دهی است از دهستان حومه بخش حومه شهرستان شهرضا، واقع در 20هزارگزی شمال شهرضا. متصل به شوسۀ اصفهان به شهرضا. دارای 1261 تن سکنه. آب آن از قنات است. کاروانسرای شاه عباسی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از دهستان حومه بخش حومه شهرستان شهرضا، واقع در 20هزارگزی شمال شهرضا. متصل به شوسۀ اصفهان به شهرضا. دارای 1261 تن سکنه. آب آن از قنات است. کاروانسرای شاه عباسی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
ابن مرزویه، مکنی به ابوالحسن. کاتب فارسی دیلمی شاعر مشهور. متوفی در 428 هجری قمری معاصر سید رضی است و به عربی شعر می سروده است. دیوانی دارد. درباره او گفته اندکه جامع فصاحت عرب و معانی عجم بوده است. برخی او را ایرانی الاصل می دانند که در بغداد متولد شده و منزل او در درب ریاح در کرخ بوده است و همانجا درگذشته. وبرخی نوشته اند که او در دیلم متولد شد و در بغداد برای ترجمه مطالب از فارسی به عربی به استخدام درآمدو مجوسی بود و به سال 394 هجری قمری نزد شریف رضی اسلام آورد و شعر و ادب را نیز نزد وی آموخت و گویند او در مذهب تشیع راه غلو پیش گرفت و برخی صحابه را سب می نمود. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 264). مهیار در شب یک شنبه پنجم جمادی الثانیۀ 428 هجری قمری درگذشته است. رجوع به مقدمۀ دیوان او چ مصر سال 1344 هجری قمری شود
ابن مرزویه، مکنی به ابوالحسن. کاتب فارسی دیلمی شاعر مشهور. متوفی در 428 هجری قمری معاصر سید رضی است و به عربی شعر می سروده است. دیوانی دارد. درباره او گفته اندکه جامع فصاحت عرب و معانی عجم بوده است. برخی او را ایرانی الاصل می دانند که در بغداد متولد شده و منزل او در درب ریاح در کرخ بوده است و همانجا درگذشته. وبرخی نوشته اند که او در دیلم متولد شد و در بغداد برای ترجمه مطالب از فارسی به عربی به استخدام درآمدو مجوسی بود و به سال 394 هجری قمری نزد شریف رضی اسلام آورد و شعر و ادب را نیز نزد وی آموخت و گویند او در مذهب تشیع راه غلو پیش گرفت و برخی صحابه را سب می نمود. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 264). مهیار در شب یک شنبه پنجم جمادی الثانیۀ 428 هجری قمری درگذشته است. رجوع به مقدمۀ دیوان او چ مصر سال 1344 هجری قمری شود
دوشیزه یا زنی که دورۀ آموزشگاه پرستاری را بپایان رسانیده و با رتبۀ بهیاری در بیمارستانها بسمت پرستار مشغول کار است. (فرهنگ فارسی معین) ، نشانه و اثر داشتن: او ز یکرنگی عیسی بو نداشت وز مزاج خم عیسی خو نداشت. مولوی
دوشیزه یا زنی که دورۀ آموزشگاه پرستاری را بپایان رسانیده و با رتبۀ بهیاری در بیمارستانها بسمت پرستار مشغول کار است. (فرهنگ فارسی معین) ، نشانه و اثر داشتن: او ز یکرنگی عیسی بو نداشت وز مزاج خم عیسی خو نداشت. مولوی
اندازه و پیمانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسیله ای که بدان چیز دیگر را بسنجند و برابر کنند بنابراین ترازو و پیمانه معیار است زیرا بوسیلۀ آن دو اشیاء سنجیده و پیموده می شوند. (از اقرب الموارد) ، ترازوی زر. (دهار) (زمخشری). زرسنجه. ترازوی زرسنجه. (نصاب). ترازوی زرسنج. (غیاث) (آنندراج). ترازوی صیرفی. ترازو مثقال. ج، معاییر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خازنان تو ز بس دادن دینار و درم به نماز اندر دارند گرفته معیار. فرخی. ، مقیاس. ملاک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وسیلۀ سنجش. آلت سنجش: ایا شجاعت را نوک نیزۀ تو پناه ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار. فرخی. نیک و بد بنیوش و برسنجش به معیار خرد کز خرد برتر به دو جهان سوی من معیار نیست. ناصرخسرو. همبر با دشت مدان کوه را فکرت را حاکم و معیارکن. ناصرخسرو. کسی دیگر خورد گنج اوبرد رنج به معیار خرد این قول برسنج. ناصرخسرو. حاکم خود باش و به دانش بسنج هرچه کنی راست به معیار خویش. ناصرخسرو. فضل را خاطر تو معیار است عقل را فکرت تو میزان است. مسعودسعد. ای نبوده ترا خرد معیار وی نگشته ترا هنر مقیاس. مسعودسعد. گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی ظرف دانش و گروهی معیار هنر. (نوروزنامه). به وقت مردی احوال مرد را معیار به گاه رادی اسباب جود را میزان. سنائی. و هم این رکن چون مقوم روح چار ارکان جسم را معیار. خاقانی. رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری مانند محک آمدمعیار همه عالم. خاقانی. و در شناختن صحیح و معتل اشعار معیاری است... (المعجم ص 24). معیار دوستان دغل روز حاجت است قرضی برای تجربه از دوستان طلب. صائب. ، سنگ محک. (غیاث) (آنندراج). سنگی که صرافان بدان امتحان زر کنند. محک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نرانم بر زبان جز این سخن را که بر معیار عقل آید معیر. ناصرخسرو. اثقال او به مثقال برنکشند و عیار او به معیار برنسنجند. (مقامات حمیدی چ شمیم ص 145). می چون زر و جام او چون گونۀ معیار است از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد. خاقانی. هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار هست به بازار دل یوسف تو کم بها. خاقانی. ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده. خاقانی. به محک فکرت وقاد و به معیار رای نقاد عیار روزگار ناحق شناس شناخته است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 59). از اهل روزگار به معیار امتحان کم نیستم به هیچ گر افزون نیامدم. عطار. ، قدر. منزلت. مقدار. مقام. رتبت: چو آبستنان عده توبه بشکن در آر آنچه معیار مردان نماید. خاقانی. معیار هر وجود عیان گردد از صفات مقدار هر درخت پدید آید از ثمر. قاآنی. ، نزدعلمای اصول، عبارت است از ظرفی که برابر با مظروف باشد مانند وقت برای روزه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط) ، چاشنی کردن زر و سیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
اندازه و پیمانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسیله ای که بدان چیز دیگر را بسنجند و برابر کنند بنابراین ترازو و پیمانه معیار است زیرا بوسیلۀ آن دو اشیاء سنجیده و پیموده می شوند. (از اقرب الموارد) ، ترازوی زر. (دهار) (زمخشری). زرسنجه. ترازوی زرسنجه. (نصاب). ترازوی زرسنج. (غیاث) (آنندراج). ترازوی صیرفی. ترازو مثقال. ج، معاییر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خازنان تو ز بس دادن دینار و درم به نماز اندر دارند گرفته معیار. فرخی. ، مقیاس. ملاک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وسیلۀ سنجش. آلت سنجش: ایا شجاعت را نوک نیزۀ تو پناه ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار. فرخی. نیک و بد بنیوش و برسنجش به معیار خرد کز خرد برتر به دو جهان سوی من معیار نیست. ناصرخسرو. همبر با دشت مدان کوه را فکرت را حاکم و معیارکن. ناصرخسرو. کسی دیگر خورد گنج اوبرد رنج به معیار خرد این قول برسنج. ناصرخسرو. حاکم خود باش و به دانش بسنج هرچه کنی راست به معیار خویش. ناصرخسرو. فضل را خاطر تو معیار است عقل را فکرت تو میزان است. مسعودسعد. ای نبوده ترا خرد معیار وی نگشته ترا هنر مقیاس. مسعودسعد. گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی ظرف دانش و گروهی معیار هنر. (نوروزنامه). به وقت مردی احوال مرد را معیار به گاه رادی اسباب جود را میزان. سنائی. و هم این رکن چون مقوم روح چار ارکان جسم را معیار. خاقانی. رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری مانند محک آمدمعیار همه عالم. خاقانی. و در شناختن صحیح و معتل اشعار معیاری است... (المعجم ص 24). معیار دوستان دغل روز حاجت است قرضی برای تجربه از دوستان طلب. صائب. ، سنگ محک. (غیاث) (آنندراج). سنگی که صرافان بدان امتحان زر کنند. محک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نرانم بر زبان جز این سخن را که بر معیار عقل آید معیر. ناصرخسرو. اثقال او به مثقال برنکشند و عیار او به معیار برنسنجند. (مقامات حمیدی چ شمیم ص 145). می چون زر و جام او چون گونۀ معیار است از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد. خاقانی. هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار هست به بازار دل یوسف تو کم بها. خاقانی. ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده. خاقانی. به محک فکرت وقاد و به معیار رای نقاد عیار روزگار ناحق شناس شناخته است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 59). از اهل روزگار به معیار امتحان کم نیستم به هیچ گر افزون نیامدم. عطار. ، قدر. منزلت. مقدار. مقام. رتبت: چو آبستنان عده توبه بشکن در آر آنچه معیار مردان نماید. خاقانی. معیار هر وجود عیان گردد از صفات مقدار هر درخت پدید آید از ثمر. قاآنی. ، نزدعلمای اصول، عبارت است از ظرفی که برابر با مظروف باشد مانند وقت برای روزه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط) ، چاشنی کردن زر و سیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
نام کشندۀ دارا. (ناظم الاطباء). نام موبدی که دارا راکشت. (از فهرست ولف). نام یکی از دو خائن که داریوش سوم را کشتند به روایت ایرانی و نام خائن دیگر جانوسیار است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دو دستور بودش گرامی دو مرد که با او بدندی به دشت نبرد یکی موبدی نام او ماهیار دگر مرد را نام جانوسیار. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1800). مهین برچپ و ماهیارش به راست چو شب تیره گشت از هوا باد خاست. (شاهنامه ایضاً). چو بشنید گفتار جانوسیار سکندر چنین گفت با ماهیار. (شاهنامه ایضاً ص 1801). تا ناگاه جانوسیار و ماهیار وی را به شب اندر چندی شمشیرزدند و بیفتاد و ایشان جاندار خاص بودند و بهری گویند دستوران بودند. (مجمل التواریخ والقصص ص 56). ناجوانمردی است چون جانوسیار و ماهیار یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن. قاآنی نام پیری معروف در دربار بهرام گور. (از فهرست ولف) : یکی پیر بدنام او ماهیار شده سال او بر صد و شصت و چار. فردوسی نام گوهرفروشی معاصر با بهرام گور. (از فهرست ولف) : چو در پیش او مست شد ماهیار چنین گفت با میزبان شهریار. فردوسی
نام کشندۀ دارا. (ناظم الاطباء). نام موبدی که دارا راکشت. (از فهرست ولف). نام یکی از دو خائن که داریوش سوم را کشتند به روایت ایرانی و نام خائن دیگر جانوسیار است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دو دستور بودش گرامی دو مرد که با او بدندی به دشت نبرد یکی موبدی نام او ماهیار دگر مرد را نام جانوسیار. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1800). مهین برچپ و ماهیارش به راست چو شب تیره گشت از هوا باد خاست. (شاهنامه ایضاً). چو بشنید گفتار جانوسیار سکندر چنین گفت با ماهیار. (شاهنامه ایضاً ص 1801). تا ناگاه جانوسیار و ماهیار وی را به شب اندر چندی شمشیرزدند و بیفتاد و ایشان جاندار خاص بودند و بهری گویند دستوران بودند. (مجمل التواریخ والقصص ص 56). ناجوانمردی است چون جانوسیار و ماهیار یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن. قاآنی نام پیری معروف در دربار بهرام گور. (از فهرست ولف) : یکی پیر بدنام او ماهیار شده سال او بر صد و شصت و چار. فردوسی نام گوهرفروشی معاصر با بهرام گور. (از فهرست ولف) : چو در پیش او مست شد ماهیار چنین گفت با میزبان شهریار. فردوسی