جدول جو
جدول جو

معنی مهرآوری - جستجوی لغت در جدول جو

مهرآوری(مِ وَ)
عمل مهرآور. حب. ابراز محبت و دوستی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهرآذر
تصویر مهرآذر
(دخترانه)
مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + آذر (آتش)، از موبدان پارس در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرآفرید
تصویر مهرآفرید
(دخترانه)
آفریده خورشید، نام همسر ایرج بنا به روایتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرآور
تصویر مهرآور
(دخترانه)
آنکه موجب مهر و محبت شود، آورنده محبت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زورآوری
تصویر زورآوری
زورمندی، نیرومندی
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
منسوب به شهرزور:
شهرزوری گدا بود خاصه
کش ببغداد پرورش کردند.
خاقانی.
چون پس از حمق عوان طبع شود
شهرزوری که ببغداد نشست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
صفت و پیشه و شغل میرآخور. اصطبل سالاری:
کز پی میرآخوری در پایگاه رخش او
آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند.
خاقانی.
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو از آن کشد در انبار.
نظامی.
و رجوع به میرآخور شود
لغت نامه دهخدا
(مِ پَرْ وَ)
عمل مهرپرور. پرورش دوستی و عطوفت
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جستن مهر. طلب محبت. دوستی خواهی. شفقت جویی:
چه جوئی مهر کین جوئی که با او
حدیث مهرجوئی درنگیرد.
خاقانی.
، دوستی و عشق و محبت طلبی:
چون صبح ز روی تازه روئی
می کرد نشاط مهرجوئی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
در بیت زیر از فردوسی ظاهراً به معنی درد عشق کشیده است و لاغر و رنجور از دوستی و عشق:
چراغی است مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا
دو روز و دو شب روی ننمایدا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو روی کسی کو بود مهرخورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
عمل مهردار. شغل مهردار: در بعضی ایام به دستوری که معمول است شغل مهرداری بدون تیول داده شده. (تذکرهالملوک ص 25). شغل مهرداری در قدیم الایام آن بوده که ارقام وزارتها و استیفاها و کلانترها... و غیره را بعد از ثبت دفاتر به مهر همایون... مهر می نموده. (تذکرهالملوک ص 25). در این ایام مهرداری مهر همایون را قبلۀ عالم به دستور سابق به مقرب الخاقان اﷲدادبیک شفقت فرموده اند. (تذکرهالملوک ص 25)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهرورزی. ابراز محبت. ابراز عشق و شوق. دوستی:
چرا از ویس جستم مهرکاری
چرا از دایه جستم استواری.
(ویس و رامین)
چو عاشق را نباشد بردباری
نبیند خرمی از مهرکاری.
(ویس و رامین).
دریغ آن مهر و آن امیدواری
که جانم را بد اندر مهرکاری.
(ویس و رامین).
ببین جان مرا در مهرکاری
بدین سختی و رسوائی و زاری.
(ویس و رامین).
بدین سختی چه باید مهرکاری
بدین خواری چه باید دوستداری.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(مِهْرْ وَ)
عمل مهرورز. کسب مهر و محبت و مهربانی. (ناظم الاطباء). عشق ورزی:
پیش از اینت بیش از این غمخواری عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهرۀ آفاق بود.
حافظ.
عقل کل را رای محمودت ایاز خاص خواند
مهرورزی با ایاز از خسرو غزنین خوش است.
کاتبی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابوالحسن علی بن محمد معروف به بدیهی. از اهل شهرزور بود و شعر بسیار گفت لیکن برخلاف آنچه از لقبش مستفاد میشود شعر به بدیهه نمیتوانست گفت. صاحب بن عباد از او انتقاد و ابوبکر خوارزمی دفاع کرده است. (از کتاب صاحب بن عباد تألیف بهمنیار ص 151)
ابواحمد القاسم بن المظفر بن علی. حاکم اربل و سنجار. او جد خاندان شهرزوریهای قضات شام و الجزیره است و همه بدو منسوبند و در 489 هجری قمریدر موصل درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 786)
لغت نامه دهخدا
(شَ ری وَ)
منسوب به ماه شهریور. رجوع به شهریور شود
لغت نامه دهخدا
(عُ وَ)
بهانه آوری. معذرت خواهی. پوزش خواهی:
چنان کن که فردا در آن داوری
نگیرد زبانت به عذرآوری.
نظامی.
بزرگان لشکر به عذرآوری
پشیمان شدند از چنان داوری.
نظامی.
به عذر آوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن.
سعدی.
- روز عذرآوری، روز قیامت:
بپرهیزم از روزعذرآوری
بپرهیزگاری کنم داوری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مِ وَ)
دوستی ورزنده. ابرازمحبت کننده
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ)
عمل فخرآور. فخرفروشی. تفاخر. مفاخرت:
ز رومی و چینی در آن داوری
خلافی برآمد به فخرآوری.
نظامی.
رجوع به فخر شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
زورمندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زورمندی. نیرومندی. پهلوانی. (فرهنگ فارسی معین). قوت و طاقت و نیرو و زبردستی و غلبه. (ناظم الاطباء) : استاد را به زورآوری بر من دست نبود. (گلستان).
با همه زورآوری و مردی و شیری
مرد ندانم که از کمند تو جسته ست.
سعدی.
شکرانۀ زورآوری روز جوانی
آن است که قدر پدر پیر بدانی.
سعدی.
نه هرکه دعوی زورآوری کند با ما
به سر رود که سعادت به پهلوانی نیست.
سعدی.
چو با زورمندان فتد داوری
گریزندگی به که زورآوری.
امیرخسرو.
رجوع به زور و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مثمری. میوه داری. بارداری
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوۀ شهرستان شیراز که در 20 هزارگزی خاور گناوه قرار دارد. جلگه ای معتدل و مرطوب و دارای 300 تن سکنه است. آب آنجا از چاه و محصول عمده اش غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهجوری
تصویر مهجوری
دور افتادگی جدایی دوری: (مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی) (حافظ. 352)، متروک ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهرجوی
تصویر مهرجوی
جوینده مهربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهرورزی
تصویر مهرورزی
عشق ورزی، کسب مهر و محبت و مهربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغروری
تصویر مغروری
در تازی نیامده فریفتگی، باد ساری ابر تنی فریفتگی، تکبر غرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسروری
تصویر مسروری
مسرور بودن نشاط شادمانی
فرهنگ لغت هوشیار
سلمه سرمه از گیاهان ژیوه آبک، تیر (عطارد) از ستارگان، پیک نامه بر، ایزد بازرگانی و جرمز (سفر) نزد رومیان باستانی راس ایزد سلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجوری
تصویر مهجوری
جدایی، دوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زورآوری
تصویر زورآوری
((وَ))
نیرومندی، پهلوانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآوری
تصویر برآوری
اجابت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهرورزی
تصویر مهرورزی
معاشقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهر ورزی
تصویر مهر ورزی
ترحم
فرهنگ واژه فارسی سره
تجمش، عشق بازی، عشق ورزی، معاشقه، شفقت، مهربانی
متضاد: جفاپیشگی، جفا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از طرف مادر، نسبت خویشاوندی از طرف مادر داشتن، رضاعی
فرهنگ گویش مازندرانی
ثمرات، باروری
دیکشنری اردو به فارسی