دیت و گویند لنا عند فلان ضمد من معقله، یعنی از برای ما در نزد فلان باقی مانده ای از دیت است که بر او می باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، معاقل. (اقرب الموارد) ، تاوان و گویند دمه معقله علی قومه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دیت و گویند لنا عند فلان ضمد من معقله، یعنی از برای ما در نزد فلان باقی مانده ای از دیت است که بر او می باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، معاقل. (اقرب الموارد) ، تاوان و گویند دمه معقله علی قومه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مصقله. مصقل. آلتی که بدان بزدایند. آنچه بدان روشن کنند آینه یا جامه یا شمشیر و یا کاغذ را. سنگ سو. سوهان. مهره. مهرۀ گازر. (یادداشت مؤلف). آنکه بدان آهن روشن کنند. (مهذب الاسماء) : به یادکردش بتوان زدود از دل غم به مصقله بتوان برد زآینه زنگار. فرخی. مصقله ست این علم و زنگ جهل را چیز نزداید مگراین مصقله. ناصرخسرو. - مصقله کردن، پاک و صافی کردن. به صیقل زدن. زنگ زدودن: جان دوم را که ندانند خلق مصقله ای کرد و به جانان سپرد. رودکی مصقله. آلت زدودن زنگ و صیقل دادن. ج، مصاقل. (ناظم الاطباء). آلت زدودن. (منتهی الارب) (آنندراج). آلتی است آهنی که بدان کارد و شمشیر و آینۀ فولادی را از زنگ پاک نمایند و روشن کنند. (آنندراج)
مصقله. مصقل. آلتی که بدان بزدایند. آنچه بدان روشن کنند آینه یا جامه یا شمشیر و یا کاغذ را. سنگ سو. سوهان. مهره. مهرۀ گازر. (یادداشت مؤلف). آنکه بدان آهن روشن کنند. (مهذب الاسماء) : به یادکردش بتوان زدود از دل غم به مصقله بتوان برد زآینه زنگار. فرخی. مصقله ست این علم و زنگ جهل را چیز نَزْداید مگراین مصقله. ناصرخسرو. - مصقله کردن، پاک و صافی کردن. به صیقل زدن. زنگ زدودن: جان دوم را که ندانند خلق مصقله ای کرد و به جانان سپرد. رودکی مصقله. آلت زدودن زنگ و صیقل دادن. ج، مصاقل. (ناظم الاطباء). آلت زدودن. (منتهی الارب) (آنندراج). آلتی است آهنی که بدان کارد و شمشیر و آینۀ فولادی را از زنگ پاک نمایند و روشن کنند. (آنندراج)
معجل. ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به معجل شود، ماده شتری که چون بر وی سوار شوند برجهد. (ناظم الاطباء)
مُعجِل. ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به معجل شود، ماده شتری که چون بر وی سوار شوند برجهد. (ناظم الاطباء)
قسمی ازخطوط عربی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام خطی است که عربهای جاهلیت داشتند که تمام حروفش مسطح بوده و یکی از اقسام آن طوری بود که از سفیدی وسط و اطراف آن هم حروف تشکیل می شد. (فرهنگ نظام) : نوشته برزه مفتون معقلی خطی است به جیب دلق که در این لباس شاهی کن. نظام قاری (دیوان ص 100)
قسمی ازخطوط عربی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام خطی است که عربهای جاهلیت داشتند که تمام حروفش مسطح بوده و یکی از اقسام آن طوری بود که از سفیدی وسط و اطراف آن هم حروف تشکیل می شد. (فرهنگ نظام) : نوشته برزه مفتون معقلی خطی است به جیب دلق که در این لباس شاهی کن. نظام قاری (دیوان ص 100)
ابن هبیره بن شبل ثعلبی شیبانی. از بکر بن وائل و از والیان و یاران حضرت علی بن ابیطالب بود. حضرت علی اورا به یکی از نواحی اهواز فرستاد ولی او به معاویه پیوست و در جنگ صفین در کنار او بود. معاویه پس از رسیدن به خلافت، او را به ولایت طبرستان منسوب کرد ولی او در راه قبل از رسیدن به طبرستان کشته شد (حدود سال 50 هجری قمری) و مردم بدو مثل زنند و گویند: ’لایکون هذا حتی یرجع مصقله من طبرستان’.
ابن هبیره بن شبل ثعلبی شیبانی. از بکر بن وائل و از والیان و یاران حضرت علی بن ابیطالب بود. حضرت علی اورا به یکی از نواحی اهواز فرستاد ولی او به معاویه پیوست و در جنگ صفین در کنار او بود. معاویه پس از رسیدن به خلافت، او را به ولایت طبرستان منسوب کرد ولی او در راه قبل از رسیدن به طبرستان کشته شد (حدود سال 50 هجری قمری) و مردم بدو مثل زنند و گویند: ’لایکون هذا حتی یرجع مصقله من طبرستان’.
به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث). امروزه منقل گویند و منقله در عربی، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : در صدر مجلس منقله ای نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334)
به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث). امروزه منَقَل گویند و مَنقَلَه در عربی، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : در صدر مجلس منقله ای نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334)
معطله در فارسی (واژه بدینگونه آمده است در لاروس و رمن معطل دانسته شده پیروان مذهب تعطیل) درنگیدن این نام بر گروه هایی نهاده شده که باور دارند خداوند دارای نام و زاب نیست یا به گفته فردوسی: ز نام و نشان و گمان برتر است. این گروه ها رو در روی مانند کنندگانند (مشهبه) برخی به نادرست اینان را نیگران خداوند نامیده اند، بیکاره مونث معطل آلت معطله. مونث معطل
معطله در فارسی (واژه بدینگونه آمده است در لاروس و رمن معطل دانسته شده پیروان مذهب تعطیل) درنگیدن این نام بر گروه هایی نهاده شده که باور دارند خداوند دارای نام و زاب نیست یا به گفته فردوسی: ز نام و نشان و گمان برتر است. این گروه ها رو در روی مانند کنندگانند (مشهبه) برخی به نادرست اینان را نیگران خداوند نامیده اند، بیکاره مونث معطل آلت معطله. مونث معطل
مونث معلق: آویخته، مربوط، هر یک از هفت قصیده مهمی که در عهد جاهلیت بخانه کعبه آویخته بودند، زنی که شوهرش گم شده زنی که نه شوهر حاضر دارد و نه میتواند شوهر دیگر اختیار کند، جمع معلقات. معلل. آنچه که علت و دلیلی دارد، تعلیل شده
مونث معلق: آویخته، مربوط، هر یک از هفت قصیده مهمی که در عهد جاهلیت بخانه کعبه آویخته بودند، زنی که شوهرش گم شده زنی که نه شوهر حاضر دارد و نه میتواند شوهر دیگر اختیار کند، جمع معلقات. معلل. آنچه که علت و دلیلی دارد، تعلیل شده