جدول جو
جدول جو

معنی معطلی - جستجوی لغت در جدول جو

معطلی
(مُ عَطْ طَ)
درنگی و دیری. (ناظم الاطباء). گرفتار چیزی شدن و وقت خود را صرف آن کردن: پختن این غذا یک ساعت معطلی دارد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). منتظر ماندن. انتظار.
- بدون معطلی، بی معطلی. بدون درنگ. بدون انتظار کشیدن.
، بیکاری، سرگردانی. (ناظم الاطباء) ، اهمال و غفلت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معطلی
معطل شدن منتظر ماندن، یا بدون (بی) معطلی. بودن درنگ و وقفه: بی معطلی قبول کرد، سرگردانی. در تازی نیامده هشتگی سر گردانی
فرهنگ لغت هوشیار
معطلی
((مُ عَ طَّ))
چشم انتظاری، بلاتکلیفی
تصویری از معطلی
تصویر معطلی
فرهنگ فارسی معین
معطلی
تاخیر، درنگ، انتظار، بلاتکلیفی، عطلت، فروگذاری، وقفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معطی
تصویر معطی
(پسرانه)
بخشنده، عطاکننده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معالی
تصویر معالی
بلندی ها، بزرگواری ها، خصلت های نیکو و ممتاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطله
تصویر معطله
ابومحمد، عبداﷲ بن عبداﷲ بن یحیی، رجوع به عبداﷲ شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معقلی
تصویر معقلی
در خوشنویسی، نوعی خط که عرب های عصر جاهلیت می نوشتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطی
تصویر معطی
عطا کننده، بخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطل
تصویر معطل
تعطیل کننده، کسی که وجود خداوند را انکار کند و شرایع را باطل انگارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلی
تصویر معلی
معلا، برافراشته، بلند شده، بلندمرتبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطل
تصویر معطل
بیکارمانده، بیکار، فروگذاشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
بلندگرداننده و افرازنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بر بلندی برآینده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لا)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لا)
ابن خنیس بزاز کوفی از اصحاب امام جعفر صادق (ع) است. علمای رجال شیعه را در باب او اختلاف است. چنانکه بعضی او را موثق ندانسته اند و یا قدح کرده اند. لیکن شیخ طوسی در کتاب غیبت او را از ممدوحان شمرده است، و از ابوبصیر روایت کرده اند که چون داود بن علی، معلی را کشت و به دار کشید، کار او بر حضرت سخت بزرگ آمد و گفت معلی به بهشت داخل گردید. اعمال عید نوروز را او از حضرت صادق روایت کرده است. و رجوع به اخبار معرفه الرجال و قاموس الرجال شود
ابن منصور رازی مکنی به ابویعلی از فقهای حنفی است. وی فقه و اصول و کتب ابویوسف یعقوب بن ابراهیم شاگرد ابوحنیفه را روایت کرده است. وفات او به بغداد در سال 211 هجری قمری اتفاق افتاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از رجال حدیث و از مصنفین آن و ثقه بود. (ازاعلام زرکلی ج 3 ص 1058)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لی)
بلندکننده و افرازنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعلیه شود، آنکه به جانب راست ناقه و گوسپند به دوشیدن آید. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه از جانب راست، گوسپند و ماده شتر را بدوشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
کسی که خود را به آتش گرم می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ معلاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلندیها. (غیاث) (آنندراج). مقامات بلند. بزرگواریها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شرفها. منزلتهای عالی:
قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن.
فرخی.
به عالی درگه دستور کوراست
معالی از اعالی وز اسافل.
منوچهری.
بحمداﷲ معالی ایشان چون آفتاب روشن است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر افراشتن بنای معالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرر گشت بازنمودن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 611).
نه دیده معالی ترا گردون غایت
نه کرده ایادی ترا گردون احصا.
مسعودسعد.
همه دعوی طالع میمونش
در معالی بدیع برهان باد.
مسعودسعد.
و معالی خصال ملوک اسلاف... قبلۀ عزایم میمون داشته است. (کلیله و دمنه). صاحب همت روشن رای را کسب معالی کم نیاید. (کلیله و دمنه). و به قدر دانش از معالی خصال وی اقتباس کرده ام. (کلیله و دمنه). و بحمداﷲ ومنه ذکر معالی این دولت... شایع است و مستفیض و اسم آن سایر و منتشر. (کلیله و دمنه)... از مجاری احوال و معالی آثار ملوک بی خبر. (چهارمقاله).
خاقانی از ادیم معالیش قدوه ای است
آن قدوه ای که قبلۀخاقان شناسمش.
خاقانی.
صدر تو که کعبۀ معالی است
جز قبلۀ انس و جان مبینام.
خاقانی.
مریم بکر معانی را منم روح القدس
عالم ذکر معالی را منم فرمانروا.
خاقانی.
در ترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه).
حق تعالی او را به خصایص ادب و میل به معالی رتب آراسته کرده بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 396). اگر در شرح معالی و معانی ذات معظم این خواجۀ مکرم و وزیر بی نظیر که بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق اوراق به پایان نرسد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 19). و چون به شرح حالات و ذکر مقالات و غزوات ایشان اعتنایی ننموده کس از ایشان یاد نیاورد و از معالی و مآثر ایشان یادگاری نماند. (ترجمه تاریخ یمینی).
ماییم ز عالم معالی
اندی دو سه اندراین حوالی.
عطار.
و مبانی مکارم و معالی به وجود ایشان معمور. (جهانگشای جوینی).
جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ
نتواند که بر آن جای کند غیر همای.
سعدی.
نگویمت به تکلف فلان دولت و دین
سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد.
سعدی.
نه هر کس این شرف و قدر و منزلت دارد
که قصد باب معالی کنندش از اقطار.
سعدی.
گر شعر بوالمعالی حاصل نداشتی
کی دادی از معالی او در جهان خبر.
خواجه رشیدالدین.
الملک قد تباهی من جدّه و جده
یارب که جاودان باد این قدر و این معالی.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 324).
و رجوع به معلاه شود.
- معالی امور، کارهای شریف و بزرگ. (ناظم الاطباء). مقابل خسایس امور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- دامت معالیه، پاینده باد بزرگواری او. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ)
بویایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معطر بودن. خوشبویی:
شعلۀ برق و روز نو عزتش از مبارکی
قلۀ برف و صبحدم شیبتش از معطری.
خاقانی.
و رجوع به معطر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ لَ)
ابل معطله، شتران بی شبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بئر معطله، چاهی که خالی از اهل باشد و کسی نباشد از آن آب بکشد و همگی اهل آن هلاک شده باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) : فکأیّن من قریه اهلکناها و هی ظالمه فهی خاویه علی عروشها و بئر معطله و قصر مشید. (قرآن 44/22)
تأنیث معطل. ضایع گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خراب. ویران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بیکاره. بیمصرف: آلت معطله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معطل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طِ لَ)
لقبی است که به وسیلۀ اهل سنت مخصوصاً اشاعره به فرقی که از خداوند نفی اسماء و صفات می کرده اند داده می شد و باطنیان بیشتر به این اسم خوانده شده بودند. (خاندان نوبختی ص 264). آنان که نفی صفات کنند از باری تعالی. مقابل صفاتیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به بیان الادیان چ اقبال ص 21 و معطّل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
قسمی ازخطوط عربی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام خطی است که عربهای جاهلیت داشتند که تمام حروفش مسطح بوده و یکی از اقسام آن طوری بود که از سفیدی وسط و اطراف آن هم حروف تشکیل می شد. (فرهنگ نظام) :
نوشته برزه مفتون معقلی خطی است
به جیب دلق که در این لباس شاهی کن.
نظام قاری (دیوان ص 100)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَلْ لی)
قطران مالیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اندوده شده و آلوده گشته. (ناظم الاطباء) ، طلا شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطلی شود
لغت نامه دهخدا
معطله در فارسی (واژه بدینگونه آمده است در لاروس و رمن معطل دانسته شده پیروان مذهب تعطیل) درنگیدن این نام بر گروه هایی نهاده شده که باور دارند خداوند دارای نام و زاب نیست یا به گفته فردوسی: ز نام و نشان و گمان برتر است. این گروه ها رو در روی مانند کنندگانند (مشهبه) برخی به نادرست اینان را نیگران خداوند نامیده اند، بیکاره مونث معطل آلت معطله. مونث معطل
فرهنگ لغت هوشیار
هشته این واژه بر گرفته از هشتن پهلوی است، درنگیده درنگی بنگرید به معطله، سر گردان بیکار مانده فرو گذاشته تعطیل شده، اهمال شده، بی حاصل مانده، در انتظار گذاشته یکی از اقسام طرح است. تعطیل کننده، کسی که وجود باری تعالی را انکارکند و شرایع را باطل پندارد: دی جدل با معطلی کردم که ز توحید هیچ ساز نداشت. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معطی
تصویر معطی
عطا کننده، دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلی
تصویر معلی
بلند، رفیع، برافراشته
فرهنگ لغت هوشیار
سخت بیمار، بسیار بیمار، زندانی همیشگی: زندانی که امید رهایی اش نباشد ماله، لور کند تنگ (لور کند مسیل) روغن مالی شده، مذهب
فرهنگ لغت هوشیار
جمع معلاه، پایگاه ها ویژگی ها بر جستیگی ها جمع معلات (معلاه) : منزلها مقامات بلند شرفها، خصلتهای برجسته و ممتاز: ... از مجاری احوال و معالی آثار ملوک بی خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلی
تصویر معلی
((مَ))
برافراشته، بلند شده، بلند، رفیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معطی
تصویر معطی
((مُ))
عطاکننده، بخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معطل
تصویر معطل
((مُ عَ طَّ))
بی کار، بی کار مانده، بی فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معطل
تصویر معطل
((مُ عَ طِّ))
کسی که خداوند را انکار می کند و شعائر را باطل می داند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطلی
تصویر مطلی
روغن مالی شده، مذهب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معالی
تصویر معالی
((مَ))
جمع معلاه، بزرگواری، بلندی قدر و مرتبه
فرهنگ فارسی معین