جدول جو
جدول جو

معنی میهمان - جستجوی لغت در جدول جو

میهمان
مهمان، آنکه به خانۀ کس دیگر می رود و در آنجا از او پذیرایی می کنند، آنکه در هتل، مهمان خانه، مسافرخانه و مانند آن اقامت دارد، آنکه موقتاً و یا بدون دریافت و پرداخت پول به کاری می پردازد مثلاً دانشجوی مهمان، بازیگر مهمان، استاد مهمان، در ورزش ویژگی تیمی که در خانۀ تیم حریف بازی می کند
تصویری از میهمان
تصویر میهمان
فرهنگ فارسی عمید
میهمان
مهمان، ضیف، مقابل میزبان، (یادداشت مؤلف) :
کسی رابدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست،
فردوسی،
نهان گفت دایه بدان مهرجوی
که این میهمان چون فتادت بگوی،
فردوسی،
ز ترک و چگل خواست چاچی کمان
به جم گفت ای نامور میهمان،
فردوسی،
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار،
عنصری،
خورش نه بر میهمان گونه گون
مگویش از این کم خور و زین فزون،
اسدی،
بخور زود از او میهمان وار سیر
که مهمان نماند به یک جای دیر،
اسدی،
گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع
گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب،
خاقانی،
استخوان پیشکش کنم غم را
زانکه غم میهمان سگ جگر است،
خاقانی،
چند بر گوسالۀ زرین شوی صورت پرست ؟!
چند بر بزغالۀ پرزهر باشی میهمان ؟!
خاقانی،
هر شب که به صفه های افلاک
صفها زده میهمان ببینم،
خاقانی،
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان می ساخت جلاب،
نظامی،
ور رسیدی میهمان روزی ترا
هم بیاسودی اگر بودیت جا،
مولوی،
گفتند میهمانی عشاق می کنی
سعدی به بوسه ای ز لبت میهمان توست،
سعدی،
- میهمان آمدن، میهمان شدن، مهمان شدن:
تاکه آن سلطان به خان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر در بر میهمان افشانده اند،
خاقانی،
و رجوع به ترکیب مهمان شدن و مهمان آمدن در ذیل مهمان شود،
- میهمان کردن، مهمان کردن، به مهمانی دعوت نمودن، به ضیافت خواندن:
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کرد آفتاب،
خاقانی،
- میهمان ناخوانده، مهمان که بی دعوت آید،
- امثال:
اول برو به خانه سپس میهمان طلب، (امثال و حکم دهخدا)،
میهمان سخت عزیز است ولی همچو نفس
خفقان آرد اگر آید و بیرون نرود،
؟ (امثال و حکم دهخدا)،
هدیه دان میهمان ناخوانده،
سنائی (از امثال و حکم دهخدا)،
رجوع به مهمان و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
میهمان
کسی که بر دیگری وارد شود و ازو باطعام و غیره پذیرایی کنند
تصویری از میهمان
تصویر میهمان
فرهنگ لغت هوشیار
میهمان
ضیف، مهمان
متضاد: میزبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
پیرو دین اسلام، کسی که دین اسلام دارد، برای مثال ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند / بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
رشتۀ بلند کلفتی که از پشم یا پنبه تابیده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهمان
تصویر مهمان
کسی که به خانۀ کس دیگر می رود و در آنجا از او پذیرایی می کنند، کسی که در هتل، مهمان خانه، مسافرخانه و مانند آن اقامت دارد، کسی که موقتاً و یا بدون دریافت و پرداخت پول به کاری می پردازد مثلاً دانشجوی مهمان، بازیگر مهمان، استاد مهمان، در ورزش ویژگی تیمی که در خانۀ تیم حریف بازی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوهمان
تصویر بوهمان
رحم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، زهدان، بچّه دان، بوگان، پوگان، بویگان، پرکام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرمان
تصویر شیرمان
مانند شیر، کنایه از دلیر، پردل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیرمان
تصویر سیرمان
یاقوت سرخ، حریر منقش، بهرمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایرمان
تصویر ایرمان
مهمان، مهمان ناخوانده، طفیلی، برای مثال دل دستگاه توست به دست جهان مده / کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان (خاقانی - ۳۰۹)
فرهنگ فارسی عمید
مهمانی، عمل میهمان کردن یا شدن، ضیافت کردن یا شدن:
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی،
منوچهری،
از خون من فرستی هر دم نوالۀ هجر
یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی،
خاقانی،
رجوع به مهمانی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
از ’ی ه م’، تثنیۀ ایهم در حال رفع. رجوع به ایهم شود.
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ)
آنکه به اول شب راه نرود و در راه خسبد، یا عام است در هر دو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
میهمان. کسی که بر دیگری وارد شود واز او با طعام و دیگر وسائل پذیرایی کنند. عافی. مقابل میزبان. کسی که او را به خانه خود خوانند و اکرام کنند. نزیل. (دهار). ضیف. (ترجمان القرآن). عوف. (منتهی الارب). ابن غبرا. بنواغبراء. (المرصع). ثوی. ابن الارض، ضیف عاتم، مهمان شبانگاه آینده. اقراء، اقتراء، استقراء، مهمان خواستن. (منتهی الارب). النقری، مهمان خاص برگزیده. (دستورالاخوان). تضییف، مهمان را فرود آوردن. (ترجمان القرآن). قفی، مهمان گرامی کرده. کفیح. مهمان ناگاه آینده. (منتهی الارب) :
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.
رودکی.
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان درمن خواست کند.
رودکی.
کز اندیشۀبد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ.
فردوسی.
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو.
فردوسی.
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او.
فردوسی.
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان.
عنصری.
تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان رضوان منند.
منوچهری.
یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. (تاریخ بیهقی ص 416).
نه هرگز خورشهاش برد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم.
اسدی.
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.
اسدی.
که برنا دگر چیز جز می نخواست
بدانش که مهمان خاصست راست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی.
ناصرخسرو.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
ناصرخسرو.
تا نبود نعمتی تو باش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان.
مسعودسعد.
سوی دین هدیۀ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان.
سنائی.
خانه دربسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است.
خاقانی.
دوش از برم برفتی و برخوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی.
خاقانی.
خاکی دلم در آتش چون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی.
خاقانی.
روامدار که خونشان بریزی از پی آنک
که خون مهمان هرگز نریختند کرام.
ظهیر فاریابی (دیوان چ بینش ص 330).
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن.
نظامی.
بصاحب ردی و صاحب قبولی
نباید کرد مهمان را فضولی.
نظامی.
پی نثار طبقهای دیده پرزر کرد
چو خواند خیل چمن را به میهمان نرگس.
کمال اسماعیل.
ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری.
مولوی.
کلاه گوشۀ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو مهمانی.
سعدی.
که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان.
سعدی.
غم هرکس کسی را درنگیرد
که مهمان زلۀ غم برنگیرد.
امیرخسرو دهلوی.
مهمان عزیز دوستت دارم
تنباکو داری غلیان بیارم.
(امثال و حکم).
- به مهمان شدن، مهمان شدن. به مهمانی رفتن:
چندین هزار جرعه که این سبز طشت راست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه.
خاقانی.
- مهمان آمدن، وارد شدن بر کسی به عنوان مهمانی:
سوی دین هدیۀ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان.
سنائی.
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی.
خاقانی.
شبی خواهم که مهمان من آئی
به کام دوستان و رغم دشمن.
سعدی (خواتیم).
امشب آن مه به وثاق که فرو می آید
گر به مهمان من آمد چه نکو می آید.
کمال خجندی.
- مهمان خواستن از کسی، منزل ومهمانی طلب کردن: از ایشان مهمان خواست ومادرش را بشارت داد و گفت این فرزند پادشاه کامگار باشد. (مجمل التواریخ و القصص ص 437).
- مهمان خواندن، دعوت کردن به مهمانی:
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی.
خاقانی.
- مهمان داشتن،مهمان کردن. به عنوان مهمان پذیرایی کردن. به مهمانی خواندن:
سه روزش همی داشت مهمان خویش
بر نامداران و یاران خویش.
فردوسی.
- مهمان شدن، ضیف و نزیل و وارد بر کسی شدن به عنوان مهمان. تضییف. (تاج المصادر بیهقی). تضیف: زاهد... خانه زن بدکاره ای مهمان شد. (کلیله و دمنه).
فلکی بین شده بالای فلک
اسدی بین شده مهمان اسد.
خاقانی.
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو.
خاقانی.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.
صائب.
می شود در لقمۀ اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هر که مهمان می شود.
صائب.
- مهمان طلبیدن، مهمان خواستن. به مهمانی دعوت کردن:
مائده جان را چه نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب.
خاقانی.
- مهمان کردن، به مهمانی خواندن. اضافه. (تاج المصادر بیهقی) :
که مهمان کندمان نیارد نوید
به نیکی مداریداز وی امید.
فردوسی.
چنین ساختستم که مهمان کنم
وزین خواهش آرامش جان کنم.
فردوسی.
ترا با سپاه تو مهمان کنم
ز دیدار تو رامش جان کنم.
فردوسی.
وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم.
ناصرخسرو.
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب
طبع ساز و طربی یابیش و رودنواز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 202).
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه وهنجارش.
ناصرخسرو.
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
گر تو بخوان وصلش مهمان نمیکنی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 684).
- مهمان ناخوانده، قرواش. (منتهی الارب). طفیلی (دستورالاخوان). که بی نوید و دعوت به خانه میزبان درآید:
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی
قمرچهرگانی مقوس حواجب.
(منسوب به حسن متکلم).
- امثال:
خرج که از کیسۀ مهمان بود
حاتم طائی شدن آسان بود.
مهمان تا سه روز عزیز است.
مهمان حبیب خداست.
مهمان خر صاحبخانه است: به مزاح گویند.
مهمان را باید تا هرچه میزبان آرد بخورد و بیش فرمانی ندهد. (امثال و حکم).
مهمان خنده رو باشد صاحبخانه خون بگرید.
مهمان خودیم لیک در خانه تو.
مهمان دیروقت خرجش به پای خودش است.
مهمان روزی خود را خود می آورد.
مهمان که یکی شد صاحبخانه گاو می کشد.
مهمان منی به آب آن هم لب جو.
مهمان مهمان را نمی تواند دید صاحبخانه هر دو را.
مهمان ناخوانده هدیۀ خداست.
مهمان هدیۀ خداست.
مهمان هرکه باشد در خانه هرچه باشد.
مهمان یکروز دو روز است.
مهمان یکی دو روز است.
زحمت بوددرویش را ناگه چو مهمان دررسد.
هرکس مهمان عمل خویش است. (از کتاب شاهد صادق).
یکروزه مهمانیم و صدساله دعاگو.
، مهمانی. (غیاث). ضیافت:
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحرشوخ
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا بتازی مورد و انجیر و کلوخ.
رودکی.
یکی ترک تازی زبان آمدستم
به مهمان پی عشرت و عیش و بازی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان اوچ تپه بخش ترکمان شهرستان میانه، واقع در 20هزارگزی باختر بخش و 8هزارگزی راه شوسه میانه به تبریز با 265 تن سکنه آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایتمان
تصویر ایتمان
استوار داشتن امین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایرمان
تصویر ایرمان
مهمان میهمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرمان
تصویر سیرمان
یاقوت سرخ، حریر منقش و ملون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریهقان
تصویر ریهقان
از پارسی دلهگان کرکم (زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیهبان
تصویر غیهبان
تاریکی، شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
نخ تابیده از چند نخ مانند طناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبهمات
تصویر مبهمات
کارهای دشوار، امور پیچیده و مشکل، معضلات سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیگمان
تصویر بیگمان
آنکه شک ندارد کسی که سوء ظن ندارد، بدون شک یقینا
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بر دیگری وارد شود و از او با طعام و دیگر وسائل پذیرائی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهمان
تصویر مهمان
کسی که به خانه کسی دیگر برود و پذیرایی شود، آن که از سوی دیگری دعوت می شود و مورد پذیرایی قرار می گیرد، ویژگی آن که به طور موقت در یک فعالیت، بازی و مانند آن ها شرکت می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیگمان
تصویر بیگمان
مسلم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایرمان
تصویر ایرمان
وخشی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مردمان
تصویر مردمان
اهالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
طناب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایرمان
تصویر ایرمان
روحانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باهمان
تصویر باهمان
شرکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیدمان
تصویر دیدمان
تیوری
فرهنگ واژه فارسی سره
ضیف، مجلسی، مدعو، میهمان
متضاد: میزبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سور، ضیافت، مهمانی
متضاد: عزا
فرهنگ واژه مترادف متضاد