صورت برساخته ای است از منقل. سنجر کاشی در بیت زیر منقل را به ضرورت چنین آورده است: گه در درون شعله و گه شعله در درون سنجر گهی سمندر و گاهی منقلم. رجوع به مصطلاحات الشعرا ذیل ’اصحاب منقل’ و نیز رجوع به آنندراج و بهار عجم ذیل منقل شود
صورت برساخته ای است از مَنقَل. سنجر کاشی در بیت زیر منقل را به ضرورت چنین آورده است: گه در درون شعله و گه شعله در درون سنجر گهی سمندر و گاهی منقلم. رجوع به مصطلاحات الشعرا ذیل ’اصحاب منقل’ و نیز رجوع به آنندراج و بهار عجم ذیل منقل شود
قریه ای است دوفرسنگی بیشتر میانۀ جنوب و مشرق خورموج. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر است که 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
قریه ای است دوفرسنگی بیشتر میانۀ جنوب و مشرق خورموج. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر است که 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
راه در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، پای افزار. (مهذب الأسماء). موزه و نعل کهنۀ درپی کرده. (منتهی الارب). موزه و کفش کهنۀ درپی کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، راه کوتاه. (از اقرب الموارد) ، کانون آتش و این مولده است. (از محیطالمحیط). آتشدان. مجمر و کولخ و تفکده. (ناظم الاطباء). انگشت دان که آن را مجمر نیز گویند، در کشف به ضم اول و سوم. (غیاث) (آنندراج). آتشدان فلزین از قبیل آهن یا برنج و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه در تابخانه موسم کانون و منقل است. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 103). گلبنی بررویداکنون در میان خانه ها بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر. امیر معزی (ایضاً ص 219). اثیر است و اخضر به بزم تو امشب یکی تف منقل دگر موج ساغر. خاقانی. زآن مربع نهند منقل را تا مثلث در آذر اندازند. خاقانی. منقل برآر چون دل عاشق که حجره را رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند. خاقانی. مجلس دو آتش داده بر این از حجر وآن از شجر این کرده منقل را مقر آن جام را جا داشته. خاقانی. نبیذ خوشگوار و عشرت خوش نهاده منقل زرین پرآتش. نظامی. سینۀ پرآتش مرا چون منقل است کشت کامل گشت و وقت منجل است. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 413). اوان منقل آتش گذشت و خانه گرم زمان برکۀ آب است و صفحۀ ایوان. سعدی. چو آتش درخت افکند گلنار دگر منقل منه آتش میفروز. سعدی. - قبل منقل، لوازم. اثاثه. افزار و آلات. گویا اصلاً قسمتی از لوازم و اثاثه و زین وبرگ الاغ است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) : یابویی که علاوه بر من، قبل منقل و آبداری و خرت و پرت من هم در ترک بندیش بود. (ترجمه حاجی بابای اصفهانی چ تهران ص 12). - امثال: ای فلک ! به همه منقل دادی به ما کلک. عامه درموقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 328)
راه در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، پای افزار. (مهذب الأسماء). موزه و نعل کهنۀ درپی کرده. (منتهی الارب). موزه و کفش کهنۀ درپی کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، راه کوتاه. (از اقرب الموارد) ، کانون آتش و این مولده است. (از محیطالمحیط). آتشدان. مجمر و کولخ و تفکده. (ناظم الاطباء). انگشت دان که آن را مجمر نیز گویند، در کشف به ضم اول و سوم. (غیاث) (آنندراج). آتشدان فلزین از قبیل آهن یا برنج و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه در تابخانه موسم کانون و منقل است. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 103). گلبنی بررویداکنون در میان خانه ها بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر. امیر معزی (ایضاً ص 219). اثیر است و اخضر به بزم تو امشب یکی تف منقل دگر موج ساغر. خاقانی. زآن مربع نهند منقل را تا مثلث در آذر اندازند. خاقانی. منقل برآر چون دل عاشق که حجره را رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند. خاقانی. مجلس دو آتش داده بر این از حجر وآن از شجر این کرده منقل را مقر آن جام را جا داشته. خاقانی. نبیذ خوشگوار و عشرت خوش نهاده منقل زرین پرآتش. نظامی. سینۀ پرآتش مرا چون منقل است کشت کامل گشت و وقت منجل است. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 413). اوان منقل آتش گذشت و خانه گرم زمان برکۀ آب است و صفحۀ ایوان. سعدی. چو آتش درخت افکند گلنار دگر منقل منه آتش میفروز. سعدی. - قُبُل منقل، لوازم. اثاثه. افزار و آلات. گویا اصلاً قسمتی از لوازم و اثاثه و زین وبرگ الاغ است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) : یابویی که علاوه بر من، قبل منقل و آبداری و خرت و پرت من هم در ترک بندیش بود. (ترجمه حاجی بابای اصفهانی چ تهران ص 12). - امثال: ای فلک ! به همه منقل دادی به ما کلک. عامه درموقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 328)
راه کوهستانی، موزه، انگشتدان آتشدان کلک زنبر زنبه آلتی است که در آن آتش افروزند آتشدان. توضیح این معنی خصوص فارسی است و در عربی بمعنی راه در کوه راه کوتاه و کفش کهنه است
راه کوهستانی، موزه، انگشتدان آتشدان کلک زنبر زنبه آلتی است که در آن آتش افروزند آتشدان. توضیح این معنی خصوص فارسی است و در عربی بمعنی راه در کوه راه کوتاه و کفش کهنه است
پیشرو لشکر و پیش قراول. (ناظم الاطباء). مقدمۀ لشکر. مقدمهالجیش. طلایه. منغلا. منغلای. مانگلای: نوروز با چهار هزار سوار منقلا می رفت و صدرالدین زنجانی ملازم او بود. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 89). رجوع به منغلای و منقلای شود، وکیل و گماشته و رسول. (ناظم الاطباء)
پیشرو لشکر و پیش قراول. (ناظم الاطباء). مقدمۀ لشکر. مقدمهالجیش. طلایه. منغلا. منغلای. مانگلای: نوروز با چهار هزار سوار منقلا می رفت و صدرالدین زنجانی ملازم او بود. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 89). رجوع به منغلای و منقلای شود، وکیل و گماشته و رسول. (ناظم الاطباء)
برگردنده. (غیاث) (آنندراج). برگشته و برگردانیده شده و رجعت کرده و منصرف شده. ج، منقلبون. (ناظم الاطباء) : قالوا انا الی ربنا منقلبون. (قرآن 124/7) ، واژگون شونده. (غیاث) (آنندراج). سرنگون و واژگون شده. (ناظم الاطباء). دگرگون شونده. تغییر حال دهنده: سایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفتاد کآن نه اول حادثه است از روزگار منقلب. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 521). کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون خود نبود هیچ قطب منقلب از اضطراب. خاقانی. - منقلب شدن، برگردیده شدن و سرنگون شدن. (ناظم الاطباء). دگرگون شدن. برگشتن: اگر در مطلع آن سعادت که آن دولت دست داد طالع وقت شناخته بودی... بخت چنین زود منقلب نشدی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 189). - منقلب کردن، دگرگون کردن: هرچند منقلب کند احوال او فلک هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب. ابن یمین. ، مبدل گشته و برگشته حال و بدحال. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح منجمین قسمی از اقسام ثلاثۀ بروج دوازده گانه به اعتبارتأثیرات سعادت و نحوست در طالع برج منقلب کار راست و درست نیابد. (غیاث) (آنندراج) : این اختران در وی مقیم ازلمع چون در یتیم این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب. سنائی (دیوان چ مصفا ص 45). از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی گویی اول برج گردونم نه من دوپیکرم. خاقانی. چرا این ثابت است آن منقلب نام که گفت این را بجنب آن را بیارام. نظامی
برگردنده. (غیاث) (آنندراج). برگشته و برگردانیده شده و رجعت کرده و منصرف شده. ج، منقلبون. (ناظم الاطباء) : قالوا انا الی ربنا منقلبون. (قرآن 124/7) ، واژگون شونده. (غیاث) (آنندراج). سرنگون و واژگون شده. (ناظم الاطباء). دگرگون شونده. تغییر حال دهنده: سایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفتاد کآن نه اول حادثه است از روزگار منقلب. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 521). کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون خود نبود هیچ قطب منقلب از اضطراب. خاقانی. - منقلب شدن، برگردیده شدن و سرنگون شدن. (ناظم الاطباء). دگرگون شدن. برگشتن: اگر در مطلع آن سعادت که آن دولت دست داد طالع وقت شناخته بودی... بخت چنین زود منقلب نشدی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 189). - منقلب کردن، دگرگون کردن: هرچند منقلب کند احوال او فلک هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب. ابن یمین. ، مبدل گشته و برگشته حال و بدحال. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح منجمین قسمی از اقسام ثلاثۀ بروج دوازده گانه به اعتبارتأثیرات سعادت و نحوست در طالع برج منقلب کار راست و درست نیابد. (غیاث) (آنندراج) : این اختران در وی مقیم ازلمع چون در یتیم این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب. سنائی (دیوان چ مصفا ص 45). از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی گویی اول برج گردونم نه من دوپیکرم. خاقانی. چرا این ثابت است آن منقلب نام که گفت این را بجنب آن را بیارام. نظامی
برکنده شونده. (غیاث) (آنندراج). از بن برکنده شده. (ناظم الاطباء). برکنده. رجوع به انقلاع شود. - منقلع شدن، برکنده شدن. از بن برکنده شدن: عروق منازعات و مخالفات از وی منتزع و منقلع شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 257). - منقلع گردیدن (گشتن) ، منقلع شدن. از ریشه برانداخته شدن: بسیار خاندان قدیم را واسطۀ او شد که منقلع گشت. (جهانگشای جوینی). و هرگاه... عروق تشبثات و تعلقات او به دل منتزع و منقلع گردد... مستحق حظوظ و مستوجب رفق و مدارات شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 257). چه نفس را مادام تا به کمال تزکیه نرسیده باشد و اصول صفات وی منقلع نگشته در اظهار کلام حسن حظی... تمام بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 167)
برکنده شونده. (غیاث) (آنندراج). از بن برکنده شده. (ناظم الاطباء). برکنده. رجوع به انقلاع شود. - منقلع شدن، برکنده شدن. از بن برکنده شدن: عروق منازعات و مخالفات از وی منتزع و منقلع شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 257). - منقلع گردیدن (گشتن) ، منقلع شدن. از ریشه برانداخته شدن: بسیار خاندان قدیم را واسطۀ او شد که منقلع گشت. (جهانگشای جوینی). و هرگاه... عروق تشبثات و تعلقات او به دل منتزع و منقلع گردد... مستحق حظوظ و مستوجب رفق و مدارات شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 257). چه نفس را مادام تا به کمال تزکیه نرسیده باشد و اصول صفات وی منقلع نگشته در اظهار کلام حسن حظی... تمام بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 167)
به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث). امروزه منقل گویند و منقله در عربی، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : در صدر مجلس منقله ای نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334)
به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث). امروزه منَقَل گویند و مَنقَلَه در عربی، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : در صدر مجلس منقله ای نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334)