جدول جو
جدول جو

معنی منگال - جستجوی لغت در جدول جو

منگال
داسگاله، داس کوچک، علف بر، دستگاله، دستغاله، داس، آلتی آهنی و سرکج با دستۀ چوبی که دم آن تیز و دندانه دار است و با آن گیاه ها و حاصل مزارع را از روی زمین درو می کنند، جاخسوک، مخلب، خاشوش، جاخشوک، محصد، جاغسوک
تصویری از منگال
تصویر منگال
فرهنگ فارسی عمید
منگال
(مَ)
داس. دستغاله: به دور راهت نمی دهند منگالت را که نمیگیرند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 402)
لغت نامه دهخدا
منگال
داس دستغاله (امثال و حکم دهخدا. چا. 2 ج 402: 1)
تصویری از منگال
تصویر منگال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منوال
تصویر منوال
اسلوب، روش، نورد، دستگاه بافندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگال
تصویر چنگال
پنجۀ دست انسان، در علم زیست شناسی پنجۀ درندگان و پرندگان، در کشاورزی آلت فلزی چهارشاخه به اندازۀ قاشق برای برداشتن قطعات غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگال
تصویر زنگال
قطعه ای چرم شبیه ساق چکمه که هنگام سواری به ساق پا می بندند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
اغن. اخن. رجوع به اخن ّ شود، در حال منگیدن. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
اسب سریع زودزودبردارنده قوائم را. منقل. (منتهی الارب) (از آنندراج) : فرس منقال، اسبی که زودزود دست و پا را در رفتار بردارد. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). مناقل. منقل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: دنگ، آلت برنج کوبی + ال، پسوند نسبت، اسب درازگردن بی اندام. (آنندراج) ، سخت فراخ و بزرگ: اتاقی دنگال، خانه سخت فراخ. اتاقی بغایت فراخ و بزرگ با سقفی بلند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ نِ)
کشور سنگال جمهوری است و در آفریقای غربی در جنوب رود سنگال است. مساحت آن 200000 کیلومتر مربع است و 2214000 تن سکنه دارد. پایتخت آن داکار و شهرهای عمده آن سن لویی، روفیسک، کائولاک، تیس، دیوربل، گره و زیگنشور. قسمت اعظم سنگال از دشتهای پست (تا 200 متر) تشکیل شده که بوسیلۀ شطوط سنگال: سالوم گامبی و کازامانس مشروب میگردد. محصول عمده پستۀ زمینی، پنبه، ذرت، و برنج است. فرانسویان از سال 1697 -1723 میلادی در آنجا مستعمره ای تشکیل دادند و آن سرزمین تا سال 1961 میلادی جزو مستعمرات فرانسه بود. اکنون جزوجامعۀ کشورهای فرانسوی است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
سوراخ که نشانۀ تیر باشد. (برهان قاطع). سوراخهای خرد. این کلمه در اردبیل هنوز متداول است. (یادداشت بخط مؤلف). تکوک. فرجه. سوراخ. (از آنندراج) :
چون دیلمان زره پوش شاه و ترکانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
، قطعه های خرد. (یادداشت بخط مؤلف) :
حسین آقا می الدرو پدلر
خنگال خنگال دو قریوپدلر.
(یادداشت از مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مرکّب از: چنگ + آل، پسوند، پنجۀ مردم. پنجۀ دست. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دست. مشت. پنجۀ آدمی چون کمی خم کنند:
چو دیوان بدیدند کوپال اوی
بدرید دلشان ز چنگال اوی.
فردوسی.
بکوهم درانداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر.
فردوسی.
بدین کتف و این قوت یال او
شود کشته رستم بچنگال او.
فردوسی.
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
بچنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخاسته رستخیز.
فردوسی.
مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی
مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال.
فرخی.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
- آهنین چنگال، قوی پنجه:
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
سست بازو بجهل میفکند
پنجه با مرد آهنین چنگال.
سعدی (گلستان).
رجوع به آهنین چنگ شود.
- از چنگال رها کردن،آزاد کردن. خلاصی دادن:
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
منوچهری.
- از چنگال کسی جستن، از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن:
ای کرۀ جهنده ز چنگال مرگ
روگر ز حیله جست توانی بجه.
ناصرخسرو.
- از چنگال کسی خلاص طلبیدن، از آزار و تسلط وی رهایی خواستن: یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه).
- از چنگال کسی رستن، از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن:
بدین رست آخر از چنگال دنیا
بتقدیر خدای فرد قهار.
ناصرخسرو.
- بچنگال کسی اسیر بودن، در دست کسی گرفتار بودن:
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر بچنگال دشمن اسیر.
سعدی (بوستان).
- چنگال دراز کردن، پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن:
هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان
دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال.
غضایری.
- چنگال کند شدن، از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن:
بچنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان.
ناصرخسرو.
، هر یک از انگشتان آدمی:
چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری
مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان.
ناصرخسرو.
، پنجۀ جانوران. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب. (دهار). چنگ. چنگل. برثن. مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان. چنگال ببر، شیر، گرگ، عقاب، باز و غیره. (یادداشت مؤلف) :
از آن مرغ کس روی هامون ندید
جز اندام و چنگال پرخون ندید.
فردوسی.
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ
برون آوریدم به رای و بجنگ.
فردوسی.
مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری
گرچه ترا شیر مرغزار شکار است.
ناصرخسرو.
تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل
پلنگ لالۀ حمرا گرفته در چنگال.
معزی.
آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم
هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال.
ازرقی.
در مرغ همچو چرغ به چنگالان
می کاود و جغاره نمی یابد.
سوزنی.
بفر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال.
انوری.
پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز می غلطم.
خاقانی.
جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331).
کز گله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال.
نظامی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
دو بدین چنگ و دو بدان چنگال
یک بدندان چو شیر غرانا.
عبید زاکانی.
- بچنگال برآوردن، کندن. برکندن. بیرون آوردن:
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
- تیزچنگال، جانور قوی پنجه. پرندۀ تیزچنگ. چنگال تیز:
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال از کراکا.
دقیقی.
نباید که گیرد بتن زود جنگ
شود تیزچنگال همچون پلنگ.
فردوسی.
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
سعدی (طیبات).
رجوع به چنگال تیز و چنگال تیز و چنگال تیز کردن شود.
- چنگال شیر، پنجۀ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است:
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.
فردوسی.
ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)...
بگویش که بیژن به سختی در است
تنش زیر چنگال شیر نر است.
فردوسی.
چنین گفت هومان بطوس دلیر
که آهو چه باشد بچنگال شیر.
فردوسی.
- چنگال شیرخاریدن، کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن:
با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
- چنگال گرگ، پنجۀ گرگ:
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ.
فردوسی.
که در سینۀ اژدهای بزرگ
بگنجد بماند بچنگال گرگ.
فردوسی.
که از چنگال گرگم درربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی.
سعدی.
رجوع به چنگال شود.
- چنگال یوز، پنجۀ یوز:
ز چنگال یوزان همه دشت غرم.
فردوسی.
- در چنگال گرفتن، به پنجه گرفتن:
تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل
پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال.
معزی.
، قلاب: کلب، چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کلاّب، چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان. (منتهی الارب). رجوع به قلاب شود.
، نشانه باشد چون سوراخی. (فرهنگ اسدی). بمعنی هدف و نشانۀ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال) هم گفته اند. (برهان). هدف و نشانۀ تیر. (ناظم الاطباء) ، نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ’ال’ برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجۀ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خردۀ نان تازه و شیرۀ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک. دلیکه. غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف). حلوای آرد گندم. (یادداشت مؤلف) :
آردی روغن برم لال آمده ست
نام من از غیب چنگال آمده ست.
بسحاق اطعمه.
افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت
در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم.
(مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است)
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا).
این زمان در چنگ چنگالم اسیر
میخورم مالش ز هر برنا و پیر.
بسحاق اطعمه.
، افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجۀ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق. آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است. (حواشی برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ)
ناحیه ای است در شبه قارۀ هند که امروز بین هند (بنگال غربی، کرسی کلکته) و پاکستان (بنگال شرقی، شهرعمده دکا) تقسیم شده. مرکز کشت برنج و کنف است. خلیج بنگال، خلیجی است متشکل از اوقیانوس هند بین هند وبیرمانی. بنگال شرقی، چون در سال 1947 میلادی هندوستان بدو قسمت شد بنگال نیز تقسیم گردید، بنگال شرقی جزو پاکستان گردید که اکنون به پاکستان شرقی معروف است وبنگال غربی متعلق بدولت هند است. مساحت بنگال شرقی 54000 میل مربع و قریب 42 میلیون تن جمعیت دارد. که از این جمعیت 29540000 تن مسلمان میباشند. بنگال غربی از استانهای شمال شرقی هند هم مرز پاکستان شرقی (بنگال شرقی). وسعت آن 23945 میل مربع است و جمعیت آن 859000 تن است. حاکم نشین آن بندر بزرگ کلکته است که دارای دو شهرستان است. محصول عمده کشاورزی آنجا: برنج، گندم، نیشکر، کنف است. و وسعت جنگل 30230 جریب مربع. صنعت عمده نساجی با 3598 کارخانه و 680000 کارگر و یک دانشگاه دارد. (فرهنگ فارسی معین). بنگاله
لغت نامه دهخدا
(مِنْ)
نورد. (دهار). بروک جولاهه. ج، مناویل. (مهذب الأسماء). نورد بافنده و آن چوبی باشد مدور. (منتهی الارب). چوبی باشد که جولاهگان هر قدر جامه بافته میشود بر آن پیچند. (آنندراج). نورد جولاهگان و نورد. یقال: هم علی منوال واحد، ایشان بر یک نوردند در خوی و جز آن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جولاه. (ناظم الاطباء). خودجولاه را نیز گویند. (از اقرب الموارد) ، سزاواری. یقال: منوالک ان تفعل کذا، ای ینبغی لک وحقک. (منتهی الارب) (ناظم الأطباء) ، وجه. نسق. اسلوب. (اقرب الموارد). طرز. طور. طریقه و دستور و ترتیب نهاد و خوی. (ناظم الاطباء). لاادری علی ان منوال هو، ای علی ای وجه هو. افعل علی هذا المنوال، یعنی بر این روش و اسلوب. (از اقرب الموارد) : هر طایفه بر حسب معتقد خود تقریر کردند هم برآن منوال بی تغییر و تصرف در قلم آورد. (رشیدی). گرگ نیز هم بر این منوال فصلی بگفت. (کلیله و دمنه).
کسوت عدل ملک با کسوت عدل عمر
در طراز دادورزی بر یکی منوال باشد.
سوزنی.
سنگ و تیر بر منوال تگرگ بر ایشان ریزان کردند. (جهانگشای جوینی). رجوع به منواع شود، قماش و بافتگی، نوردیدگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نُنْ)
دهی از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه است. و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گوشت آهنج. (دهار) (مهذب الاسماء). آلت گوشت کشیدن از دیگ که آهنین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). ابزاری آهنین که بدان گوشت از دیگ بیرون کشند. (ناظم الاطباء). ابزار آهنین سرکج که با آن گوشت از دیگ بیرون کشند. منشل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منصیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سنگی است که بدان کوبند. (آنندراج). سنگی دراز به قدر یک ذراع که بدان چیزی می کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منصل. ج، مناصیل. (از اقرب الموارد) (محیطالمحیط) ، از لشکر جماعتی کم از سی یا چهل. (منتهی الارب). گروهی از لشکر کم از سی یا چهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فروریخته از خاک و ریگ و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریخته شده به روی پیمانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
میخال. چرخ چاه یا چیزی شبیه به آن، بالا کشیدن آب را. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن میمون عجلی. رئیس فرقه ای از مشبهه که به نام او به منهالیه مشهورند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بر باف نورد بافنده، بر بست روش روند دستگاه بافندگی جولاهه نورد بافنده چوبی است مدور و طولانی بشکل استوانه که هر قدر پارچه بافته شود بر آن پیچند، روش اسلوب شیوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهال
تصویر منهال
بخشنده: مرد، فرو ریز: چون ریگتوده
فرهنگ لغت هوشیار
اگه چنگک ابزاری آهنین که بوسیله آن گوشت از دیگ بیرون کنند چنگک، جمع مناشل
فرهنگ لغت هوشیار
بچه زیبا و با نمک، شاد و با نشاط. یا شنگول (و) منگول. شاد و با نشاط. توضیح شنگول و منگول و حپک (حپه) انگور نام سه بزغاله است که در قصه شنگول و منگول فرزند بز هستند و گرگ شنگول و منگول را می خورد و بز با شاخ خود آنها را از شکم گرگ بیرون می آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنگال
تصویر خنگال
سوراخی که نشانه تیر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگال
تصویر چنگال
پنجه دست و پنجه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منگول
تصویر منگول
((مَ))
بچه زیبا و بانمک، شاد و بانشاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منشال
تصویر منشال
((مِ))
چنگک، جمع مناشل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منوال
تصویر منوال
((مِ))
روش، طریقه، دستگاه بافندگی جولاه، جمع مناویل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنگال
تصویر دنگال
((دَ))
وسیع، جادار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنگال
تصویر خنگال
((خِ.))
سوراخی که نشانه تیر باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنگال
تصویر چنگال
((چَ))
پنجه دست انسان یا پرندگان، آلتی فلزی دارای چهار شاخه که هنگام غذا خوردن همراه قاشق به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
پنجه، چنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آیین، راه، روال، روش، روند، سیاق، شیوه، طرز، طریق، نهج، وجه، نورد، دستگاه بافندگی، جولاهه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حجمی به اندازه ی یک مشت، مقدار خوشه ی شالی یا جو یا گندمی
فرهنگ گویش مازندرانی