرا خانه ای نخست و دوم خوب نیست سوم خانه خوب گرچه یگانه ست. خاقانی. یک جام نخست تو برْبود مرا از من از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن. خاقانی. در گام نخست بود مانده آنکو همه عمر در سفر بود. عطار. ، پیشین. (فرهنگ نظام) : پژوهندۀ روزگار نخست گذشته سخن ها همه بازجست. فردوسی. - از نخست، ازآغاز. از اول. از ابتدا. ابتداءً. در اول. به ابتدا. پیش از این: همی در به در خشک نان بازجست مر او را همان پیشه بود از نخست. بوشکور. ز آغاز باید که دانی درست سرِ مایۀ گوهران از نخست. فردوسی. نکشتیم هندوی را از نخست رها شد ز دست و ره چاره جست. فردوسی. به کارآگهان گفت کار از نخست ز لشکر همه کرد باید درست. فردوسی. ازلب جوی عدوی تو برآمد ز نخست زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال. فرخی. گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه اکنون چون دوک ریسه گشت. لبیبی. کسی را سزد پادشاهی درست که بر تن بُوَد پادشا از نخست. اسدی. گر سما چون میم نام او نبودی از نخست همچو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما. خاقانی. کس مرا باور ندارد کز نخست سازگار و کارسازی داشتم. خاقانی. گفتی سگ من چه داغ دارد آن داغ که از نخست کردی. خاقانی. مر ورا آزاد کردی از نخست لیک خشنودی ّ لقمان را بجست. مولوی. - در نخست،قبلاً. سابقاً. در قدیم: یکی داستان زد گَوی در نخست که پرمایه آنکس که دشمن بجست. فردوسی. - دست نخست، دست اول: عشق بیفشرد پا برنمط کبریا برد به دست نخست هستی ما را ز ما. خاقانی. - صبح نخست،صبح نخستین. بام بالا. فجر کاذب. صبح کاذب. ذنب السرحان. دم گرگ. فجر اول: دل خوش دردم خوش جوی که چون صبح نخست گر به جانی بخری یک دم خوش ارزان است. اثیرالدین اومانی. باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا باد چو مهر سپهر امر تو گیتی مدار. خاقانی. یافت درستی که من توبه نخواهم شکست کرد چو صبح نخست روی نهان در حجاب. خاقانی. به صدق کوش که خورشید زاید از نفست که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست. حافظ. - نخست آفرینش، اول ماخلق اﷲ: نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جان است زو دان سپاس. فردوسی
مردمان، نام یکی از سیمناد های نپی (سوره های قرآنی) نان خشک مردمان ظدمیان: ناس مردم باشد و کو مردمی ک تو سر مردم ندیدستی دمی. (مثنوی. نیک. 323: 4) توضیح ناس اسمی است که برای جمع وضع شده مثل قوم و رهط. واحدش انسان است و بر انس و جن اطلاق میشود و اغلب بر انس. و گفته اند که اصلش} اناس {است که جمع انس باشد و این جمعی است نادر که با آوردن الف و لام بر سر آن فاء (الفعل) حذف شده
مردمان، نام یکی از سیمناد های نپی (سوره های قرآنی) نان خشک مردمان ظدمیان: ناس مردم باشد و کو مردمی ک تو سر مردم ندیدستی دمی. (مثنوی. نیک. 323: 4) توضیح ناس اسمی است که برای جمع وضع شده مثل قوم و رهط. واحدش انسان است و بر انس و جن اطلاق میشود و اغلب بر انس. و گفته اند که اصلش} اناس {است که جمع انس باشد و این جمعی است نادر که با آوردن الف و لام بر سر آن فاء (الفعل) حذف شده