جدول جو
جدول جو

معنی مقارع - جستجوی لغت در جدول جو

مقارع
(مَ رِ)
جمع واژۀ مقرعه. (دهار) (ناظم الاطباء). رجوع به مقرعه شود
لغت نامه دهخدا
مقارع
(مُ رِ)
غالب و مغلوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، مهتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سید. (محیط المحیط) ، خصم و حریف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقاطع
تصویر مقاطع
مقطع ها، محل های قطع، جاهای بریدن، محل های جدایی، پایان سخن ها، جمع واژۀ مقطع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقارن
تصویر مقارن
با هم پیوسته، نزدیک، همراه، همدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقارب
تصویر مقارب
نزدیک، مقابل دور، دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی مثلاً راه نزدیک، لحظهٴ نزدیک، جمع نزدیکان، دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی مثلاً او از دوستان نزدیک من بود، دارای شباهت تقریبی، دارای اختلاف جزئی مثلاً شکل ها نزدیک به هم بود، مقابل دور، مکانی با فاصلۀ کم مثلاً از نزدیک آمده ام، در مکانی با فاصلۀ کم مثلاً او نزدیک ایستاده بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقارع
تصویر متقارع
بر هم کوفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقارعت
تصویر مقارعت
زد وخورد دلیران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشارع
تصویر مشارع
مشرع ها، جاهای ورود به آب، جاهای آب خوردن، جمع واژۀ مشرع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضارع
تصویر مضارع
در دستور زبان فعلی که به زمان حال یا آینده دلالت کند
در علم عروض بحری بر وزن مفاعیلن فاعلاتن مفاعیلن فاعلاتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقامع
تصویر مقامع
مقمعه ها، گرزهای آهنین، کوپال ها، جمع واژۀ مقمعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزارع
تصویر مزارع
مزرعه ها، کشتزارها، جمع واژۀ مزرعه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ / رِ عَ)
مقارعه. واکوفتن دلیران یکدیگر را: طنین ذباب الغضب هیبت از وقع مقارعت هر دو فریقین به گوش روزگار آمد. (مرزبان نامه). و اصحاب شمس المعالی دل بر مقارعت و مماصعت قوم قرار نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 265). و رجوع به مقارعه شود
لغت نامه دهخدا
(طَ عَ)
با کسی قرعه زدن. قراع. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). با همدیگر قرعه انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، با کسی شمشیر زدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، واکوفتن دلیران بعض مر بعض را. (منتهی الارب) (آنندراج). واکوفتن دلیران همدیگر را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مقارعت شود، گرفتن ناقۀ سرکش و خوابانیدن آن را برای گشن که گشنی کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مساهمه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تقارع
تصویر تقارع
قرعه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضارع
تصویر مضارع
شریک و شبیه و مانند شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقارعت
تصویر مقارعت
واکوفتن دلیران یکدیگر را: (... و طنین ذباب الغضب هیبت از وقع مقارعت هر دو فریقین بگوش روزگار آمد) (مرزبان نامه. 1317 ص 222)، قرعه انداختن با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
مقارعه و مقارعت در فارسی، پشک انداختن، وا کوفتن در جنگ، واکوفتن دلیران یکدیگر را: (... و طنین ذباب الغضب هیبت از وقع مقارعت هر دو فریقین بگوش روزگار آمد) (مرزبان نامه. 1317 ص 222)، قرعه انداختن با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقاطع
تصویر مقاطع
جمع مقطع، گذرگاهها، جایهای وقف قرآن، قطع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
نه خوب و نه بد کالای هیچکاره کالای ارزان نزدیک شونده، کلام نیکو گوینده در گفتگو
فرهنگ لغت هوشیار
نزدیک، همراه، همدم، همزمان با هم رفیق و قرین شونده، یار همدم، پیوسته متصل، همراه نزدیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشارع
تصویر مشارع
راهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسارع
تصویر مسارع
شتابنده، پیشدست شتابنده جمع مسارعین
فرهنگ لغت هوشیار
نیزه زننده، پشک زننده، برهم کوفته قرعه زننده میان یکدیگر، نیزه زننده با هم جمع متقارعین، برهم کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزارع
تصویر مزارع
جمع مزرع، جای کاشتن، کشتزارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقارعت
تصویر مقارعت
((مُ رِ عَ))
واکوفتن دلیران یکدیگر را، قرعه انداختن با یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقارع
تصویر متقارع
((مُ تَ رِ))
قرعه زننده میان یکدیگر، نیزه زننده با هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزارع
تصویر مزارع
((مَ رِ))
جمع مزرعه، کشتزارها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصارع
تصویر مصارع
((مَ رِ))
جمع مصرع. مهلکه ها، جای بر زمین افکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشارع
تصویر مشارع
((مَ رِ))
جمع مشرع و مشرعه، راه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضارع
تصویر مضارع
((مُ رِ))
مانند شونده، صیغه ای از فعل که به زمان حال یا آینده دلالت کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقاطع
تصویر مقاطع
((مَ طِ))
جمع مقطع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقارن
تصویر مقارن
((مُ رِ))
رفیق و قرین شونده، نزدیک، پیوسته، متصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقارب
تصویر مقارب
((مُ رِ))
نزدیک شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضارع
تصویر مضارع
زمان کنونی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقارن
تصویر مقارن
همزمان، هم هنگام
فرهنگ واژه فارسی سره