نادان. بی عقل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی خرد. جاهل: بگردان (خدایا) ز جانش نهیب بدان بپرداز گیتی ز نابخردان. فردوسی. که گیتی بشوئی ز رنج بدان ز گفتار و کردار نابخردان. فردوسی. سدیگر که گیتی ز نابخردان بپالود و بستد ز دست بدان. فردوسی. زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی روئی و در باطن ددی. طیان. همه گفته هایت بجای خود است به عالم مباد آنکه نابخرد است. اسدی. مجوئید همسایگی با بدان مدارید افسوس نابخردان. اسدی. نیوشنده یک تن که بخرد بود ز نابخردان بهتر از صد بود. نظامی. خرد نیک همسایه شد، آن بد است که همسایۀ کوی نابخرد است. نظامی. خور و خواب تنها طریق دد است برین بودن آئین نابخرد است. سعدی
نادان. بی عقل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی خرد. جاهل: بگردان (خدایا) ز جانش نهیب بدان بپرداز گیتی ز نابخردان. فردوسی. که گیتی بشوئی ز رنج بدان ز گفتار و کردار نابخردان. فردوسی. سدیگر که گیتی ز نابخردان بپالود و بستد ز دست بدان. فردوسی. زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی روئی و در باطن ددی. طیان. همه گفته هایت بجای خود است به عالم مباد آنکه نابخرد است. اسدی. مجوئید همسایگی با بدان مدارید افسوس نابخردان. اسدی. نیوشنده یک تن که بخرد بود ز نابخردان بهتر از صد بود. نظامی. خرد نیک همسایه شد، آن بد است که همسایۀ کوی نابخرد است. نظامی. خور و خواب تنها طریق دد است برین بودن آئین نابخرد است. سعدی
پارچه ای که هنوز آن را نبریده باشند، نبریده، بریده نشده، ختنه نشده، برای مثال چه جامۀ بریده چه از نابرید / که کس در جهان بیشتر زآن ندید (فردوسی - ۶/۹)
پارچه ای که هنوز آن را نبریده باشند، نبریده، بریده نشده، ختنه نشده، برای مِثال چه جامۀ بریده چه از نابرید / که کس در جهان بیشتر زآن ندید (فردوسی - ۶/۹)
ضروری آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، خوٰاهی نخوٰاهی، چار و ناچار، به ضرورت، لاعلاج، ناگزیر، ناکام و کام، ناچار، لاجرم، کام ناکام، خوٰاه و ناخوٰاه، به ناچار، ناگزران، ناگزر، لابدّ، خوٰاه ناخوٰاه، لامحاله برای مثال باد همچون آسمان و آفتاب / در نظام کل وجودش ناگزرد (انوری - ۱۳۰)
ضروری آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، خوٰاهی نَخوٰاهی، چار و ناچار، بِه ضَرورَت، لاعَلاج، ناگُزیر، ناکام و کام، ناچار، لاجَرَم، کام ناکام، خوٰاه و ناخوٰاه، بِه ناچار، ناگُزِران، ناگُزِر، لابُدّ، خوٰاه ناخوٰاه، لامَحالِه برای مِثال باد همچون آسمان و آفتاب / در نظام کل وجودش ناگزرد (انوری - ۱۳۰)
هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده. (فرهنگ نظام) : اسیران و آن خواسته هر چه بود همیداشت اندر هری نابسود. فردوسی. یکی گوهرپاک بد (یوسف در هفت سالگی) نابسود که بد دیدنش خلق را جمله سود. شمسی (یوسف و زلیخا ص 135). ، هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو. (آنندراج) (انجمن آرا). استعمال نشده. (فرهنگ نظام) .جامۀ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد: ز دیبا و از جامۀ نابسود که آن را کران و شماره نبود. فردوسی. بخورد (کیخسرو) و بیاسود و یکهفته بود دوم هفته با جامۀ نابسود. بیامد خروشان به آتشکده... فردوسی. بجست اندرآن دشت چیزی که بود ز سیم و زر و جامۀ نابسود. فردوسی. هزار از بلورین طبق نابسود که هریک برنگ آب افسرده بود. اسدی. ، سائیده نشده. سوده نشده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ لغات شاهنامه). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده: زمرد بر او چارصد پاره بود بسبزی چو قوس قزح نابسود. فردوسی. دگر ایزدی هرچه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. فردوسی. چنان دان که برد یمانی که بود همان موزه از گوهر نابسود. فردوسی. سپهبدپذیرفت از او هر چه بود ز دینار و از گوهر نابسود. فردوسی. کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود. فردوسی. شراعی که از پرّ سیمرغ بود بدادش پر از گوهر نابسود. اسدی. ، ناسفته. سوراخ نشده. نسفته: نخستین ز گوهر یکی سفته بود یکی نیم سفته دگر نابسود. فردوسی. چهل درّ دیگر همه نابسود که هریک مه از خایۀ باز بود. اسدی
هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده. (فرهنگ نظام) : اسیران و آن خواسته هر چه بود همیداشت اندر هری نابسود. فردوسی. یکی گوهرپاک بد (یوسف در هفت سالگی) نابسود که بد دیدنش خلق را جمله سود. شمسی (یوسف و زلیخا ص 135). ، هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو. (آنندراج) (انجمن آرا). استعمال نشده. (فرهنگ نظام) .جامۀ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد: ز دیبا و از جامۀ نابسود که آن را کران و شماره نبود. فردوسی. بخورد (کیخسرو) و بیاسود و یکهفته بود دوم هفته با جامۀ نابسود. بیامد خروشان به آتشکده... فردوسی. بجست اندرآن دشت چیزی که بود ز سیم و زر و جامۀ نابسود. فردوسی. هزار از بلورین طبق نابسود که هریک برنگ آب افسرده بود. اسدی. ، سائیده نشده. سوده نشده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ لغات شاهنامه). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده: زمرد بر او چارصد پاره بود بسبزی چو قوس قزح نابسود. فردوسی. دگر ایزدی هرچه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. فردوسی. چنان دان که برد یمانی که بود همان موزه از گوهر نابسود. فردوسی. سپهبدپذیرفت از او هر چه بود ز دینار و از گوهر نابسود. فردوسی. کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود. فردوسی. شراعی که از پَرّ سیمرغ بود بدادش پر از گوهر نابسود. اسدی. ، ناسفته. سوراخ نشده. نسفته: نخستین ز گوهر یکی سفته بود یکی نیم سفته دگر نابسود. فردوسی. چهل درّ دیگر همه نابسود که هریک مه از خایۀ باز بود. اسدی
نادانی. دیوانگی. (ناظم الاطباء). جهل. بی عقلی. بی شعوری. سبکسری: نکرد او به تو دشمنی از بدی که خود کرده ای تو ز نابخردی. فردوسی. مدان تو ز گستهم کاین ایزدیست ز گفتار و کردار نابخردیست. فردوسی. بی اندازه ز ایشان گرفتار شد سترگی و نابخردی خوار شد. فردوسی. بخسبد شبانروزی از بیخودی که خواب است بنیاد نابخردی. نظامی. خبر داشت کز راه نابخردی ستیزند با حجت ایزدی. نظامی. اگر یاری اندک زلل داندم به نابخردی شهره گرداندم. سعدی
نادانی. دیوانگی. (ناظم الاطباء). جهل. بی عقلی. بی شعوری. سبکسری: نکرد او به تو دشمنی از بدی که خود کرده ای تو ز نابخردی. فردوسی. مدان تو ز گستهم کاین ایزدیست ز گفتار و کردار نابخردیست. فردوسی. بی اندازه ز ایشان گرفتار شد سترگی و نابخردی خوار شد. فردوسی. بخسبد شبانروزی از بیخودی که خواب است بنیاد نابخردی. نظامی. خبر داشت کز راه نابخردی ستیزند با حجت ایزدی. نظامی. اگر یاری اندک زلل داندم به نابخردی شهره گرداندم. سعدی
نابریده: همان گوهر و جامه نابرید زچیزی که شایسته تر برگزید. (شا) ختنه ناکرده غیرمختون: کنون قطع به حرف آن نابرید که درآخر قصه خواهی شنید... (حاجی محمد خان قدسی) مقابل بریده
نابریده: همان گوهر و جامه نابرید زچیزی که شایسته تر برگزید. (شا) ختنه ناکرده غیرمختون: کنون قطع به حرف آن نابرید که درآخر قصه خواهی شنید... (حاجی محمد خان قدسی) مقابل بریده
ناپیدا، نهفته، مخفی: (... که اکنون شمارابدین برزکوه ببایدبدن ناپدید از گروه. (شا)، نامرئی نامشهود: خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید... (شا)، پوشیده مستور: ابا خواهر خویش به آفرید زخون مژه هر دورخ ناپدید. (شا)، معدوم محو: خروشیدچون روی رستم بدید که نام توباد از جهان ناپدید. (شا)
ناپیدا، نهفته، مخفی: (... که اکنون شمارابدین برزکوه ببایدبدن ناپدید از گروه. (شا)، نامرئی نامشهود: خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید... (شا)، پوشیده مستور: ابا خواهر خویش به آفرید زخون مژه هر دورخ ناپدید. (شا)، معدوم محو: خروشیدچون روی رستم بدید که نام توباد از جهان ناپدید. (شا)
دست نخورده: اسیران وآن خواسته هرچه بود همیداشت اندرهری نابسود. (شا)، استعمال ناشده نو: (به هیشوی داد آن دگر هر چه بود زدینار و زجامه نابسود. (شا)، سوده نشده نتراشیده: دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. (شا) مقابل بسوده
دست نخورده: اسیران وآن خواسته هرچه بود همیداشت اندرهری نابسود. (شا)، استعمال ناشده نو: (به هیشوی داد آن دگر هر چه بود زدینار و زجامه نابسود. (شا)، سوده نشده نتراشیده: دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. (شا) مقابل بسوده