جدول جو
جدول جو

معنی معرار - جستجوی لغت در جدول جو

معرار
(مِ)
نخله معرار،نخلۀ گرگین و خرمای ریز تباه بار آرنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). درخت خرمایی که به چیزی مانند جرب مبتلا شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معراج
تصویر معراج
(پسرانه)
بالارفتن، عروج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مدرار
تصویر مدرار
بسیار بارنده و ریزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معراج
تصویر معراج
مفرد واژۀ معارج و معاریج، عروج، بالا رفتن، در تصوف پیوستن روح به عالم غیب و مجردات، جمع معارج و معاریج، نردبان، پلکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معذار
تصویر معذار
حجت، برهان، آنچه وسیلۀ عذرخواهی قرار داده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معیار
تصویر معیار
آلتی که با آن چیزی سنجیده شود، مقیاس و آلت سنجش، اندازه، پیمانه، سنگ محک و ترازو برای سنجش طلا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معشار
تصویر معشار
یک قسمت از ده قسمت چیزی، ده یک، ناقۀ پرشیر که شیرش کم شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمار
تصویر معمار
کارشناس و استاد در کارهای ساختمانی، سازندۀ عمارت، عمارت کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
رمنده و سرکش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رمنده وسرکش و متنفر از اسب و اشتر و زن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
پرده، حجت و برهان. ج، معاذیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیشانی موی ریخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن یسعبن ابی القاسم سمکوبن و اسول مکناسی بربری، جد امراء بنی مدرار است که متوالیاً دویست و نه سال در مغرب اقصی حکمرانی کردند. وی در حدود 220 هجری قمری درگذشته است. رجوع به الاعلام زرکلی ج 6 ص 75 و الاستقصا ج 1 ص 111 و 112 و البیان المغرب ج 1 ص 107 و 153 و ابن خلدون ج 8 ص 130 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
باران ریزان. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87). ابر ریزان که نیک بارد. (دستورالاخوان) ابر بسیاربارنده. (غیاث اللغات از منتخب و صراح). بسیار آب ریزنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). بارنده. پرسیلان. جوشان: سماء مدرار و سحاب مدرار و عین مدرار و دیمه مدرار. (از اقرب الموارد) : کریمی که یک قطره از بحار موهبت او باران مدرار نیسان است. (جهانگشای جوینی) ، به معنی باران نیز آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به معنی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ تَ)
پلیدی آلوده گردیدن. اعرت الدار، پلیدی آلوده گردید خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آلوده گردیدن خانه به پلیدی. (از اقرب الموارد). باسرگین گشتن جای. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(مِعْ)
اندازه و پیمانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسیله ای که بدان چیز دیگر را بسنجند و برابر کنند بنابراین ترازو و پیمانه معیار است زیرا بوسیلۀ آن دو اشیاء سنجیده و پیموده می شوند. (از اقرب الموارد) ، ترازوی زر. (دهار) (زمخشری). زرسنجه. ترازوی زرسنجه. (نصاب). ترازوی زرسنج. (غیاث) (آنندراج). ترازوی صیرفی. ترازو مثقال. ج، معاییر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خازنان تو ز بس دادن دینار و درم
به نماز اندر دارند گرفته معیار.
فرخی.
، مقیاس. ملاک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وسیلۀ سنجش. آلت سنجش:
ایا شجاعت را نوک نیزۀ تو پناه
ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار.
فرخی.
نیک و بد بنیوش و برسنجش به معیار خرد
کز خرد برتر به دو جهان سوی من معیار نیست.
ناصرخسرو.
همبر با دشت مدان کوه را
فکرت را حاکم و معیارکن.
ناصرخسرو.
کسی دیگر خورد گنج اوبرد رنج
به معیار خرد این قول برسنج.
ناصرخسرو.
حاکم خود باش و به دانش بسنج
هرچه کنی راست به معیار خویش.
ناصرخسرو.
فضل را خاطر تو معیار است
عقل را فکرت تو میزان است.
مسعودسعد.
ای نبوده ترا خرد معیار
وی نگشته ترا هنر مقیاس.
مسعودسعد.
گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی ظرف دانش و گروهی معیار هنر. (نوروزنامه).
به وقت مردی احوال مرد را معیار
به گاه رادی اسباب جود را میزان.
سنائی.
و هم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار.
خاقانی.
رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری
مانند محک آمدمعیار همه عالم.
خاقانی.
و در شناختن صحیح و معتل اشعار معیاری است... (المعجم ص 24).
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
، سنگ محک. (غیاث) (آنندراج). سنگی که صرافان بدان امتحان زر کنند. محک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نرانم بر زبان جز این سخن را
که بر معیار عقل آید معیر.
ناصرخسرو.
اثقال او به مثقال برنکشند و عیار او به معیار برنسنجند. (مقامات حمیدی چ شمیم ص 145).
می چون زر و جام او چون گونۀ معیار است
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد.
خاقانی.
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها.
خاقانی.
ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین
بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده.
خاقانی.
به محک فکرت وقاد و به معیار رای نقاد عیار روزگار ناحق شناس شناخته است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 59).
از اهل روزگار به معیار امتحان
کم نیستم به هیچ گر افزون نیامدم.
عطار.
، قدر. منزلت. مقدار. مقام. رتبت:
چو آبستنان عده توبه بشکن
در آر آنچه معیار مردان نماید.
خاقانی.
معیار هر وجود عیان گردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر.
قاآنی.
، نزدعلمای اصول، عبارت است از ظرفی که برابر با مظروف باشد مانند وقت برای روزه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط) ، چاشنی کردن زر و سیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معراج
تصویر معراج
نردبان و جای بالا رفتن و بلند گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
چرخشت این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند انگور نه از بهر نبید است به چرخشت (این چامه را در لغت فرس اسدی از رودکی دانسته است) من سر دنیابم که مرا ز اتش هجران آتشکده گشتست دل و دیده چو چرخشت (عسجدی) دو چشم من چو دو چرخشت کرد دوری تو دویده همچو به چرخشت دانه انگور (فرخی) آلتی است که بوسیله آن میوه و مانندآنرا گذارند و فشار دهند تا عصاره آن استخراج گردد. معصر. آلتی است که با آن آب میوه (مانند انگور) گیرند، جمع معاصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرار
تصویر محرار
دماسنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرار
تصویر مدرار
ریزان بارنده، باران بسیار ریزنده بسیار بارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمار
تصویر معمار
بسیار عمارت کننده، آنکه عمارت کند و موجب رونق و تعالی گردد
فرهنگ لغت هوشیار
انگم: ژد آلو، زین زمخت زینی که پشت ستور را زخم کند صمغ درخت آلو انگم زبخ
فرهنگ لغت هوشیار
بهانه بهانه پوزش دلیلی که و سیله عذر قرار داده شود پوزش، جمع معاذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معیار
تصویر معیار
اندازه و پیمانه، ترازوی زر سنج
فرهنگ لغت هوشیار
یک دهم ده یک ده یک چیزی یک دهم از شیئی، شتر پرشیر که شیرش کم شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشار
تصویر معشار
((مِ))
ده یک چیزی، یک دهم از شیئی، شتر پر شیر که شیرش کم شده باشد
فرهنگ فارسی معین
((مِ))
آلتی است که به وسیله آن میوه و مانند آن را گذارند و فشار دهند تا عصاره آن استخراج گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معمار
تصویر معمار
((مِ))
طراح و سازنده بنا، عمارت کننده، تعمیرکننده، رتبه ای در فراماسونری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معیار
تصویر معیار
((مِ))
مقیاس و آلت سنجش، سنگ محک و ترازو برای سنجش زر، جمع معاییر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معذار
تصویر معذار
((مِ))
حجت، برهان، جمع معاذیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معراج
تصویر معراج
((مِ))
نردبان، پلکان، آنچه به وسیله آن بالا روند، جمع معارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرار
تصویر مدرار
((مِ))
بسیار ریزنده، بسیار بارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معمار
تصویر معمار
آبادگر، والادگر، مهراز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معیار
تصویر معیار
سنجه
فرهنگ واژه فارسی سره
سازنده، معمار
دیکشنری اردو به فارسی
ارزشمندی، کیفیّت
دیکشنری اردو به فارسی