جدول جو
جدول جو

معنی مفحص - جستجوی لغت در جدول جو

مفحص(مَ حَ)
آشیان کتو. ج، مفاحص. (مهذب الاسماء). خانه مرغ سنگخوار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : پیش آسیب صواعق حادثات چه بنگه موری و چه تخت هواپیمای سلیمانی چه مفحص قطاتی، چه قلۀ قاف سیمرغی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 10). پیش صدمۀ زلزال آفات که هادم اللذات است... چه خان عنکبوتی چه بارۀ اسکندری چه مفحص قطاه چه قیصریه و قصر قیصری. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 58)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفحش
تصویر مفحش
فحش گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفحص
تصویر متفحص
تفحص کننده، جوینده، کاوش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفحم
تصویر مفحم
فرومانده از سخن گفتن و حجّت آوردن، درمانده در سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفحص
تصویر تفحص
جستجو کردن، کاوش کردن، تحقیق کردن دربارۀ امری یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحص
تصویر فحص
کاویدن، جستجو کردن، کاوش، جستجو
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَحْ حَ)
فرس ممحص، اسب درشت خلقت استواراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شدیدالخلق درشت خلقت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای گریز و جای بازگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفرّ. محیص. محید. (محیط المحیط) (اقرب الموارد) : مالک عنه مفیص، تو را جای بازگشت و گریزگاهی نیست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
هر چیز واضح و آشکار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). پیدا. آشکار. (از آنندراج) ، یوم مفصح، روز بی ابر و بی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
مفراص. ج، مفارص. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). و رجوع به مفراص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ ص ص)
کسی که بهره و حصۀ دیگری میدهد، آنکه کسی را ازکار معزول میکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَص ص)
موی افتنده. (آنندراج). موی افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بریده. (آنندراج). دنب بریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انحصاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
زشت گوی. (مهذب الاسماء). فحش گوینده بر کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
رسن ریشه برافتادۀ نرم و سست شده: حبل محص. (منتهی الارب). ریسمان مستعمل و نرم و سست شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرس محص، اسب توانا، اسب استواراندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خالص کردن زر را به گداز. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاک کردن زر و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) ، گریختن از کسی، دویدن آهو، درخشیدن سراب و برق، جلا دادن نیزه را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کوشیدن در رفتن. (منتهی الارب). نیک دویدن. (تاج المصادر بیهقی) ، پا برزدن مذبوح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پای بر زمین زدن. (منتهی الارب) ، سرگین انداختن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
پناه جای. (منتهی الارب) (آنندراج). پناهگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
درمانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرومانده در سخن. (از اقرب الموارد). فرومانده از قوت حجت خصم. وامانده در حجت. درمانده شده در سخن. خاموش گردانیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر زبان آوری و فصاحت نماید، بسیارگوی نام کنند وگر به مأمن خاموشی گریزد مفحم خوانند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 175).
- مفحم شدن، درماندن از سخن. واماندن در حجت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گه مناظره با کوه اگر سخن رانی
زاعتراض تو مفحم شود معید صدا.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 207).
- مفحم کردن، مالیدن به حجت. مالاندن کسی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آنکه نتواند شعر گفت. (مهذب الاسماء). آنکه بر شعرگویی قادرنباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
عیب و راز همدیگر را کاونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
خانه سنگخوار. (منتهی الارب). آشیانۀ مرغ سنگخوار. (ناظم الاطباء). مفحص. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَحْ حِ)
بازکاونده و جستجو کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آزماینده و پرسنده و تفحص کننده. (ناظم الاطباء). کاونده و جستجو کننده. (غیاث) : از عقاید اهل سنت و مذاهب اصحاب بدعت مستکشف و متفحص. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398).
- متفحص شدن، جویا شدن. تفحص کردن. جستجو کردن: و آن بط بانگ برآورد و شهریان از حال وی متفحص شدندی. (مرآه الخیال چ بمبئی ص 287).
- متفحص وار،همچون متفحص: گرماوه بان متفحص وار از شکاف در، نظاره میکرد. (سندبادنامه ص 178)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
واپژوهیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (مجمل اللغه). پژوهش. (صحاح الفرس). بازکاویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاویدن. (غیاث اللغات). وارسی و جستجو کردن. (از اقرب الموارد) : و تفحص احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوض کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). و تفحص کردند جملۀ خردمندان مملکت را. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 102). شیر... روی به تفحص حال... او آورد. (کلیه و دمنه).
تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمیکنی تسخیر.
خاقانی.
سبب تردد لشکر و تفحص از مواضع غلات و اقوات و تاراج کردن آن بی عوضی و ثمنی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 269). از حال ایلک خان و برادرش طغانخان تجسس و تفحص فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 331). کسان به تفحص حال او برانگیخت. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جمع واژۀ مفحص. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ مفحص، خانه مرغ سنگخوار. (آنندراج). و رجوع به مفحص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متفحص
تصویر متفحص
بازکاونده و جستجوکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفحص
تصویر تفحص
وارسی و جستجو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
باز کاوی بررسی جست و جو، زیر و رویی خاک از باران کاویدن جستجو کردن، تفتیش کردن، کاوش جستجو، تفتیش
فرهنگ لغت هوشیار
زبان بسته، دهان دوخته، خاموش گردانیده، کسی که زبانش را بسته باشند درمانده درسخن (در حجت آوردن و مجادله) : (و اگر زبان آوری و فصاحت نماید بسیار گوی نام کننده و گر بمامن خاموشی گریزد مفحم خوانند) (کلیله. مصحح مینوی. 175)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفحم
تصویر مفحم
((مُ حَ))
درمانده در سخن، کسی که از سخن گفتن عاجز باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفحص
تصویر متفحص
((مُ تَ فَ حِّ))
جستجو کننده، کاوش کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فحص
تصویر فحص
((فَ حْ))
کاویدن، جستجو کردن، کاوش، جستجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفحص
تصویر تفحص
((تَ فَ حُّ))
جستجو کردن، تحقیق کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفحص
تصویر تفحص
کندوکاو، پیکاوی، جستجو
فرهنگ واژه فارسی سره
پرسا، پرسشگر، پرسنده، جویا، جوینده، جستجوگر، کاوشگر، تفحص کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استفسار، بازجست، بررسی، پی جویی، تجسس، تحقیق، تفتیش، جستار، جستجو، کاوش، کندوکاو، وارسی، پژوهیدن، جستجو کردن، کاویدن، کندوکاو کردن، گشایش یافتن (دل، خاطر) ، گشایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفتیش، جستجو، کاوش، وارسی
فرهنگ واژه مترادف متضاد