جدول جو
جدول جو

معنی ملازم - جستجوی لغت در جدول جو

ملازم
کسی که همیشه با کس دیگر باشد، همراه، نوکر
چیزی که همیشه پیوسته به چیز دیگر باشد
تصویری از ملازم
تصویر ملازم
فرهنگ فارسی عمید
ملازم
در تازی باستانی کارپاس همراه پیشیار، در تازی نوین ستوان یکم، کسی یا چیزی که همواره نزد دیگری باشد: (... و امیر سعید برلاس را ملازم امیر زاده رستم گردانید) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 416: 2)، همیشه باشنده در جایی، همراه، نوکر، خدمتکار، مواظب، جمع ملازمین، دست در گردن اندازنده با هم، آنکه دائم جائی را یا کسی را لازم گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
ملازم
((مُ زِ))
همراه، نوکر، ثابت قدم، جمع ملازمان
تصویری از ملازم
تصویر ملازم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملازمت
تصویر ملازمت
چیزی را به کسی پیوستن، همیشه در خدمت کسی بودن، در جایی ماندن و اقامت کردن
فرهنگ فارسی عمید
ملازمت در فارسی: کارپاسی همراهی پیشیاری همبستگی پیوستن بکسی یا چیزی، همیشه در خدمت کسی بودن، هم بستگی میان دو امری که بیکدیگر بستگی داشته باشند اقتضای چیزی است چیز دیگر را اول را ملزوم و دوم را لازم خوانند (غزالی نامه. 23) یا ملازمه عقلی (عقلیه) عبارت از عدم امکان تصور ملزوم است بدون تصور لازم برای عقل. یا ملازمه عادی. (عادیه) عبارت از تلازمی است که عقل را رسد که ملزوم را تصور کند بدون تصور لازم او، قاعده ملازمه . مبنی بر این است که عقل حکم به نیکی عملی کند آن عمل بمنزله تکلیف قانونی افراد محسوب خواهد شد هر چند که قانون تصریحی بدان نداشته باشد و اگر بعکس عقل ببدی و زشتی عملی حکم کند آن عمل بمنزله جرم محسوب خواهد شد هر چند که قانون آنرا در ردیف جرایم نام نبرده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پیوستن بکسی یا چیزی، همیشه در خدمت کسی بودن، هم بستگی میان دو امری که بیکدیگر بستگی داشته باشند اقتضای چیزی است چیز دیگر را اول را ملزوم و دوم را لازم خوانند (غزالی نامه. 23) یا ملازمه عقلی (عقلیه) عبارت از عدم امکان تصور ملزوم است بدون تصور لازم برای عقل. یا ملازمه عادی. (عادیه) عبارت از تلازمی است که عقل را رسد که ملزوم را تصور کند بدون تصور لازم او، قاعده ملازمه . مبنی بر این است که عقل حکم به نیکی عملی کند آن عمل بمنزله تکلیف قانونی افراد محسوب خواهد شد هر چند که قانون تصریحی بدان نداشته باشد و اگر بعکس عقل ببدی و زشتی عملی حکم کند آن عمل بمنزله جرم محسوب خواهد شد هر چند که قانون آنرا در ردیف جرایم نام نبرده باشد، جدا نشدن، مواظبت و پیوسته بودن درکار و ثبات قدم و پابرجایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملازمت
تصویر ملازمت
((مُ زَ مَ))
همراهی و خدمت کردن، ثابت قدمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتزم
تصویر ملتزم
پایبند
فرهنگ واژه فارسی سره
هم یابی همراه بودن، در پای هم بودن لازم هم بودن بیکدیگر وابسته بودن، همراهی، لزوم وابستگی، جمع تلازمات. لازم هم بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملایم
تصویر ملایم
موافق و مناسب طبع، سازگار، آرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاحم
تصویر ملاحم
ملحمه ها، فتنه ها، شورش ها، جمع واژۀ ملحمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتزم
تصویر ملتزم
همراه، کسی که امری را بر عهده بگیرد، بر خود لازم گیرنده، بر عهده گیرنده
ملتزم رکاب: کسانی که پیاده یا سواره همراه پادشاه حرکت کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلازم
تصویر تلازم
لازم و ملزوم یکدیگر بودن، لازم هم بودن، وابسته به هم بودنبرای مثال با بخت حمله اش را گویی توافق است / با فتح پویه اش را مانا تلازم است (قاآنی - ۹۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
همراه شونده، همراه، وابسته همراه باشنده، همراه جمع متلازمین. همراه، وابسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغازم
تصویر مغازم
جمع مغزم، تاوان ها وام ها
فرهنگ لغت هوشیار
بادامستان زبان کوچک را گویند که در دنباله شراع الحنک از سقف دهان آویخته است زبان کوچک لهات ملاز: (خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه) (منجیک. 478)
فرهنگ لغت هوشیار
رسن سخت تافته، جمع ملحمه، شورش ها جنگ های بزرگ جمع ملحمه اخباری که از فتنه های آخر الزمان خبر می دهد، جمع ملحمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتزم
تصویر ملتزم
بر خود لازم گیرنده، بر عهده گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملائم
تصویر ملائم
موافق مناسب: (... و انبساطی فزوده که خرد آنرا موافق مکاتبت نشمرد و ملایم مراسلت نداند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملایم
تصویر ملایم
نرم خلاو (گویش خراسانی) آرام ساز گار آهسته موافق مناسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلازم
تصویر تلازم
((تَ زُ))
همراه بودن، به یکدیگر وابسته بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلازم
تصویر متلازم
((مُ تَ زِ))
همراه باشنده، همراه، جمع متلازمین، وابسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملازه
تصویر ملازه
((مَ))
زبانک، زبان کوچکی که در حلق انسان قرار دارد، ملاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتزم
تصویر ملتزم
((مُ تَ زِ))
ملازم، همراه، متعهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملایم
تصویر ملایم
((مُ یِ))
سازگار، آرام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلازم
تصویر متلازم
همراه، وابسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملازه
تصویر ملازه
زبان کوچک، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است، کنج، کده، لهات، ملاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملایم
تصویر ملایم
Mellow, Gentle, Mild, Suave, Tamely
دیکشنری فارسی به انگلیسی
delikatny, łagodny, miękki, łagodnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
нежный , мягкий , послушно
دیکشنری فارسی به روسی
ніжний , м'який , м'який , лагідно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
zacht, mild, tamelijk
دیکشنری فارسی به هلندی