جدول جو
جدول جو

معنی ملتزم - جستجوی لغت در جدول جو

ملتزم
همراه، کسی که امری را بر عهده بگیرد، بر خود لازم گیرنده، بر عهده گیرنده
ملتزم رکاب: کسانی که پیاده یا سواره همراه پادشاه حرکت کنند
تصویری از ملتزم
تصویر ملتزم
فرهنگ فارسی عمید
ملتزم(مَلْ لَ)
موضعی است نزدیک رکن یمانی در محاذی کعبه، حاجتمندان در آنجا دعا می کنند. (غیاث) (آنندراج). بین حجرالاسود و باب کعبه واقع شده در مکۀ معظمه. (از معجم البلدان). نام آن جایی که در مابین در کعبه و حجرالاسود می باشد. (ناظم الاطباء) : از حجرالاسود تا در خانه، چهار ارش است و آنجا را که میان حجرالاسود و در خانه است ملتزم گویند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 107).
بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک
موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم.
خاقانی.
در نشانه گاه ملتزم که مظان قبول دعوات است به قرب حجرالاسود که یمین اﷲ فی الارض است، فراوان دعای اخلاص پیوند راند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 54). طریق تو آن است که... به ملتزم روی و تضرع و زاری کنی و بگویی خداوندا در کار خود متحیرم. (تذکرهالاولیاء)
لغت نامه دهخدا
ملتزم(مُ تَ زَ)
دست به گردن زده و در بر گرفته. (ناظم الاطباء). آنکه دست به گردنش افکنده اند. (از اقرب الموارد) ، ملازم شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ملتزم(مُ تَ زِ)
بر خود لازم گیرنده. (غیاث) (آنندراج) ، مأخوذ ازتازی، متعهد. (ناظم الاطباء). بر گردن گرفته. گردن نهاده. برعهده گرفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملتزم شدن، متعهد شدن. (ناظم الاطباء). برعهده گرفتن. پذیرفتن. به گردن گرفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قرضی که از ره کرمت ملتزم شده ست
هنگام آن رسید که ذمت بری کند.
ابوالفرج رونی.
خدمتها پذیرفت و قدری معین را ملتزم شد که هر سال بر طریق حمل به خزانۀ معمورۀ او فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 28). چیپال رسول فرستاد... و ملتزم شد که در حال فدیه ای بدهد و هر سال حمل لایق به خزانۀ معموره فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 36). سعدالدین ملتزم و متکفل شد که به وجهی به حضرت عرضه دارد که هیچ مضرت و گزند به سر و مال ایشان عاید نگردد. (تاریخ غازان ص 42). جزیه قبول کردند، ملتزم شدند که سال به سال برسانند. (ظفرنامۀ یزدی).
- ملتزم گشتن، ملتزم شدن. پذیرفتن: پادشاه... دین حنفی را متقلد و ملتزم گشته... (تاریخ غازان ص 96). و رجوع به ترکیب قبل شود.
، مجبور و مضطر و مغلوب.
- ملتزم کردن، مجبور کردن.
، پیرو ملازم و همراه و وابسته. (ناظم الاطباء).
- ملتزم رکاب، کسی که در رکاب بزرگی حرکت کند. آنکه همراه بزرگ یا فرمانروایی باشد.
، ساکن و اجاره دار و مستأجر، باج گیر و تحصیلدار. (ناظم الاطباء) ، دست به گردن کسی اندازنده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملتزم
بر خود لازم گیرنده، بر عهده گرفته
تصویری از ملتزم
تصویر ملتزم
فرهنگ لغت هوشیار
ملتزم((مُ تَ زِ))
ملازم، همراه، متعهد
تصویری از ملتزم
تصویر ملتزم
فرهنگ فارسی معین
ملتزم
پایبند
تصویری از ملتزم
تصویر ملتزم
فرهنگ واژه فارسی سره
ملتزم
ملازم، همراه، متعهد، موظف، عهده دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملتحم
تصویر ملتحم
لحیم شده، جوش خورده، به هم پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملازم
تصویر ملازم
کسی که همیشه با کس دیگر باشد، همراه، نوکر
چیزی که همیشه پیوسته به چیز دیگر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتطم
تصویر ملتطم
موّاج و خروشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتئم
تصویر ملتئم
التیام یافته، زخمی که به هم آمده و بهبود یافته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ زِ)
نعت فاعلی از احتزام. مرد میان بسته. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد میان دربسته. (آنندراج) ، مرد لباس پوشیده، مرد سلاح پوشیده. (از ناظم الاطباء) ، اسب تنگ بسته شده. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء). اسب تنگ بسته. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
آن که اندازه کند خرما را بر درخت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که بار درخت خرمابن را بر درخت اندازه کند، گیرنده و دریافت کننده. (ناظم الاطباء). گیرندۀ پاره ای از مال. (از منتهی الارب). گیرندۀ پاره ای از مال و باقی گذارندۀ پاره ای. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ)
ترکته بالمرتزم، گذاشتم او را دوسیده بر زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) ، ألصقته بالارض. (اقرب الموارد) ، نقش زمینش کردم
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
دست در گردن اندازنده با هم. (منتهی الارب). دست در گردن هم اندازنده و معانقه کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، همیشه باشنده به جایی یا نزد کسی. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، همیشه باشنده در جایی و یا در نزد کسی. (ناظم الاطباء). آنکه دائم جایی را یا کسی را لازم گیرد. آنکه پیوسته مقیم جایی یا همراه کسی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
اگر ملازم خاک در کسی باشی
چوآستانه ندیم خسیت باید بود.
ناصرخسرو.
از جملۀ آن کلمات این چهار سخن نقل کرده اند که گفت ای موسی بر درگاه من ملازم باش که مقیم منم. (کشف الاسرار ج 3 ص 728). و دین و ملک توأمان و ملازمان اند. (سندبادنامه ص 5). اگر ملک سایۀ عاطفت بر کار من افکند... چون سایه ملازم این آستانه خواهم بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 218). اسباب فراغت ایشان ساخته فرموده تا بر دوام علی مرور الایام ملازم آن موضع شریف می باشند. (مرزبان نامه ایضاً ص 300). نصر مدتها ملازم خدمت بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران صص 271- 272). در تعهد و تفقد و اجلال و اکرام قدر او مبالغه رفت و در حضرت ملک ملازم بود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 316).
تب باز ملازم نفس گشت
بیماری رفته باز پس گشت.
نظامی.
اما به حکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است... (گلستان). دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. (گلستان). سوابق نعم خداوندی ملازم روزگار بندگان است. (گلستان). تنی چنداز عدول مزکی که ملازم مجلس او بودند زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان). و امیر نوروز ملازم می بود و در کار لشکر و امارت سعی و اجتهاد می نمود. (تاریخ غازان ص 15). در خلا و ملا و سراء و ضراء ملازم درگاه جهان پناه بود. (تاریخ غازان ص 56). اما تدارک حال قوشچیان که ملازم اند چنان فرمود که مواجب ایشان و طعمه جانورانی که در اهتمام هریک است مفصل برآورده اند. (تاریخ غازان ص 344).
ای پسر گر ملازم شاهی
نتوان بود غافل و ساهی.
اوحدی.
- ملازم کردن، همراه کردن: چون مجلس به آخر رسید و مستان عزم شبستان کردند سلطان از زبان خود کسی را ملازم قیصر کرد و جهت احتیاط را فرمود که با او رسوم چرب زبانی و آداب نیکومحضری ممهد دارند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 27).
- ملازم گردانیدن، همراه ساختن: امیر سعید برلاس را ملازم امیرزاده رستم گردانیده. (ظفرنامۀ یزدی چ امیر کبیر ج 2 ص 416).
، به مناسبت همین معنی نوکر را گویند. (غیاث) (آنندراج). نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). چاکر. گماشته. خادم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملازم درگاه، نوکری که در هر هنگام و همه وقت در دربار پادشاهی حاضر باشد. (ناظم الاطباء) : مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاه است. (گلستان).
- ملازم سلطان، ملازم درگاه:
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.
حافظ.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
، پیوسته در کار و باثبات وثابت قدم و پای برجا. (ناظم الاطباء) : موش برفت و روزی چند ملازم کار می بود... تا خود کمین مکر بر خصم چگونه گشاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 90)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
نکوهیده شونده و نکوهش پذیرنده. (آنندراج). نکوهیده و ملامت شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ / ءَ)
زخمی که به شده و هر دو لب آن به همدیگر پیوسته شده باشد. (غیاث) (آنندراج). زخم کفشیرگرفته و به شده و استوارگشته. (ناظم الاطباء).
- ملتئم شدن خستگی یا ریشی، خوب شدن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملتئم کردن، به هم پیوستن. به هم پیوند دادن. جوش دادن:
به اقتضای مقادیر ملتئم کردند
نه هیچ جزو به نقصان نه هیچ جزو فزون.
جمال الدین عبدالرزاق.
، جوش خورده. به هم پیوسته. بهبودیافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : امور جمهور آن اقلیم بر وفق مراد ملتئم، اطراف و اکناف آن ولایات در غایت خصب و آبادانی... (المعجم چ دانشگاه ص 3)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
همه شیر پستان مکنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بچه ای که خالی می کند پستان را و همه آن را می مکد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسی که به چابکی و به یک بار می خورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ)
رنگ برگردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب). برگشته رنگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به التهام شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملتطم
تصویر ملتطم
بنگرید به متلاطم: خروشان متلاطم مواج خروشان (موج دریا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتئم
تصویر ملتئم
التیام یافته
فرهنگ لغت هوشیار
ملتئم توضیح در نسخه آ از المعجم شمس قیس (قرن 8- 7 ه) کلمه بصورت فوق آمده
فرهنگ لغت هوشیار
بوسه گاه، بوسیده بوسه دهنده، دهان بند نهاده، بوسنده بوسیده شده، جای بوسه. بوسه دهنده، آنکه دهان وی با نقاب یا دهان بند بسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتزم
تصویر محتزم
میان بسته: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی باستانی کارپاس همراه پیشیار، در تازی نوین ستوان یکم، کسی یا چیزی که همواره نزد دیگری باشد: (... و امیر سعید برلاس را ملازم امیر زاده رستم گردانید) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 416: 2)، همیشه باشنده در جایی، همراه، نوکر، خدمتکار، مواظب، جمع ملازمین، دست در گردن اندازنده با هم، آنکه دائم جائی را یا کسی را لازم گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتزق
تصویر ملتزق
چسبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتدم
تصویر ملتدم
پریشان، سینه زننده: زن
فرهنگ لغت هوشیار
لحیم شده، چسبیده به هم پیوسته، زخمی که سر آن به هم آمده و التیام یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتثم
تصویر ملتثم
((مُ تَ ثِ))
بوسه دهنده، آن که دهان وی با نقاب یا دهان بند بسته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتثم
تصویر ملتثم
((مُ تَ ثَ))
بوسیده شده، جای بوسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتحم
تصویر ملتحم
((مُ تَ حِ))
لحیم شده، به هم پیوسته، زخمی که سر آن به هم آمده و التیام یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتطم
تصویر ملتطم
((مُ تَ طِ))
متلاطم، مواج، خروشان (موج، دریا)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتئم
تصویر ملتئم
((مُ تَ ئِ))
التیام یافته، به شده، بهبود یافته، به هم پیوسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملازم
تصویر ملازم
((مُ زِ))
همراه، نوکر، ثابت قدم، جمع ملازمان
فرهنگ فارسی معین