گردن شکسته گردن کوتاه گردن کوتاه، وقص آنست که دوم فاصله را بیفکنند مفاعلن ماند و مفاعلن چون از متفاعلن منشعب باشد آنرا موقوص خوانند یعنی گردن کوتاه و چون از سه متحرک فاصله بدین زحاف یکی ساقط میشود آنرا بکوتاهی گردن تشبیه کردند. (المعجم. مد. چا. 61: 1)
گردن شکسته گردن کوتاه گردن کوتاه، وقص آنست که دوم فاصله را بیفکنند مفاعلن ماند و مفاعلن چون از متفاعلن منشعب باشد آنرا موقوص خوانند یعنی گردن کوتاه و چون از سه متحرک فاصله بدین زحاف یکی ساقط میشود آنرا بکوتاهی گردن تشبیه کردند. (المعجم. مد. چا. 61: 1)
گردن کوتاه، در علم عروض، وقص آن است که دوم فاصله را بیفکنند «مفاعلن» ماند و «مفاعلن» چون از «متفاعلن» منشعب باشد، آن را موقوص خوانند یعنی گردن کوتاه و چون از سه متحرک فاصله بدین زحاف یکی ساقط می شود آن را به ک
گردن کوتاه، در علم عروض، وقص آن است که دوم فاصله را بیفکنند «مفاعلن» ماند و «مفاعلن» چون از «متفاعلن» منشعب باشد، آن را موقوص خوانند یعنی گردن کوتاه و چون از سه متحرک فاصله بدین زحاف یکی ساقط می شود آن را به ک
آنکه در آن نقصان واقع شود. (منتهی الارب) (آنندراج). کم کرده شده و آنکه در وی نقصان واقع شود. (ناظم الاطباء). - غیرمنقوص، بدون کم و کاست. ناکاسته: و انا لموفوهم نصیبهم غیر منقوص. (قرآن 109/11). ، شکسته. مخفف. (یادداشت مرحوم دهخدا) و رمرم منقوص رمرام. (المرصع) (یادداشت ایضاً) ، از اجزای عروض آنکه عصب و کف ّ پذیرفته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقص آن است که از مفاعیلن معصوب نون بیندازی مفاعیل بماند به ضم لام، و مفاعیل چون از مفاعلتن منشعب باشد آن را منقوص خوانند. (المعجم چ دانشگاه ص 82). نزد شعرا رکنی را نامند که در آن نقص واقع شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، به معنی دیگر نیز اطلاق کنند و آن چنان است که اگر در شعری از اول مصراعهای او کلمه ای برداری باقیمانده را وزن و معنی درست باشد و وزن آن از بحری دیگری شود. مثال شعر: درد هجر آمد و بفزود مرا حسرت و غم صبر و آرام شد از جانم با دوست به هم. این شعر از بحر رمل مخبون است و اگر کلمه ’درد’ و ’صبر’ دور کنی، رباعی شود و این لاحق است به متلون. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح صرفی) اسمی که آخر آن یاء ماقبل مکسور باشد مانند قاضی. (از تعریفات جرجانی). نزد صرفیان ناقص را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد صرفیان کلمه ای باشد که آخر آن یاء باشد مثل قاضی و صافی. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی)
آنکه در آن نقصان واقع شود. (منتهی الارب) (آنندراج). کم کرده شده و آنکه در وی نقصان واقع شود. (ناظم الاطباء). - غیرمنقوص، بدون کم و کاست. ناکاسته: و انا لموفوهم نصیبهم غیر منقوص. (قرآن 109/11). ، شکسته. مخفف. (یادداشت مرحوم دهخدا) و رمرم منقوص رمرام. (المرصع) (یادداشت ایضاً) ، از اجزای عروض آنکه عَصْب و کف ّ پذیرفته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقص آن است که از مفاعیلن ِ معصوب نون بیندازی مفاعیل ُ بماند به ضم لام، و مفاعیل ُ چون از مفاعلتن منشعب باشد آن را منقوص خوانند. (المعجم چ دانشگاه ص 82). نزد شعرا رکنی را نامند که در آن نقص واقع شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، به معنی دیگر نیز اطلاق کنند و آن چنان است که اگر در شعری از اول مصراعهای او کلمه ای برداری باقیمانده را وزن و معنی درست باشد و وزن آن از بحری دیگری شود. مثال شعر: درد هجر آمد و بفزود مرا حسرت و غم صبر و آرام شد از جانم با دوست به هم. این شعر از بحر رمل مخبون است و اگر کلمه ’درد’ و ’صبر’ دور کنی، رباعی شود و این لاحق است به متلون. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح صرفی) اسمی که آخر آن یاء ماقبل مکسور باشد مانند قاضی. (از تعریفات جرجانی). نزد صرفیان ناقص را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد صرفیان کلمه ای باشد که آخر آن یاء باشد مثل قاضی و صافی. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی)
ایستاده کرده شده و ایستاده شده. (ناظم الاطباء). ایستانیده. ایستاده کرده شده. (غیاث) (آنندراج). بازداشته شده. توقف داده شده. (ناظم الاطباء). بازداشته. (یادداشت مؤلف). واداشته شده. (آنندراج) :... اذ الظالمون موقوفون عند ربهم... (قرآن 31/34) ،... چون ستمکاران را بازداشتگان نزد پروردگار آنها... (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 8 ص 215). گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی که موقوف است همواره میان شکل مه سیما. ناصرخسرو. خصمان من به حضرت تو خاصگی و من موقوف آستانم و بر تو به نیم جو. خاقانی. در کتم عدم هنوز موقوف است آن سینه که سوزش تو را شاید. خاقانی. روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید. خاقانی. موقوف اشارت تو ماندم چون حاجی میهمان کعبه. خاقانی. بیاضش در گزارش نیست معروف که در بردع سوادش بود موقوف. نظامی. هرجا که پادشاهی و صدری و سروری است موقوف آستان در کبریای تست. سعدی. به روزگار تو هرجا که صاحب صدری است ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند. سعدی. ، بازداشت شده. توقیف شده. توقیف کرده شده. (از یادداشت مؤلف) : امیر گفت به هیچ حال اعتماد نتوان کردبر بازداشتگان که هرکسی به گناه بزرگ موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265). بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی به جای نیاورد که موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 228). وی به فرمان، جایی موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر بزرگ خواجه احمد حسن به قلعت... موقوف بود. (تاریخ بیهقی)، تعطیل شده و ترک شده و برطرف شده. (ناظم الاطباء). متوقف. معطل. کاری که از انجام آن جلوگیری شده باشد: تا کدخدا نرسد کارها همه موقوف باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). تا فردا این شغل کرده آید تمام و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). گفت (مسعود) باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149)، مقابل آنکه بر کار و در خدمت است. پیاده. که در کاری نیست. آنکه مشغول خدمت نیست: خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری نامزد کردن و همگان پیش رای و دل خداوندند چه آنکه بر کارند و در خدمتند و چه آنکه موقوفند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265)، مهلت داده شده و درنگی شده و به تأخیرانداخته شده، تکیه داده شده. مقیدشده. متعلق شده. بسته به چیزی و متعلق به چیزی گشته. (ناظم الاطباء). بسته به چیزی شده. وابسته و متعلق و مربوط به چیزی: این امر موقوف بر فلان امر است. (یادداشت مؤلف) : چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر که رزق آمدن را شتابی نبیند. خاقانی. عمر اگر بهر رزق موقوف است رزق موقوف بهر فرمان است. خاقانی. حصنی است فلک صدوچهل برج کاقبال خدایگان مرا بس موقوف روانم و درون هیچ زین هودج ناروان مرا بس. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 499). موقوف نقاب چند باشی ؟ در برقع خواب چند باشی ؟ نظامی. پس حیات ماست موقوف نظام اندک اندک جمع کن تم الکلام. مولوی. نطق کآن موقوف راه سمع نیست جز که نطق خالی بی طمع نیست. مولوی. ، مقررشده. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح فقه) ملکی که در راه خدا حبس کرده و وقف نموده باشند. (ناظم الاطباء). وقف کرده شده. موقوفه. وقف شده. ملک یا مالی که شخص آن را به مصارف امور خیریه از قبیل مسجد و بیمارستان و مدرسه و اطعام فقرا اختصاص دهد. (از یادداشت مؤلف). - موقوف ٌعلیه، آنکه یا آنچه مال و یا ملک را بدو وقف کنند. (از یادداشت مؤلف). آنکه مالی بر او وقف می شود. (یادداشت لغت نامه) .مالی که قبض و اقباض آن ممکن نیست وقف آن باطل است لیکن اگر واقف تنها قادر بر اخذ و اقباض آن نباشد و موقوف علیه قادر به اخذ آن باشد صحیح است. (مادۀ 67 قانون مدنی). - موقوف ٌعلیهم، کسان که مال و ملک بدانان وقف کرده باشند. (از یادداشت مؤلف). موقف واقع می شود به ایجاب از طرف واقف به هر لفظی که صراحهً دلالت بر معنی آن کند و قبول طبقۀ اول از موقوف ٌعلیهم یا قائم مقام قانونی آنها در صورتی که محصور باشند مثل وقف بر اولاد و اگر موقوف ٌعلیهم غیرمحصور یا وقف بر مصالح عامه باشد در این صورت قبول حاکم شرط است. (مادۀ 56 قانون مدنی). و رجوع به ترکیب موقوف علیه شود. - موقوف گذاشتن، مال یا ملک وقفی از خود به جای گذاشتن. موقوفه ای برای امور خیر از خود برجای نهادن: هرکه خیری کرد و موقوفی گذاشت رسم خیرش همچنان برجای دار. سعدی. ، (اصطلاح صرف) حرف ساکن و بی حرکت گشته. (ناظم الاطباء). به اصطلاح صرف، حرف اخیر لفظی که از پیوستن مابعدش بازایستاده کرده شده باشد، با انداختن حرکت او. (غیاث) (آنندراج)، (اصطلاح عروض) رکنی که حرف هفتم متحرک آن را ساکن کرده باشند مانند تای مفعولات. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث). مفعولان چون از مفعولات خیزد آن را موقوف خوانند. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). به اصطلاح عروض، بحری است که در آن وقف صورت گرفته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح حدیث) در نزد محدثان حدیثی است که اسناد آن به صحابۀ حضرت برسد اعم از آنکه گفته باشد یا عمل کرده باشد، چنانکه تفسیر صحابه از قرآن موقوف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در علم حدیث آن است که از صحابی روایت کنند متصل یا منقطع، و در غیر صحابی نیز اطلاق کنند به شرط تقیید، چنانکه گویند وقفه مالک علی نافع. و بعضی فقها موقوف را اثر خوانند ومرفوع را خبر. (از نفایس الفنون قسم اول ص 125). در عرف حدیث آنچه سندش به اصحاب حضرت برسد، خلاف مرفوع. (از یادداشت مؤلف)، (اصطلاح دیوانی) خرجی که عامل مدعی پرداخت آن است لکن مشکوک باشد و گذارند به نظر سلطان، قبول یا رد آن را یا به تدقیق و نظر ثانوی. (یادداشت مؤلف)
ایستاده کرده شده و ایستاده شده. (ناظم الاطباء). ایستانیده. ایستاده کرده شده. (غیاث) (آنندراج). بازداشته شده. توقف داده شده. (ناظم الاطباء). بازداشته. (یادداشت مؤلف). واداشته شده. (آنندراج) :... اذ الظالمون موقوفون عند ربهم... (قرآن 31/34) ،... چون ستمکاران را بازداشتگان نزد پروردگار آنها... (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 8 ص 215). گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی که موقوف است همواره میان شکل مه سیما. ناصرخسرو. خصمان من به حضرت تو خاصگی و من موقوف آستانم و بر تو به نیم جو. خاقانی. در کتم عدم هنوز موقوف است آن سینه که سوزش تو را شاید. خاقانی. روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید. خاقانی. موقوف اشارت تو ماندم چون حاجی میهمان کعبه. خاقانی. بیاضش در گزارش نیست معروف که در بردع سوادش بود موقوف. نظامی. هرجا که پادشاهی و صدری و سروری است موقوف آستان در کبریای تست. سعدی. به روزگار تو هرجا که صاحب صدری است ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند. سعدی. ، بازداشت شده. توقیف شده. توقیف کرده شده. (از یادداشت مؤلف) : امیر گفت به هیچ حال اعتماد نتوان کردبر بازداشتگان که هرکسی به گناه بزرگ موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265). بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی به جای نیاورد که موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 228). وی به فرمان، جایی موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر بزرگ خواجه احمد حسن به قلعت... موقوف بود. (تاریخ بیهقی)، تعطیل شده و ترک شده و برطرف شده. (ناظم الاطباء). متوقف. معطل. کاری که از انجام آن جلوگیری شده باشد: تا کدخدا نرسد کارها همه موقوف باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). تا فردا این شغل کرده آید تمام و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). گفت (مسعود) باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149)، مقابل آنکه بر کار و در خدمت است. پیاده. که در کاری نیست. آنکه مشغول خدمت نیست: خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری نامزد کردن و همگان پیش رای و دل خداوندند چه آنکه بر کارند و در خدمتند و چه آنکه موقوفند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265)، مهلت داده شده و درنگی شده و به تأخیرانداخته شده، تکیه داده شده. مقیدشده. متعلق شده. بسته به چیزی و متعلق به چیزی گشته. (ناظم الاطباء). بسته به چیزی شده. وابسته و متعلق و مربوط به چیزی: این امر موقوف بر فلان امر است. (یادداشت مؤلف) : چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر که رزق آمدن را شتابی نبیند. خاقانی. عمر اگر بهر رزق موقوف است رزق موقوف بهر فرمان است. خاقانی. حصنی است فلک صدوچهل برج کاقبال خدایگان مرا بس موقوف روانم و درون هیچ زین هودج ناروان مرا بس. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 499). موقوف نقاب چند باشی ؟ در برقع خواب چند باشی ؟ نظامی. پس حیات ماست موقوف نظام اندک اندک جمع کن تم الکلام. مولوی. نطق کآن موقوف راه سمع نیست جز که نطق خالی بی طمع نیست. مولوی. ، مقررشده. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح فقه) ملکی که در راه خدا حبس کرده و وقف نموده باشند. (ناظم الاطباء). وقف کرده شده. موقوفه. وقف شده. ملک یا مالی که شخص آن را به مصارف امور خیریه از قبیل مسجد و بیمارستان و مدرسه و اطعام فقرا اختصاص دهد. (از یادداشت مؤلف). - موقوف ٌعلیه، آنکه یا آنچه مال و یا ملک را بدو وقف کنند. (از یادداشت مؤلف). آنکه مالی بر او وقف می شود. (یادداشت لغت نامه) .مالی که قبض و اقباض آن ممکن نیست وقف آن باطل است لیکن اگر واقف تنها قادر بر اخذ و اقباض آن نباشد و موقوف علیه قادر به اخذ آن باشد صحیح است. (مادۀ 67 قانون مدنی). - موقوف ٌعلیهم، کسان که مال و ملک بدانان وقف کرده باشند. (از یادداشت مؤلف). موقف واقع می شود به ایجاب از طرف واقف به هر لفظی که صراحهً دلالت بر معنی آن کند و قبول طبقۀ اول از موقوف ٌعلیهم یا قائم مقام قانونی آنها در صورتی که محصور باشند مثل وقف بر اولاد و اگر موقوف ٌعلیهم غیرمحصور یا وقف بر مصالح عامه باشد در این صورت قبول حاکم شرط است. (مادۀ 56 قانون مدنی). و رجوع به ترکیب موقوف علیه شود. - موقوف گذاشتن، مال یا ملک وقفی از خود به جای گذاشتن. موقوفه ای برای امور خیر از خود برجای نهادن: هرکه خیری کرد و موقوفی گذاشت رسم خیرش همچنان برجای دار. سعدی. ، (اصطلاح صرف) حرف ساکن و بی حرکت گشته. (ناظم الاطباء). به اصطلاح صرف، حرف اخیر لفظی که از پیوستن مابعدش بازایستاده کرده شده باشد، با انداختن حرکت او. (غیاث) (آنندراج)، (اصطلاح عروض) رکنی که حرف هفتم متحرک آن را ساکن کرده باشند مانند تای مفعولات. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث). مفعولان چون از مفعولات خیزد آن را موقوف خوانند. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). به اصطلاح عروض، بحری است که در آن وقف صورت گرفته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح حدیث) در نزد محدثان حدیثی است که اسناد آن به صحابۀ حضرت برسد اعم از آنکه گفته باشد یا عمل کرده باشد، چنانکه تفسیر صحابه از قرآن موقوف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در علم حدیث آن است که از صحابی روایت کنند متصل یا منقطع، و در غیر صحابی نیز اطلاق کنند به شرط تقیید، چنانکه گویند وقفه مالک علی نافع. و بعضی فقها موقوف را اثر خوانند ومرفوع را خبر. (از نفایس الفنون قسم اول ص 125). در عرف حدیث آنچه سندش به اصحاب حضرت برسد، خلاف مرفوع. (از یادداشت مؤلف)، (اصطلاح دیوانی) خرجی که عامل مدعی پرداخت آن است لکن مشکوک باشد و گذارند به نظر سلطان، قبول یا رد آن را یا به تدقیق و نظر ثانوی. (یادداشت مؤلف)
محدودشده به هنگام. (ناظم الاطباء). هنگام معین کرده شده. (آنندراج). محدود به اوقات معینه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موقت شود. - امر موقوت، کار معین که دارای وقت و هنگام باشد. - وقت موقوت، هنگام معین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
محدودشده به هنگام. (ناظم الاطباء). هنگام معین کرده شده. (آنندراج). محدود به اوقات معینه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موقت شود. - امر موقوت، کار معین که دارای وقت و هنگام باشد. - وقت موقوت، هنگام معین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
آکیده، کاهیده کم کرده شده آنچه در وی نقصان واقع شود، نقص آن است که از مفاعلین معصوب نون بیندازی مفاعیل بماند بضم لام و مفاعیل چون از مفاعلتن منشعب باشد آنرا منقوص خوانند (المعجم. مد. چا 61: 1)، کلمه ای که آخر آن یاء باشد مانند قاضی و صافی
آکیده، کاهیده کم کرده شده آنچه در وی نقصان واقع شود، نقص آن است که از مفاعلین معصوب نون بیندازی مفاعیل بماند بضم لام و مفاعیل چون از مفاعلتن منشعب باشد آنرا منقوص خوانند (المعجم. مد. چا 61: 1)، کلمه ای که آخر آن یاء باشد مانند قاضی و صافی
کم کرده شده، آن چه در وی نقصان واقع شود، در علم عروض، نقص آن است که از «مفاعیلن» معصوب نون بیندازی، «مفاعیل» بماند به ضم لام و «مفاعیل» چون از «مفاعلتن» منشعب باشد، آن را منقوص خوانند، کلمه ای که آخر آن یاء باشد
کم کرده شده، آن چه در وی نقصان واقع شود، در علم عروض، نقص آن است که از «مفاعیلن» معصوب نون بیندازی، «مفاعیل» بماند به ضم لام و «مفاعیل» چون از «مفاعلتن» منشعب باشد، آن را منقوص خوانند، کلمه ای که آخر آن یاء باشد