جدول جو
جدول جو

معنی مغیض - جستجوی لغت در جدول جو

مغیض
(مَ)
جای کم آب. (ناظم الاطباء) ، موضع اجتماع آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مغیض الماء، محل گرد آمدن آب. ج، مغایض. (از اقرب الموارد) : به اقصای آن زمینی است مبسوط بر مسافتی مضبوط که آن هجده فرسنگ است در دو فرسنگ و بر آنجا مغیضی معروف به گاوخوانی. (ترجمه محاسن اصفهان) ، مدخل آب در زمین. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح طب) موضع اجتماع فضول. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دومغیض کبد، مراره و طحال است. (از بحر الجواهر، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبیض
تصویر مبیض
جلادهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغیض
تصویر بغیض
دشمن، آنکه بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد، بدخواه، عدو، خصم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیب
تصویر مغیب
پنهان شده، ناپدید شده، ناپدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیب
تصویر مغیب
پنهان شدن، ناپدید شدن، دور شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
از حالی به حالی برگشته، دگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرض
تصویر مغرض
کسی که قصد و غرضی دارد، بدخواه و بدنفس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیث
تصویر مغیث
فریادرس، آنکه به یاری دیگری می شتابد، دادرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفیض
تصویر مفیض
آنکه اشک یا آب فروریزد، فیض دهنده، عطا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
بی ثبات و ناپایدار، قابل تغییر، دگرگون شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
غارتگر، آنکه مال مردم را غارت کند، غارت کننده، تاراج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مریض
تصویر مریض
بیمار، ناخوش
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
پدر قبیله ای از قیس. (ناظم الاطباء). بغیض بن ریث بن غطفان، پدر قبیله ای است از قیس. (آنندراج) (منتهی الارب) ، ثبات و پایداری و همیشگی. (ناظم الاطباء). همیشگی. (السامی فی الاسامی). زیستن و ماندن. (فرهنگ نظام). پاییدن. جاودانی. جاویدانی. ماندنی. پایندگی. فانی نشدن. بی مرگی. پا بستن. هستی مقابل فنا و نیستی. ورجوع به بقا و بقاء شود:
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و بکاخ و ستن آوند.
طیان.
زان ملک را نظام و از این عهد را بقا
زان دوستان بفخر و از این دشمنان شمان.
عنصری.
شادی و بقا بادت زین بیش نگویم
کین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست.
عسجدی.
اگر آرزو در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت که درو بقای نسل است ننگریستی. (تاریخ بیهقی).
از عدل و صوابست بقا زاده و اینها
نه اهل بقااند که بر جور و خطااند.
ناصرخسرو.
دل او گرمربی گشت جان را
بیابد او بقای جاودان را.
ناصرخسرو.
نام تو پاینده باد از آنکه نبشته ست
دست بقا بر نگین دولت نامت.
مسعودسعد.
میدانست که ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند و جمعیت هر دو بر بقا و دوام مقصور نیست. (ترجمه تاریخ یمینی).
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.
نظامی.
مزاج اگرچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان).
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
(گلستان).
- با بقا، بادوام. باثبات.
- باغ بقا، باغ ابدی، سرمدی:
ز نه خراس برون شو بکوی هشت صفت
که هست حاصل این هشت، هشت باغ بقا.
خاقانی.
- بقا باد کسی را، فعل دعایی، بمعنی دوام عمر باد کسی را:
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم
کاین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست.
عسجدی.
خداوند عالم را بقا باد. (تاریخ بیهقی). بقاش باد با سلامت. (تاریخ بیهقی).
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستۀ مرگ مفاجا دیده ام.
خاقانی.
اگر جهان من از غم کهن شده ست رواست
جهان بمدح تو تازه کنم بقای تو باد.
خاقانی.
- بقا دادن، عمر دادن. زندگی دادن:
یارب هزار سال ملک را بقا دهی
در عز و در سلامت و در یمن و در یسار.
منوچهری.
- بقادار، دارای بقا و عمر دراز:
نام تو چو خضر است به هر جای رسیده
ارجو که چنان باشی تو نیز بقادار.
فرخی.
- بقا کردن، دوام کردن. عمر کردن: پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامۀابن البلخی ص 24).
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا.
سعدی.
عارفان هرچه بقایی و ثباتی نکند
گر همه ملک جهان است بهیچش نخرند.
سعدی (طیبات).
- ، باقی گذاردن:
اگر هلاک پسندی وگر بقا بکنی
بهر چه حکم کنی نافذ است فرمانت.
سعدی (طیبات).
- بقای عمر کسی بودن، دراز زندگانی بودن. زندگانی دراز وپایدار یافتن. سر زندگان بسلامت بودن (پس از مرگ کسی بنزدیکان درگذشته گویند تسلیت را) :
در بزرگی بقای عمر تو باد
تا جهان را همی بقا باشد.
مسعودسعد.
- بقای نفس، جاودانی بودن آن پس از مرگ چنانکه بعضی از حکما برآنند. رجوع به حکمهالاشراق چ ایرانشناسی ص 90 شود.
- بی بقا، بی دوام. بی ثبات.
- دار بقا یا کشور بقا، آخرت. (ناظم الاطباء). بمعنی عقبی است که آن جهان باشد. (از آنندراج). دارالبقا، سرای آخرت. آن جهان. دنیای دیگر. مقابل دار فنا، این جهان. رجوع به دارالبقا شود.
- دام بقائه، در اصطلاح نامه نگاری قدیم، بمعنی باقی باشی تو. و آنرا پس از عناوین مینوشتند.
- دور بقا، دوران زندگی:
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یکدمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی (بدایع).
- سرای بقا، دار بقا:
وین مرکب سرای بقا را برغم خصم
جل درکشیده پیش در او کشیده ام.
خاقانی.
- ملک بقا، دار بقا. سرای بقا:
بگوش هوش من آمد ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آمد نوید ملک بقا.
خاقانی.
، در اصطلاح صوفیان عبارت است از آنکه بعد از فنا از خود، خود را باقی بحق دیده و از حق بجهت دعوت از اسمای متفرقه که موجب تفرقه و کثرات است باسم کلی که مقتضی جمع الفرق است بجانب خلق بیاید و رهنمایی کند و روی بقا و راه بقا روی پیر و مرشد است که انسان کامل است و همیشه باقی بعشق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات جرجانی و کلمه فنا در همان متن شود، در علم کلام، مذهب اکثر اشاعره و طایفه ای از معتزله آن است که بقاء صفتی است قائم بذات حق تعالی که بواسطۀ آن صادق است بر او که او باقی است. و مذهب اکثر معتزله و امامیه و قاضی ابوبکر و امام الحرمین و فخرالدین رازی آن است که او باقی است بذات خود، نه بصفتی دیگر. حجت طایفۀ اول آن است که بقا یا عبارت است از استمرار وجود چنانکه ما میگوئیم، یا از ترجیح وجود بر عدم در زمان ثانی چنانکه مذهب شماست، و بر هر دو تقدیر چیزی در حال حدوث ثابت نباشد، بلکه بعد از آن حاصل شود و این تغییر و تبدیل محال است که در ذات حادث باشد، چه ذات از آن جمله نیست که گوئیم پیشتر ذات نبود بعد از آن ذات شد. و ممتنعاست که در عدم بقا باشد. چه محال است که عدم بقا، بقا شود. پس در صفتی باشد زاید بر ذات که آن بقاست. واین دلیل اگر مسلم دارند لازم آید که حدوث هر چیزی صفتی باشد وجودی، قایم زاید بر ذات حادث. و حجت طایفۀ دوم آن است که اگر ’کونه تعالی باقیا’ بسبب بقاء باشد، لازم آید که واجب الوجود لذاته واجب بغیر بود. زیرا که بقا چون امری باشد ورای ذات بضرورت غیر ذات بود. (نفائس الفنون قسم اول ص 111)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دشمن. (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). دشمن روی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَیْ یِ)
برگردنده از چیزی و میل کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که میل می کند و برمی گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
لشکر غارت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغیث
تصویر مغیث
فریاد رس بفریاد رسنده یاری کننده فریاد رس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
سفید کننده جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مریض
تصویر مریض
بیمار، رنجور، نا تندرست، نالان، معلول
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی بیزار کننده، پر کننده، به آرزو رسنده در فارسی: بد خواه کسی که غرضی شخصی دارد: (لیک مغرض چو بر غرض آشفت غرض کور را چه آری گفت ک) (دهخدا. مجموعه اشعار ص 8) توضیح در عربی به معنی بیزار کننده پر کننده (کوزه آب) ورسنده به حاجت خود آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغیب
تصویر مغیب
غایب شدن، ناپدید شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گریز گاه، باز گشتگاه سرشار کننده، سرازیر کننده افشاننده جاری کننده (آب اشک)، فیض دهنده فیض بخش بخشنده دهنده: (معاینه جرم آتش که مفیض نور است) (اوصاف الاشراف. 55)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیض
تصویر بغیض
دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مریض
تصویر مریض
((مَ))
بیمار، ناخوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفیض
تصویر مفیض
((مُ))
جاری کننده، فیض دهنده، فیض بخش، فیض دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
((مُ))
غارت کننده، غارتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
((مُ غَ یَّ))
تغییر داده شده، دیگرگون گشته، از حالی به حالی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
((مُ بَ یِّ))
جامه سفید پوشنده، سفید گرداننده (جامه و غیره)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیث
تصویر مغیث
((مُ))
به فریاد رسنده، یاری کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیب
تصویر مغیب
((مَ))
پنهان شدن، مخفی گشتن، دور شدن، اختفاء، دوری، غیبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغرض
تصویر مغرض
((مُ رِ))
با کینه و غرض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغیض
تصویر بغیض
((بَ))
دشمن داشته، دشمن روی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
((مُ غَ یِّ))
تغییر دهنده، دیگرگون شونده، قابل تغییر، بی ثبات، بی دوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مریض
تصویر مریض
بیمار
فرهنگ واژه فارسی سره
بیمار
دیکشنری اردو به فارسی