جدول جو
جدول جو

معنی مندغ - جستجوی لغت در جدول جو

مندغ(مِ دَ)
آنکه او را در خستن به سخن عادت باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). طعنه زننده به نیزه و سخن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مندی
تصویر مندی
(پسرانه)
از نامهای امروزی زرتشتیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مندا
تصویر مندا
(پسرانه)
مرکب از من (خداوند) + ا (پسوند اتصاف)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منده
تصویر منده
سبو، کوزه، کوزۀ شکسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندک
تصویر مندک
پست، کم، اندک، کاسد، کساد کالا
فرهنگ فارسی عمید
خطی که عزایم خوانان دور خود می کشند و میان آن خط می نشینند و دعا یا افسون می خوانند، برای مثال ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی / دگر نماید و دیگر بود به سان سراب (رودکی - ۵۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَل ل)
راه نموده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ریخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اندلال شود، اجازت یافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِزَ)
رجل منزغ، آنکه تباهی افکند و برآغالاند مردم را و کذلک رجل منزغه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه غیبت کند مردم را. منزغه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
سبو و کوزۀ دسته شکسته بود. (لغت فرس چ اقبال ص 475). کوزه و سبوی بی دسته و گردن شکسته را می گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). سبو و کوزه که دسته و گردن شکسته باشد. (آنندراج) :
دوصد منده سبو آب کش به روز
شبانگاه لهو کن به منده بر.
ابوشکور (لغت فرس چ اقبال ص 475).
روا نبود که با این فضل و دانش
بود شربم همی دائم ز منده.
فرالاوی (از لغت فرس ایضاً ص 475).
، به معنی مندک است که کسادی و ناروایی بازار و اسباب و متاع باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). به معنی کساد و ناروایی متاع وبدین معنی در هندی مندا شهرت دارد. (آنندراج) ، منده و مانده نامی است که کودکان را دهند به تفأل. نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
عاشقم بر نجیبک منده
آن اجل غمزۀ امل خنده.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
، حسین وفایی به معنی نان هم آورده است که به عربی خبز گویند. (برهان). نان. (ناظم الاطباء). به این معنی مصحف ’میده’ است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک منده
با برگان و حلوا شفتالوی کفیده.
ابوالعباس (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(مُ دُ)
نام شهری در هندوستان. (برهان) (ناظم الاطباء) ، قلعه ای است بر کوه رفیع به مالوه و سالها دارالملک آن دیار بوده و آن را شادی آباد می خواندند. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ)
گرگور یوهان. راهب و گیاه شناس اتریشی (1822-1884م.) که آزمایشهای فراوان و بسیار دقیقی بر روی گیاهان دورگه انجام داد و کیفیت توارث را میان گیاهان تحقیق کرد و به کشف قانون توارث موفق گردید که به نام او مشهورگردید. (از لاروس). رجوع به مندلیسم و نیز رجوع به بیولوژی وراثت ج 1 ص 36 و 81 و 84 و 114 و 240 و 208 و صفحات دیگر و گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص 218 و 219 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
گویند شهری است در زمین هند که در آنجا عود بسیار است و عود مندلی به سبب آن گویند. (برهان). زکریابن محمود قزوینی در عجایب البلدان آورده که مندل شهری است در زمین هند که عود در آنجا بسیار است و آن را عود مندلی گویند و آن عود نه در زمین هند می روید بلکه نبات آن در جزیره ای است ورای خط استوا و آب، آن را به مندل می آورد و اگر تر قلعکرده باشند آن را قامرونی خوانند و اگر خشک قلع کرده باشند آن را مندلی نامند. (فرهنگ جهانگیری). در قاموس مندل به معنی بلد و عود هر دو گفته و اصح آن است که نام شهری است و به کثرت استعمال بر عود نیز اطلاق کنند و لهذا آن را عود مندلی خوانند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). شهری است به هند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شهری است خرد از پادشایی قامرون (به هندوستان) از او عود مندلی خیزد و این شهر بر کران دریاست. (حدود العالم). شهری است به هند که از آن عود نیکو خیزد که آن را مندلی گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَدِ)
نوعی از قماش و در فرهنگ سروری گفته قماشی که از آن سایبان کنند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
موزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَدْ دَ)
شتر که بر صدغ وی داغ و نشان نهاده باشند. (منتهی الارب) (از آنندراج) : بعیر مصدغ، شتری که مابین چشم و گوش وی را داغ کرده باشند. (ناظم الاطباء). مصدوغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَک ک)
جای برابر و هموار. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
کسی که مانده و خسته شود. (ناظم الاطباء).
- خسته و مندک، خسته و کوفته. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
، زمین برابر و هموار. (ناظم الاطباء) ، خرد. حقیر. درهم کوفته:
چونکه کرد الحاح و بنمود اندکی
هیبتی که که شود زآن مندکی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 276).
اختران بسیار و خورشید او یکی است
پیش او بنیاد ایشان مندکی است.
مولوی (ایضاً ص 397).
کوه بهر دفعسایه مندک است
پاره گشتن بهر این نور اندک است.
مولوی (ایضاً ص 422).
رجوع به مندک ّ و مندک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
کساد و ناروایی متاع و کالا باشد. (فرهنگ جهانگیری). کسادی و ناروایی اسباب و کالا باشد. (برهان). کساد و ناروا و بی قیمتی متاع و کالا. (انجمن آرا) (آنندراج). جهانگیری ورشیدی این بیت مولوی را شاهد آورده اند:
رستم و حمزه و مخنث یک بدی
علم و حکمت باطل و مندک شدی.
(مثنوی چ نیکلسن دفتر ششم ص 373).
و مندک ّ عربی و اسم فاعل از اندکاک است به معنی برابر و هموار گردیدن (مکان) و ویران شدن. (حاشیۀ برهان چ معین). این کلمه را صاحب جهانگیری فارسی شمرده و بیتی از مولوی را شاهد آورده، ولی غلط است و کلمه عربی است از دک ّ به معنی کوفته و ویران است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پاره پاره. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
بسیار عیب کننده و سخن ساز در حق کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بسیار عیب کننده و عادت کرده بدان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
افزارشکستن. (منتهی الارب). ابزار برای شکستن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مفادغ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
طعنه زننده مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه با سخن خود دیگران را نیش زند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَمْ مَ)
رجل منمغالخلق، مرد آمیخته خلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آمیخته، همنشین. مصاحب. همدم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ دِ)
طعامی است نرم که می آشامند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آش نرم در آشامیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ غَ)
پر که بر نان زنند. منسغه. (مهذب الاسماء). پر کلیچه و نان که از پرهای مرغ و آهن باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). دسته ای از پرهای دنب مرغ و جز آن که به هم بسته و نانوا، نان را بدان نقش و نگار می کند. (ناظم الاطباء). دسته ای از پرهای دم پرندگان و جز آن که نانوا به وسیلۀ آن نان را نقش و نگار کند و همچنین است اگر از آهن باشد. (ازاقرب الموارد) ، سپیدی بن ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
نازبالش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصدغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مخده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَق ق)
کوفته و شکسته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوفته شده و خردشده. (ناظم الاطباء). رجوع به اندقاق شود، در کوفته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مندف
تصویر مندف
درونه لورک (کمان حلاجی) کمان حلاجی
فرهنگ لغت هوشیار
با خاک برابر ویران، هموار هموار گشته در یکی از واژه نامه های فارسی این چامه را از مولانا آورده اند: علم و حکمت باطل و مندک بدی و پنداشته اند که واژه مندک در این سروده همان مندک تازی است و ندانسته اند که این واژه پارسی و مندک است و برابر با بی بها و بی خریدار با اندکاک تازی ندارد برابر و هموار گردیده (مکان) ویران شده منهدم گشته، نابود، مجاب مغلوب. یا خسته و مندک. خسته و کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
رباینده، نره درشت، دستار دستمال، شال گردن موزه کفش، دار بوی پارسی تازی گشته مندل پر هونی که افسونگران بر زمین کشند در تازی ضرب المندل آمده دایره ای که معزمان بر دور خود کشند و در میان آن نشینند و دعا و عزیمت خوانند: (ندید تنبل اوی و بدید مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سراب) (رودکی. لفا اق. 322)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندم
تصویر مندم
پشیمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منده
تصویر منده
کوزه دسته شکسته: (روا نبود که با این فضل ودانش بود شربم همی دایم ز منده) (فرالاوی. 475)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منده
تصویر منده
((مَ دِ))
سبو، کوزه شکسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندف
تصویر مندف
((مِ دَ))
کمان حلاجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندک
تصویر مندک
((مُ دَ))
برابر و هموار گردیده (مکان)، ویران شده، منهدم گشته، در فارسی، نابود، مجاب، مغلوب، خسته، خسته و کوفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندل
تصویر مندل
((مَ دَ))
مندله، دایره ای که جادوگران و دعاخوانان به دور خود می کشند و در میان آن نشسته دعا یا افسون می خوانند
فرهنگ فارسی معین