جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با نابخردی

نابخردی

نابخردی
بی خردی بی عقلی نادانی: مدان توز گستهم کاین ایزدی است زگفتار و کردار نابخردی است. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار

نابخردی

نابخردی
نادانی. دیوانگی. (ناظم الاطباء). جهل. بی عقلی. بی شعوری. سبکسری:
نکرد او به تو دشمنی از بدی
که خود کرده ای تو ز نابخردی.
فردوسی.
مدان تو ز گستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست.
فردوسی.
بی اندازه ز ایشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد.
فردوسی.
بخسبد شبانروزی از بیخودی
که خواب است بنیاد نابخردی.
نظامی.
خبر داشت کز راه نابخردی
ستیزند با حجت ایزدی.
نظامی.
اگر یاری اندک زلل داندم
به نابخردی شهره گرداندم.
سعدی
لغت نامه دهخدا

نابخرد

نابخرد
جاهل
اَحمَق، کُودَن، کَم خِرَد، اَبلَه، کَم عَقل، گول، غَمر، کانا، لادِه، خام ریش، ریش کاو، بی عَقل، فَغاک، اَنوَک، سَبُک رای، خُل، تَپَنکوز، گَردَنگَل، بَدخِرَد، شیشِه گَردَن، خَرطَبع، چِل، تاریک مَغز، دَبَنگ، دَنگِل، دَنگ، کاغِه، کَهسَلِه، کَردَنگ، غُتفَرِه
نابخرد
فرهنگ فارسی عمید

نابخرد

نابخرد
نادان. بی عقل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی خرد. جاهل:
بگردان (خدایا) ز جانش نهیب بدان
بپرداز گیتی ز نابخردان.
فردوسی.
که گیتی بشوئی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان.
فردوسی.
سدیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان.
فردوسی.
زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی روئی و در باطن ددی.
طیان.
همه گفته هایت بجای خود است
به عالم مباد آنکه نابخرد است.
اسدی.
مجوئید همسایگی با بدان
مدارید افسوس نابخردان.
اسدی.
نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود.
نظامی.
خرد نیک همسایه شد، آن بد است
که همسایۀ کوی نابخرد است.
نظامی.
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آئین نابخرد است.
سعدی
لغت نامه دهخدا

نابردنی

نابردنی
آنچه که لایق بدن نیست غیرقابل حمل: ... (ببهای گران ضیاع او جمله وهرچه نابردنی بود بخریدند)
فرهنگ لغت هوشیار