تشبیه شده.مانند و مثل گردیده: درست کردیم که بأس شدید مر امیرالمؤمنین را بود و خدای تعالی بأس شدیدمر آهن را (گفت) و چون رسول از خلق علی را به خویشتن (کشید) چه به مصاهرت و چه به وصایت، پیدا آمد که امیرالمؤمنین علی ممثول آهن بود چه درست شد که رسول به منزلت مقناطیس عالم دین بود و امیرالمؤمنین به مرتبت آهن عالم دین بود. (جامعالحکمتین ص 174)
تشبیه شده.مانند و مثل گردیده: درست کردیم که بأس شدید مر امیرالمؤمنین را بود و خدای تعالی بأس شدیدمر آهن را (گفت) و چون رسول از خلق علی را به خویشتن (کشید) چه به مصاهرت و چه به وصایت، پیدا آمد که امیرالمؤمنین علی ممثول آهن بود چه درست شد که رسول به منزلت مقناطیس عالم دین بود و امیرالمؤمنین به مرتبت آهن عالم دین بود. (جامعالحکمتین ص 174)
بکرده شده. (کشاف اصطلاحات الفنون). کرده شده. (آنندراج). کرده شده. ساخته شده. عمل شده. ج، مفعولون، مفاعیل. (از ناظم الاطباء). شده. کرده. بجای آمده. به عمل آمده. به فعل آمده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و کان أمراﷲ مفعولاً. (قرآن 37/33). نخست فاعل پس فعل و آنگهی مفعول تو را از این سه ز مفعول نیست بیرون کار ز بهر فاعل مفعول را بدان تا کیست نگه بدار حد عمر خود مکن آوار. ناصرخسرو. اگرگویی کجا، مکان پیداکردۀ او. و اگر گویی کی، زمان پدیدآوردۀ او. و اگر گویی چگونه، مشابهت و کیفیت مفعول او. (مصباح الهدایه چ همایی ص 18) ، (اصطلاح دستور) آن که فعل از فاعل بر او آید چون مهمان در این شعر حافظ: برو از خانه گردون بدر و نان مطلب کاین سیه کاسه در آخر بکشدمهمان را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفعول بر دو قسم است: بی واسطه، بواسطه. مفعول بی واسطه یا مستقیم، آن است که معنی فعل رابی واسطۀ حرفی از حروف تمام کند: حسن کتاب را آورد. مفعول بی واسطه غالباً در جواب ’که را’ یا ’چه را’ واقع شود: آموزگار دانش آموز را پند داد. آموزگار که را پند داد؟ دانش آموز را، پس دانش آموز مفعول بی واسطه است. علامت مفعول بی واسطه غالباً ’را’ است. در جایی که چند مفعول بی واسطه به طریق عطف دنبال یکدیگر درآیند علامت مفعول بی واسطه به آخر مفعول آخر درآید و در سایر مفعولها حذف شود: ایشان پدر و مادر و خواهر و برادر خود را دوست دارند. اما در قدیم گاهی علامت مفعول را به آخر همه مفعولها درمی آوردند: خرد را و جان را که کرد آشکار که بنیاد دانش نهاداستوار. فردوسی. در نظم و نثر قدیم، در اول مفعولی که در آخر آن ’را’ بوده، برای تأکید کلمه ’مر’ می افزودند: همی تا کند پیشه عادت همی کن جهان مر جفا را تو مر صابری را. ناصرخسرو. بی هنران مر هنرمندان را نتوانند دید همچنانکه سگان بازاری مر سگ صید را. (گلستان). مفعول بواسطه یا غیرمستقیم، آن است که معنی فعل را بواسطۀ حرفی از حروف اضافه تمام کند: از بدان بپرهیز و با نیکان درآمیز. مردمان رابه زبان زیان مرسان. با رفیقان پاکدامن و خوشخوی معاشرت کن: هر آنکو ز دانش برد توشه ای جهانی است بنشسته در گوشه ای. ادیب پیشاوری. که در این شواهد، بدان، نیکان، زبان، رفیقان، دانش و گوشه ای مفعول بواسطه اند. مفعول بواسطه در جواب: از که، از چه، به که، به چه، به کجا، از کجا، برای که، برای چه، با که، با چه و ماننداینها واقع شود. و رجوع به دستور قریب و بهار... ج 1صص 36-39 شود. ، (اصطلاح نحو عربی) اسمی که پس از فعل و فاعل آید، برای تتمیم فائده و فعل بدان اسناد داده نشود، لیکن با فعل، نوعی ارتباط داشته باشد. و آن را اقسامی است. - مفعول به، اسمی است منصوب که فعل بر او واقع شود و رتبۀ آن بعد از فاعل است، مانند: ضرب زید عمرواً. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). - مفعول فیه، آن را ظرف هم گویند و ظرف در اصطلاح نحویان وقت یا مکان باشد که اغلب متضمن ’فی’ است مانند: سافرت یوم الجمعه. مفعول فیه منصوب به عامل ظاهری، مانند: ’فرسخا’ در جواب کسی که گوید: ’کم سرت’ و هر وقتی اعم از آنکه مختص باشد یا مبهم قابل است که منصوب شود، اما مکان، شرط آن آن است که مبهم باشد چون ’جهات ششگانه’ (یمین، یسار، فوق، تحت، امام، خلف) یا شبه آن مانند ’جانب، ناحیه’ و همین طور مقادیر، مانند میل و فرسخ و همین طور آنچه از فعل درست می شود، مانند مجلس و مشرق... بعضی از کلمات در اصل ظرفند لکن فاعل یا مفعول... واقع می شوند، مانند ’یوم، شهر’ که ظروف متصرفه اند. از جملۀ ظروف غیرمتصرفه ’عوض، قط و لدی است’. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). - مفعول لاجله. رجوع به ترکیب مفعول له شود. - مفعول له، معفول لاجله، عبارت از مفعولی است که فعل برای او انجام شود و معنی تعلیل را رساند، مانند: ضربته تأدیباً. مفعول له باید با فعل قبل از خود از لحاظوقت و فاعل متحد باشد و در غیر این صورت با لام یا یکی از ادات تعلیل آید، مانند: لدوا للموت و ابنوا للخراب. و در صورتی که مصدر هم نباشد با لام آید، مانند: سری زید للماء. (از فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی). - مفعول ما لم یسم فاعله، هر مفعولی که فاعل آن حذف شده و مفعول جانشین فاعلی شده باشد. (از تعریفات جرجانی). - مفعول مطلق، عبارت از مصدری است زیادی که مؤکد عامل خود باشد یا مبین نوع یا عدد آن باشد، مانند: و کلم اﷲ موسی ̍ تکلیماً. (قرآن 164/4). و الصافات صفاً. (قرآن 1/37). فاًن جهنم جزاؤکم جزاءً موفوراً. (قرآن 63/17). و بالجمله مفعول مطلق تأکیدی مانند: ضربت ضرباً، و نوعی، مانند: جلست جلسهالامیر. و عددی، مانند: ضربته ضربتین. گاه عامل مفعول مطلق حذف شود، مانند: شکراً به جای اشکراﷲ شکراً در مقام دعا، و سقیاً و رعیاً بجای سقاک اﷲ سقیا و رعاک اﷲ رعیا. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). در فارسی به تقلید عربی این نوع مفعول را آورده اند بدین طریق که پس از فعل مصدر همان فعل را با ’ی’ نکره استعمال کند: بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت که کوه اندرفتادی زو به گردن. منوچهری. دیدار کرد دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 163). منفعت وی آن است که شکم ببندد بستنی به اعتدال. (اختیارات بدیعی از فرهنگ فارسی معین). - مفعول معه، اسمی است که بعد از ’واو’ به معنی ’مع’ واقع می شود، مانند: ’جاءالبرد و الجلبات’ و ’ما انت و زیداً’ و ’کیف انت البرد’ و اختلاف است که آیا نصب آن به واو است یا به فعل و شبه آن وباید دانست که در موردی که عطف امکان داشته باشد اولی است که واو را عاطفه بدانیم. بنابراین در جملۀ ’مالک و زیدا’ متعین است که مفعول معه باشد، چون عطف بر ضمیر متصل مجرور جایز نیست مگر با اعادۀ جار و درجملۀ ’ضربت انا و زیداً’ دو وجه جایز است و در ’جاء زید و عمرواً’ دو وجه. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی) ، کسی که بر وی دخول شده باشد. (ناظم الاطباء). پسر یا مردی که لواطه دهد
بکرده شده. (کشاف اصطلاحات الفنون). کرده شده. (آنندراج). کرده شده. ساخته شده. عمل شده. ج، مفعولون، مفاعیل. (از ناظم الاطباء). شده. کرده. بجای آمده. به عمل آمده. به فعل آمده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و کان أمراﷲ مفعولاً. (قرآن 37/33). نخست فاعل پس فعل و آنگهی مفعول تو را از این سه ز مفعول نیست بیرون کار ز بهر فاعل مفعول را بدان تا کیست نگه بدار حد عمر خود مکن آوار. ناصرخسرو. اگرگویی کجا، مکان پیداکردۀ او. و اگر گویی کی، زمان پدیدآوردۀ او. و اگر گویی چگونه، مشابهت و کیفیت مفعول او. (مصباح الهدایه چ همایی ص 18) ، (اصطلاح دستور) آن که فعل از فاعل بر او آید چون مهمان در این شعر حافظ: برو از خانه گردون بدر و نان مطلب کاین سیه کاسه در آخر بکشدمهمان را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفعول بر دو قسم است: بی واسطه، بواسطه. مفعول بی واسطه یا مستقیم، آن است که معنی فعل رابی واسطۀ حرفی از حروف تمام کند: حسن کتاب را آورد. مفعول بی واسطه غالباً در جواب ’که را’ یا ’چه را’ واقع شود: آموزگار دانش آموز را پند داد. آموزگار که را پند داد؟ دانش آموز را، پس دانش آموز مفعول بی واسطه است. علامت مفعول بی واسطه غالباً ’را’ است. در جایی که چند مفعول بی واسطه به طریق عطف دنبال یکدیگر درآیند علامت مفعول بی واسطه به آخر مفعول آخر درآید و در سایر مفعولها حذف شود: ایشان پدر و مادر و خواهر و برادر خود را دوست دارند. اما در قدیم گاهی علامت مفعول را به آخر همه مفعولها درمی آوردند: خرد را و جان را که کرد آشکار که بنیاد دانش نهاداستوار. فردوسی. در نظم و نثر قدیم، در اول مفعولی که در آخر آن ’را’ بوده، برای تأکید کلمه ’مر’ می افزودند: همی تا کند پیشه عادت همی کن جهان مر جفا را تو مر صابری را. ناصرخسرو. بی هنران مر هنرمندان را نتوانند دید همچنانکه سگان بازاری مر سگ صید را. (گلستان). مفعول بواسطه یا غیرمستقیم، آن است که معنی فعل را بواسطۀ حرفی از حروف اضافه تمام کند: از بدان بپرهیز و با نیکان درآمیز. مردمان رابه زبان زیان مرسان. با رفیقان پاکدامن و خوشخوی معاشرت کن: هر آنکو ز دانش برد توشه ای جهانی است بنشسته در گوشه ای. ادیب پیشاوری. که در این شواهد، بدان، نیکان، زبان، رفیقان، دانش و گوشه ای مفعول بواسطه اند. مفعول بواسطه در جواب: از که، از چه، به که، به چه، به کجا، از کجا، برای که، برای چه، با که، با چه و ماننداینها واقع شود. و رجوع به دستور قریب و بهار... ج 1صص 36-39 شود. ، (اصطلاح نحو عربی) اسمی که پس از فعل و فاعل آید، برای تتمیم فائده و فعل بدان اسناد داده نشود، لیکن با فعل، نوعی ارتباط داشته باشد. و آن را اقسامی است. - مفعول به، اسمی است منصوب که فعل بر او واقع شود و رتبۀ آن بعد از فاعل است، مانند: ضرب زید عمرواً. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). - مفعول فیه، آن را ظرف هم گویند و ظرف در اصطلاح نحویان وقت یا مکان باشد که اغلب متضمن ’فی’ است مانند: سافرت یوم الجمعه. مفعول فیه منصوب به عامل ظاهری، مانند: ’فرسخا’ در جواب کسی که گوید: ’کم سرت’ و هر وقتی اعم از آنکه مختص باشد یا مبهم قابل است که منصوب شود، اما مکان، شرط آن آن است که مبهم باشد چون ’جهات ششگانه’ (یمین، یسار، فوق، تحت، امام، خلف) یا شبه آن مانند ’جانب، ناحیه’ و همین طور مقادیر، مانند میل و فرسخ و همین طور آنچه از فعل درست می شود، مانند مجلس و مشرق... بعضی از کلمات در اصل ظرفند لکن فاعل یا مفعول... واقع می شوند، مانند ’یوم، شهر’ که ظروف متصرفه اند. از جملۀ ظروف غیرمتصرفه ’عوض، قط و لدی است’. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). - مفعول لَِاَجْلِه. رجوع به ترکیب مفعول له شود. - مفعول له، معفول لاجله، عبارت از مفعولی است که فعل برای او انجام شود و معنی تعلیل را رساند، مانند: ضربته تأدیباً. مفعول له باید با فعل قبل از خود از لحاظوقت و فاعل متحد باشد و در غیر این صورت با لام یا یکی از ادات تعلیل آید، مانند: لدوا للموت و ابنوا للخراب. و در صورتی که مصدر هم نباشد با لام آید، مانند: سری زید للماء. (از فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی). - مفعول ما لم یسم فاعله، هر مفعولی که فاعل آن حذف شده و مفعول جانشین فاعلی شده باشد. (از تعریفات جرجانی). - مفعول مطلق، عبارت از مصدری است زیادی که مؤکد عامل خود باشد یا مبین نوع یا عدد آن باشد، مانند: و کلم اﷲ موسی ̍ تکلیماً. (قرآن 164/4). و الصافات صفاً. (قرآن 1/37). فاًن جهنم جزاؤکم جزاءً موفوراً. (قرآن 63/17). و بالجمله مفعول مطلق تأکیدی مانند: ضربت ضرباً، و نوعی، مانند: جلست جلسهالامیر. و عددی، مانند: ضربته ضربتین. گاه عامل مفعول مطلق حذف شود، مانند: شکراً به جای اشکراﷲ شکراً در مقام دعا، و سقیاً و رعیاً بجای سقاک اﷲ سقیا و رعاک اﷲ رعیا. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). در فارسی به تقلید عربی این نوع مفعول را آورده اند بدین طریق که پس از فعل مصدر همان فعل را با ’ی’ نکره استعمال کند: بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت که کوه اندرفتادی زو به گردن. منوچهری. دیدار کرد دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 163). منفعت وی آن است که شکم ببندد بستنی به اعتدال. (اختیارات بدیعی از فرهنگ فارسی معین). - مفعول معه، اسمی است که بعد از ’واو’ به معنی ’مع’ واقع می شود، مانند: ’جاءالبرد و الجلبات’ و ’ما انت و زیداً’ و ’کیف انت البرد’ و اختلاف است که آیا نصب آن به واو است یا به فعل و شبه آن وباید دانست که در موردی که عطف امکان داشته باشد اولی است که واو را عاطفه بدانیم. بنابراین در جملۀ ’مالک و زیدا’ متعین است که مفعول معه باشد، چون عطف بر ضمیر متصل مجرور جایز نیست مگر با اعادۀ جار و درجملۀ ’ضربت انا و زیداً’ دو وجه جایز است و در ’جاء زید و عمرواً’ دو وجه. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی) ، کسی که بر وی دخول شده باشد. (ناظم الاطباء). پسر یا مردی که لواطه دهد
درازکشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیده شده. به درازا کشیده شده. (از اقرب الموارد) ، به درازا کوفته شده. (ناظم الاطباء). به درازا کوفته و زده شده مانند شمشیر و جز آن. (از اقرب الموارد). شمشیر دراز. (مهذب الاسماء) ، درنگ کردۀ در ادای وام. (ناظم الاطباء). وامی که در ادای آن امروز و فردا درنگ شده است
درازکشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیده شده. به درازا کشیده شده. (از اقرب الموارد) ، به درازا کوفته شده. (ناظم الاطباء). به درازا کوفته و زده شده مانند شمشیر و جز آن. (از اقرب الموارد). شمشیر دراز. (مهذب الاسماء) ، درنگ کردۀ در ادای وام. (ناظم الاطباء). وامی که در ادای آن امروز و فردا درنگ شده است
کرده شده، نهاده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). نهاده. موضوع. قرارداده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ساخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، جعل شده و حیله کرده شده و به ناراستی و نادرستی ساخته شده. (ناظم الاطباء). ساختگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر فسادو عناد و شر مجبول دیده هاشان تباه و دین مجعول. سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 202). ، برساخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کرده شده، نهاده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). نهاده. موضوع. قرارداده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ساخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، جعل شده و حیله کرده شده و به ناراستی و نادرستی ساخته شده. (ناظم الاطباء). ساختگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر فسادو عناد و شر مجبول دیده هاشان تباه و دین مجعول. سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 202). ، برساخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آهنی که بدان کوه کنند و میتین. ج، معاول. (منتهی الارب). کلنگ آهنی که بدان سنگ را شکافند. (غیاث) (آنندراج). تیشۀ بزرگ که بوسیلۀآن صخره ها را شکافند. (از اقرب الموارد) : با کسی که در همه ابواب بر تو معوّل کند به معول فریب و خداع بنیاد حیات او برکندن... (مرزبان نامه ص 271). و فضۀ فیاض ماءمعین به معوّل معول کاریزکن طلبید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 205). خصم از قلعۀ پیروزه حصار ار سازد قهر باروفکنت معول و نقاب شود. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 145)
آهنی که بدان کوه کنند و میتین. ج، معاول. (منتهی الارب). کلنگ آهنی که بدان سنگ را شکافند. (غیاث) (آنندراج). تیشۀ بزرگ که بوسیلۀآن صخره ها را شکافند. (از اقرب الموارد) : با کسی که در همه ابواب بر تو مُعَوَّل کند به مِعْوَل فریب و خداع بنیاد حیات او برکندن... (مرزبان نامه ص 271). و فضۀ فیاض ماءمعین به مُعَوَّل مِعْوَل کاریزکن طلبید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 205). خصم از قلعۀ پیروزه حصار ار سازد قهر باروفکنت معول و نقاب شود. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 145)
همانند تشبیه شده مثل گردیده: (و کردیم که باس شدید مر امیر المومنین را بود و خدای تعالی باس شدید مر آهن را (گفت) و چو رسول از خلق علی را بخویشتن (کشید) چه بمصاهرت و چه بوصایت پیدا آمد که امیر المومنین علی ممثول آهن بود چه درست شد که رسول بمنزلت مقناطیس عالم دین بود و امیرالمومنین بمرتبت آهن عالم دین بود) (جامع الحکمتین. 174)
همانند تشبیه شده مثل گردیده: (و کردیم که باس شدید مر امیر المومنین را بود و خدای تعالی باس شدید مر آهن را (گفت) و چو رسول از خلق علی را بخویشتن (کشید) چه بمصاهرت و چه بوصایت پیدا آمد که امیر المومنین علی ممثول آهن بود چه درست شد که رسول بمنزلت مقناطیس عالم دین بود و امیرالمومنین بمرتبت آهن عالم دین بود) (جامع الحکمتین. 174)