جدول جو
جدول جو

معنی مهجو - جستجوی لغت در جدول جو

مهجو(مَ جُوو)
هجوکرده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چار کس یابی که مهجو منند
گر بجوئی از ثریا تا ثری.
انوری
لغت نامه دهخدا
مهجو
هجو کرده شده
تصویری از مهجو
تصویر مهجو
فرهنگ لغت هوشیار
مهجو((مَ جُ وّ))
هجو کرده شده
تصویری از مهجو
تصویر مهجو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهرو
تصویر مهرو
(دخترانه)
ماهرو، آنکه رویی زیبا چون ماه دارد، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام چوبین سردار ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرجو
تصویر مرجو
عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، انژه، مژو، نسک، نرسک، نرسنگ، مرجمک، بنوسرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
جدا مانده، دورافتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهجع
تصویر مهجع
خوابگاه، جای خوابیدن، اتاق خواب، تخت خواب، رخت خواب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهرو
تصویر مهرو
آنکه چهره ای زیبا مانند ماه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
خون، خون دل، روح، روان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجو
تصویر مرجو
مایۀ امید داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ جُوو)
امید داشته شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأمول. نعت مفعولی است از رجاء. رجوع به رجاء شود: مأمول و مرجو از کرم بزرگان و اصحاب فضل و کمال. (تاریخ قم ص 3)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
عدس. مرجومک. (از ترجمان القرآن). مرجمک. رجوع به مرجمک شود: علیکم بالعدس... بر شما بود که مرجو بسیار خوری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). تا بیرون آرد برای ما از آنچه برویاند زمین از تره اش و سیرش و مرجویش و پیازش. (تفسیر ابوالفتوح، فرهنگ فارسی معین). در هر جریبی از زرع گندم و جو و نخود و مرجو پانزده درم و دانگی از درهمی وضع کرده اند. (تاریخ قم ص 112). جو درهمی و چهاردانگ درهمی مرجو دو درهم نخود چهار درهم. (تاریخ قم ص 120).
لغت نامه دهخدا
(مَ جُوو)
اندوهناک. (منتهی الارب). غمگین. اندوهناک. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
آنکه در گرمای روز و وقت هاجره می آید. (ناظم الاطباء). رجوع به اهجار شود، گرامی نژاد و خوب روی، نیکو و جید ازهر چیزی، بهتر و فاضلتر از غیر خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شتر فربه خوش سیر و شتری که در رفتار و فربهی فزون باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، عدد بسیار: عدد مهجر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، خرمابن بس دراز و گسترده شاخ: نخله مهجر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سخن پریشان. (منتهی الارب). سخن پریشان و هذیان. (ناظم الاطباء). سخن پریشان و ناحق. (غیاث اللغات) (آنندراج). هذیانی که بیمار یا نائم بر زبان می آورد. (از اقرب الموارد). و منه قوله تعالی: اًن ّ قومی اتخذوا هذا القرآن مهجوراً. (قرآن 30/25) ، سخنی که استعمال آن ترک شده باشد. و از آن است که گویند: الغلط المشهور و لا الصحیح المهجور. (از اقرب الموارد). کلام متروک: غلط مشهور به از صحیح مهجور، جدامانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جدایی کرده شده و گذاشته شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). جدایی کرده شده و گذاشته شده در جدایی و مفارقت. (ناظم الاطباء). جداشده. دورافتاده. دور:
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی.
باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب
خفته معشوقه وعاشق شده مهجور و مصاب.
منوچهری.
بگیری خون من مانند لاله
چو قطره ی ژاله و چون اشک مهجور.
منوچهری.
آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و دمنه). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. (کلیله و دمنه). به مجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن بود. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه).
از سمرقند تا تو مهجوری
در سمرقند زهر شد قندم.
سوزنی.
مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه
کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش.
خاقانی.
تنگ جهان بر من مهجور باد
گرد من از دامن من دور باد.
نظامی.
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجوربهتر.
نظامی.
گر وصال شاه می داری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش.
عطار.
چون تجلی اش به فرق که فتاد
طور با موسی به هم مهجور شد.
عطار.
کآن نبد معروف و بس مهجور بود
از قلاع واز مناهج دور بود.
مولوی.
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند.
سعدی.
از پیش تو راه رفتنم نیست
گردن به کمند به که مهجور.
سعدی.
چه کنم با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم.
سعدی (گلستان).
- مهجور کردن، دور کردن. جدا کردن:
درنگر گر کرای خطبه کنند
مکن از التفاتشان مهجور.
انوری.
، بی بهره. بی نصیب. محروم. (ناظم الاطباء) ، شتر گشنی که گردن آن را بر پای وی بسته باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتری که با هجار بسته شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کار مشتبه و شوریده. (منتهی الارب) (آنندراج). کار درهم و شوریده و مختلط و درهم آمیخته. (ناظم الاطباء) : وقعوا فی مهجوس من الامر، أی ارتباک و اختلاط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیت مهجوم، خیمۀ ستونها فراهم آمده به گشادن رسنها. (منتهی الارب). خیمه ای که طنابهای وی گسسته و دیرکهای آن به روی هم افتاده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ماهروی. مهروی. ماه رو. که رویی چون ماه دارد، مجازاً زیبا و جمیل:
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم.
حافظ.
نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین
عقل و جان را بستۀ زنجیر آن گیسو ببین.
حافظ.
رجوع به مه روی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ جْ جِ)
کسی که در اول وقت برای نماز درمسجد حاضر شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مأخوذ از عربی، غمگین. اندوهناک. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهجع
تصویر مهجع
خوابگاه گول فر ناس (غافل) گرسنگی نشان، به خواب رونده خوابگاه: (ناگاه مهتر پریان که زیر آن درخت نشستنگاه داشت و هر شب آن جایگاه مجمع پریان و مهجع ایشان بودی بیامد و بر جای خود بنشست. { غافل، احمق گول. آنکه گرسنگی را تسکین دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میجو
تصویر میجو
متکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجو
تصویر منجو
انبه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
امید داشته شده عدس: ... تا بیرون آرد برای ما از آنچه برویاند زمین از تره اش و سیرش و مرجویش و پیازش... امید داشته شده: مامول و مرجو از کرم بزرگان و اصحاب فضل و کمال
فرهنگ لغت هوشیار
برجستگیهای کروی شکلی بقطر 20 12 سانتیمتر که تحت اثر گزش حشره مخصوصی بنام سی نیپس کالا تنکتوریا بر روی جوانه های درخت بلوط مازو ایجاد میشود. حشره مذکور برای تخم گذاری پوست درخت بلوط مازو را سوراخ میکند و بر اثر این عمل مقدار زیادی از شیره گیاهی درخت مذکور متوجه نقطه میشود وتدریجا بصورت برجستگیی در میاید که بنام مازو موسوم است. در ترکیب مازو 60 تا 70 درصد تانن (اسید گالوتانیک) - که ماده اصلی مازو است - وجود دارد. بعلاوه مقدار کمی اسید گالیک و اسید الاژیک و مقداری مواد گلوسیدی و آمیدون موجود است. در صنعت از مازو جهت تهیه مرکب سیاه و رنگ کردن پارچه ها و نیز در چرم سازی از آن استفاده میکنند. در پزشکی بعنوان قابضی قوی مورد استعمال دارد مازوج عفص گلگاو، گونه ای درخت بلوط که بنام بلوط مازو نیز موسوم است و در جنگلهای شمالی ایران هم میروید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
سخن پریشان و ناحق، هذیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
مهجه در فارسی: جان (روح)، خون دل روح روان، خون دل، جمع مهج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجو
تصویر مرجو
((مَ))
عدس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرجو
تصویر مرجو
((مَ جُ وّ))
امید داشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
((مُ جَ یا جِ))
روح، روان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجع
تصویر مهجع
((مَ جَ))
خوابگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجع
تصویر مهجع
((مِ جَ))
غافل، احمق، گول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجع
تصویر مهجع
((مُ جِ))
آن که گرسنگی را تسکین دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
((مَ))
دور افتاده، جدا افتاده
فرهنگ فارسی معین
جدا، جداافتاده، دور، دورافتاده، متروک، هجران کشیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد