جدول جو
جدول جو

معنی مگلت - جستجوی لغت در جدول جو

مگلت
(مَ لِ)
مجله. (ابن الندیم). حشوارش. (ابن الندیم). استر. استیر. استر و مردخا. نام کتابی از تورات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به حشوارش و مجله شود
لغت نامه دهخدا
مگلت
مجله، نام کتابی از توران
تصویری از مگلت
تصویر مگلت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملت
تصویر ملت
مردم یک کشور که از یک نژاد و تابع یک دولت باشند، شریعت، کیش، آیین، پیروان یک دین
فرهنگ فارسی عمید
قطعه های فلزی به ابعاد مختلف که در چاپخانه برای تنظیم فاصلههای سطور به کار میرود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مگل
تصویر مگل
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، ضفدع، قاس، کلا، کلائو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالت
تصویر مالت
دانۀ غلات که پس از خیس کردن و جوانه زدن خشک می کنند و دارای دیاستاز، دکسترین، مالتوز و پروتئین است
تب مالت، در پزشکی بیماری واگیردار که به واسطۀ میکروب مخصوصی به انسان و بعضی حیوانات مانند گاو گوسفند و خوک عارض می شود و گاه از حیوانات مریض یا به واسطۀ خوراکی ها و نوشیدنی های آلوده به انسان سرایت می کند و با تب های مکرر به فاصله های منظم ضعف کم خونی و افسردگی روحی همراه است، بروسلوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهلت
تصویر مهلت
زمان مشخص برای انجام کاری، فرصت دادن، زمان دادن
مهلت خواستن: زمان خواستن، فرصت طلبیدن
مهلت دادن: زمان دادن، فرصت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزلت
تصویر مزلت
لغزیدن و افتادن، لغزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذلت
تصویر مذلت
خوار شدن، خواری و پستی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ حَلْ لَ)
محله. محله. کوی. برزن. یک بخش از چند بخش شهر. قسمتی از شهر که در آن کویها و کوچه ها و برزن باشد: و فضل ربیع اسب بگردانید و به خانه باز شد، یافت محلت و سرای خویش را مشحون به بزرگان و افاضل. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 34). آن شب که وی را ازمحلت ما، سرآسیا از سرای پدر به کوشک امارت می بردند بسیار تکلف دیدم. (تاریخ بیهقی ص 249). کاهل وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلت دیه آهنگران پیوسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). و این ناحیت مرودشت بعضی در میان اصطخر محلتهای شهر بوده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). گفت پدر ندارم ولیکن مادرم به فلان محلت نشیند. (نوروزنامه). گفت برگوی و محلتهای گرگان را نام بر. (چهارمقاله چ زوار ص 122). پس ابوعلی گفت از این محلت کویها برده. (چهارمقاله ص 122). اندر شهر کوشکها بود و بعضی محلتها پراکنده و دور از یکدیگر باشند. (تاریخ بخارا ص 63). طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند. (گلستان).
چو زنبورخانه بیاشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی.
سعدی.
خانه ای در کوی درویشان بگیر
تا نماند در محلت زاهدی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
عربی، ا مهله). زمان. اجل. مدت. نفسه. (منتهی الارب). فرصت. (غیاث) : گفتند فرمان برداریم به هر چه فرماید امامهلتی و تخفیفی ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی ص 160).
از در مهلت نیند اینها ولیک
تو خدایا هم کریمی هم حلیم.
ناصرخسرو.
بشتاب سوی طاعت و زی دانش
غره مشو به مهلت دنیائی.
ناصرخسرو.
دشمن به مهلت قوت گیرد. (کلیله و دمنه). چون مهلت برسید و وقت فراز آمد هر آینه دیدنی باشد. (کلیله و دمنه).
مهلتشان یک نفسی بیش نه
هیچکسی عاقبت اندیش نه.
نظامی.
مدتی این مثنوی تأخیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد.
مولوی.
ادانه: به مهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن. (از منتهی الارب).
- مهلت خواستن، استمهال. (تاج المصادر بیهقی). زمان طلبیدن. زمان خواستن. استنظار. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). درنگی خواستن. مدت خواستن: عبدالملک از کشندۀ خود یک زمان امان و مهلت خواست. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 23). آن قدر زمان مهلت خواست سبب آنکه بعضی از این قرار از وجوه معاملات جرجان تحصیل می بایست کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). استکلاء، مهلت و تأخیر خواستن. تکلؤ، مهلت و زمان خواستن. (منتهی الارب).
- مهلت دادن، زمان دادن. مدت دادن. تطویل. (منتهی الارب). فرصت دادن. تمهیل. استدراج. املا. انظار. تأجیل. (ترجمان القرآن). تمدید مدت کردن. امهال. امداد. درنگ دادن. درنگی کردن. اساغه. (منتهی الارب) :
بدین مهلت که دادستت مشو از مکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی.
ناصرخسرو.
امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید تا توبه تمام بکنم و عبادت به جا آورم و بیش از این مهلت نخواهم. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101).
گفت ای یاران مرا مهلت دهید
تا به مکرم از بلا ایمن شوید.
مولوی.
میسر نبودش کزو عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی.
سعدی (بوستان).
یارب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندانکه باز بیند دیدار آشنا را.
سعدی (بدایع).
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت.
حافظ.
- مهلت داشتن، زمان داشتن. مدت داشتن. فرصت داشتن. وقت و زمان معین داشتن:
هر که بر روی زمین مهلت عیشی دارد
ای بسا روز که در زیرزمین خواهد بود.
سعدی (صاحبیه).
- مهلت طلبیدن، مهلت خواستن. زمان خواستن.
- مهلت گرفتن، تمدید مدت کردن.
- مهلت یافتن، به دست آوردن فرمان و مهلت. فرصت یافتن. رجوع به یافتن شود:
بیچاره آدمی که اگرخود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود.
سعدی.
، درنگ. آهستگی. (غیاث). تأخیر. نظره. (ترجمان القرآن). نظره. نظرت. کلاء. (منتهی الارب) : مهلتی و توقفی باشد تا وی این حاصل را نجماً به نجم به سه سال بدهد. (تاریخ بیهقی).
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار.
امیرمعزی.
، زمان دهی. زمان که دهندیا خواهند. اطالۀ مدت. نظر. نفسه. (از منتهی الارب).
- امثال:
مهلت در شرع جایز است. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
نام یکی از شهرهای قدیم و مشهور که در ساحل غربی آسیای صغیر قرار داشته و بعدها به دو قسمت تقسیم شده است. نخست بوسیلۀ مهاجران کرت بنا شد و بعد مهاجران یونیۀ یونان به تجدید بنای آن پرداختند به طوری که در سال 750 قبل از میلاد آبادترین شهر یونیه و بعدها بزرگترین شهر تجارتی دنیا بوده است و به واسطۀ آبادی و زیبایی مردم آن به ثروت و رفاه فوق العاده ای دست یافتند. تالس دانشمند مشهور قرن ششم میلادی در سال 587 میلادی بدان شهر رفته و بتدریس پرداخته است. در سال 504 میلادی وسیلۀ پادشاهان ایران ضبط و نهب و غارت شد تا سرانجام در دورۀ حکومت سلجوقی و بعد تیموری بکلی ویران شد و اکنون خرابه های آن برجاست. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 654 و 651 و 866و ج 2 ص 1518 و 1888 و 1940 و فهرست هر سه جلد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِلْ لَ)
جای گمراهی و زمین که در او راه گم شود. (غیاث). جای گمراهی و ضلالت و گمراهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
شمشیر از نیام برکشیده. (ناظم الاطباء). شمشیر آهیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). شمشیر برهنه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
آنکه شمشیر از نیام برمی کشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مرد رسا. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد رسای در امور. ج، مصالت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جزیره ای معظم از مجمع الجزایر کوچکی در دریای روم (مدیترانه) است که میان آفریقا و جزیره سیسیل قرار دارد، این جزیره در سال 870م، بدست مسلمین افتاد و در سال 1090م، بوسیلۀ ’روژه دو سیسیل’ تصرف شدو شارل کینگ آن را در سال 1518 به شوالیه های ’رود’ واگذار کرد، بناپارت در سال 1798م، آن را بتصرف آوردو در سال 1800م، انگلیسها آن را اشغال کردند و آن را تبدیل بیک پایگاه استراتژیک نمودند که در جنگ جهانی دوم اهمیت حیاتی بدست آورده بود، مالت به سال 1964استقلال یافت و در شمار کشورهای مشترک المنافع درآمد، پایتخت این کشور ’والت’ و جمعیت آن بالغ بر 319000 تن می باشد، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
مرضی عفونی که عاملش را نوعی باکتری بنام میکروکوکوس ملیتنسیس می دانند، علایم کلینیکی این ناخوشی بواسطۀ وجوددرد در اندامها و ترشح عرق فراوان و تب مشخص است، سیر مرض طولانی است و گاهی تا یک سال طول می کشد و بسیار امکان دارد عود کند، وجه تسمیۀ این ناخوشی بواسطۀ شناخته شدن این مرض ابتدا در جزایر بحرالروم (مدیترانه) خصوصاً جزیره مالت است، ولی برخلاف نامش خاص جزیره مالت نیست و در سراسر دنیا دیده می شود چون باکتری عامل این مرض اول دفعه بوسیلۀ بروس کشف گردید، این باکتری را بروسلا می گویند و مرض مالت را بروسلوز نیز می نامند، راه سرایت این مرض از دامها (گاو و گوسفند و بز و خوک) به انسان است که بطور مستقیم با تماس حیوان (مثلاً دوشیدن شیر با دست خراش دار) و یا بواسطۀ ضایعات مخاط از راه مقاربت و یا بطور غیرمستقیم بوسیلۀ شیر و پنیر و آب آلوده به فضولات حیوان و یا از راه تنفس بوسیلۀ گردوغبار به انسان سرایت می کند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
غلاتی را گویند که کمی جوانه زده باشند، (فرهنگ فارسی معین)، بالاختصاص به جوانۀ جو اطلاق می شود، مالت جو را در پزشکی جهت تقویت عمومی بیمارانی که به فقدان ویتامین ’ث’ دچارند تجویز می کنند که به صورت گرد (پودر) در آب یا در شیر مصرف می شود و یا عصارۀ آن را تجویز می کنند و نیز آب جوی که از مالت تهیه می شود گاه تجویز می گردد، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لَ)
سخن آراسته. (منتهی الارب). سخن نیکوی درست و پاکیزه و آراسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کابین با ضمانت، به لغت اهل حمیر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). قال مازوجت الا بمهرمبلت، ای مضمون. (اللسان بنقل ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهلت
تصویر مهلت
زمان، اجل، مهلت، فرصت
فرهنگ لغت هوشیار
جای فرود آمدن، زمان فرود آمدن، منزل مقام جای باش، کوی برزن: اندر شهر کوشکها بود و بعضی محلتها پراکنده دور از یکدیگر باشند، جمع محلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذلت
تصویر مذلت
ذلالت، خوار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزلت
تصویر مزلت
لغزیدن، لغزش
فرهنگ لغت هوشیار
مرضی عفونی که عاملش را نوعی باکتری بنام میکروکوکوس ملیتنسیس میدانند علائم کلینیکی این ناخوشی بواسطه وجود درد در اندامها و ترشح عرق فراوان و تب مشخصی است، سیر مرض طولانی است و گاهی تا یکسال طول میکشد و بسیار امکان عود کردن آن نیز میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضلت
تصویر مضلت
جای گمراهی و ضلالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالت
تصویر مالت
جوانه غلات به ویژه جو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزلت
تصویر مزلت
((مَ زِ لَّ))
لغزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذلت
تصویر مذلت
((مَ ذَ لَّ))
خواری، ذلیلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضلت
تصویر مضلت
((مَ ض لَُ))
جایی که انسان راه را گم می کند، ضلالت، گمراهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهلت
تصویر مهلت
((مُ لَ))
درنگ، تأخیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملت
تصویر ملت
توده، مردم
فرهنگ واژه فارسی سره
جو، جو جوانه زده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پستی، حقارت، خواری، ذل، ذلت، زبونی، سرافکندگی، خوارشدن، ذلیل شدن، به پستی گراییدن، زبون شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجل، استمهال، امان، تاخیر، اجل، درنگ، ضرب الاجل، فرجه، فرصت، مدت، موعد، وعده، وقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد