جدول جو
جدول جو

معنی منقله - جستجوی لغت در جدول جو

منقله
(مُ قُ لَ / لِ)
به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث). امروزه منقل گویند و منقله در عربی، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : در صدر مجلس منقله ای نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334)
لغت نامه دهخدا
منقله
(مِ قَ لَ)
ابزاری که بدان آتش و یا هر چیزی را نقل دهند. (ناظم الاطباء). آلت نقل. ج، مناقل. (از اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
منقله
بر گرفته از منقل: انگشتدان زغالدان کلک جای زغال انگشت دان
تصویری از منقله
تصویر منقله
فرهنگ لغت هوشیار
منقله
((مَ قَ لَ یا لِ))
جای زغال، انگشت دان
تصویری از منقله
تصویر منقله
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مناقله
تصویر مناقله
با یکدیگر سخن گفتن، برای یکدیگر حکایت و روایت آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منگله
تصویر منگله
منگوله، در علم زیست شناسی ترۀ دشتی، برای مثال گشت پرمنگله همه لب کشت / داد در این جهان نشان بهشت (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصقله
تصویر مصقله
ابزاری که با آن زنگ چیزی را بگیرند و آن را جلا دهند، مصقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقلب
تصویر منقلب
برگشته، به هم خورده، حال به حال شده، آشفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقلع
تصویر منقلع
برکنده، از بن کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ قُ لَ / لِ)
یک نوع زنجبیل چینی، دراز شدن شتر و بقولی دردمند گردیدن آن. (از ذیل اقرب الموارد) ، طمع نمودن و طلب کردن. (منتهی الارب). طمع کردن و تتبع در سازواری اخلاق نمودن. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ قُ لَ)
رنگی از رنگهای اسب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَغْ غُ)
گرانبار رفتن. (منتهی الارب). گرانبار رفتن و شتابی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منقلع
تصویر منقلع
بر کنده برکنده از بن کنده
فرهنگ لغت هوشیار
منقبت در فارسی ستای انگیز، کوچه تنگ کوچه آشتی کنان، راه کوهستانی آنچه مایه ستایش دیگران و فخر و مباهات شخص باشد هنر: (داوود را صلی الله علیه با منقبت نبوت بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانید) (کلیله. مصحح مینوی 6)، جمع مناقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقشه
تصویر منقشه
شکستن سر سر شکستگی
فرهنگ لغت هوشیار
منقصت در فارسی: نارسایی آهوک آک، کمی کمبود کمی کاستی، عیب، جمع مناقص
فرهنگ لغت هوشیار
منقضه در فارسی مونث منقص فرو میرنده انداخته نیزک مونث منقض یا کواکب منقضه ابو حاتم اسفزاری در} رساله آثار علوی {آرد (چا. تهران 1319) : (فصل هشتم اندر کواکب منقضه هرگاه که این بخاری که ماده حریق است سخت بلند شود و مدد او از زمین بریده گردد و بعد ازین بالا رود تا آنگاه که (از سر) زبرین (بجوهر) آتش رسد (آتشش) دروی گیرد و شعله شود و برین بخار بر رود بزودی و چون بدیگر جانب او رسد و مادت غذا نیابد فرو میرد و او را منقضه خوانند و شکل آن بخار مایل آفاقی بود که از آنجا برخاسته باشد، اگر وضعش از شرق بغرب بود آن کواکب منقضه چنان نماید که از مشرق بمغرب رود و اگر وضعش از شمال بجنوب بود کواکب منقضه از شمال بجنوب رود... {بیرونی در التفهیم منقضه را به} انداخته {ترجمه و تعبیر کرده است (التفهیم ص قلب) توضیح مرحوم قزوینی در متن چهار مقاله} منقضه {بتشدید ضاد آورده در ترجمه عربی چهار مقاله (ص 15) نیز چنین ضبط شده اما دزی در ذیل قاموسهای عربی (ج 2 ص 713)} المنقضه) (بضم میم و فتح نون و قاف مشدد و ضاد) بمعنی شهب آورده و قول اول اصح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقلا
تصویر منقلا
پیشانی جبهه، مقدمه لشکر مقدمه الجیش
فرهنگ لغت هوشیار
شوریده آشفته، برگشته، پریشان تاسه مند واژگون شونده برگردنده برگشته، بهم خورده (حال) حالی بحالی شده، ناراحت مضطرب پریشان: (برای این حادثه خیلی منقلبم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقلی
تصویر منقلی
اپیونی افیونی منسوب به منقل، مبتلی بکشیدن تریاک تریاکی عملی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معقله
تصویر معقله
تاوان، خونبها
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته سارآبی درغه (این واژه پارسی را طرقه می نویسد) از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقله
تصویر مبقله
تره زار
فرهنگ لغت هوشیار
سوهان بزداغ ابزاری باشد که بدان بزدایند آلتی است که بوسیله آن چیزی را صیقل و جلا دهند آلت زدودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقوله
تصویر منقوله
مونث منقول، جمع منقولات
فرهنگ لغت هوشیار
منزلت در فارسی: گاه پایگاه ارج از منزله: به جای جانشین در فارسی منزله در فارسی مونث منزل فرود آمده فرو رسیده منزلت یا به منزله. بجای عوض جانشین: (آن بمنزله زاد و راحله است در حرکت ظاهر) (اوصاف الاشراف. 4) مونث منزل: (کتب منزله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناقله
تصویر مناقله
مناقلت در فارسی: همسخنی هم پیالگی با یکدیگر سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحله
تصویر منحله
منحله در فارسی مونث منحل: بر چیده مونث منحل: (شرکت منحله) توضیح در فارسی گاه بدون مراعات تذکیر و تانیث آید: (حزب منحله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتقله
تصویر منتقله
مونث منتقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناقله
تصویر مناقله
((مُ قَ لَ یا قِ لِ))
به سرعت اسب تاختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منگله
تصویر منگله
((مَ گُ لِ))
تره دشتی، آویز نخی یا ابریشمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقلی
تصویر منقلی
((مَ قَ))
منسوب به منقل، تریاکی، عملی، کسی که معتاد به کشیدن تریاک باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقلع
تصویر منقلع
((مُ قَ لِ))
برکنده، از بن کنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقلب
تصویر منقلب
((مُ قَ لِ))
برگشته، حال به حال شده، به هم خوردن حال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصقله
تصویر مصقله
((مِ قَ لِ))
ابزاری برای صیقل دادن و زدودن زنگ، جمع مصاقل
فرهنگ فارسی معین