جدول جو
جدول جو

معنی مشقوق - جستجوی لغت در جدول جو

مشقوق
(مَ)
دریده و چاک زده وشکافته. (ناظم الاطباء). شکافته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشوق
تصویر مشوق
آرزومند کننده، به شوق آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدقوق
تصویر مدقوق
کوفته، کوفته شده، در پزشکی مبتلا به سل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محقوق
تصویر محقوق
تحقیق شده، یقین شده
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، سازوار، بابت، خورند، صالح، اندرخور، خورا، شایگان، فرزام، ارزانی، شایان، مناسب، باب، فراخور، مستحقّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شقوق
تصویر شقوق
شق ها، پاره کردن ها، شکافتن ها، دریدن ها، متفرق ساختن ها، چاک ها، شکاف ها، صبحدم ها، جمع واژۀ شق
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَوْ وَ)
آن که صلعه و جای موی سرش بزرگ و بسیار باشد. (منتهی الارب). کسی که جای بیمویی سرش بزرگ باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به آرزو آورده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شائق. (آنندراج) (غیاث) :
کشتئی اندر غروبی یا شروق
که نه شایق ماندآنگه نه مشوق.
مولوی.
، عاشق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَوْ وَ)
به آرزو درآورده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَوْ وِ)
به آرزو درآورنده کسی را. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). آنکه به آرزو و شوق آورد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَقْ قَ)
شکافته و چاک زده و دریده. (ناظم الاطباء). شقه شقه شده. شکافته. (یادداشت دهخدا) :
چون عین عید نعلش وز نقش گوش و چشم
هاء مشقق آمد و میم مدورش.
خاقانی.
- مشقق الاطراف، هو نبات (پرسیاوشان) ، له ورق کورق الکزبره مشقق الاطراف. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دندان شتر برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). دندان شتر برآمدن، آن لغتی است از شقاء، دندان بچه برآمدن، برآمدن صبح. (از اقرب الموارد). و رجوع به شقاء شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
از آبهای ضبه است در سرزمین یمامه. (از معجم البلدان) :
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شق ّ. گویند: بید فلان شقوق و برجله شقوق، یعنی در دست و پای فلان ترکها میباشد، لاتقل شقاق. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شق، به معنی کفتگی و شکاف. (آنندراج) (از اقرب الموارد). شکاف دست و پای مردم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ شِ)
اسم فاعل از شقشقه. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). کسی که برابر دیگر بر سکو ودکانی نشیند و آن دو هر یکی بیتی در جواب دیگری خوانند. (یادداشت مؤلف) (ازاقرب الموارد) (از محیطالمحیط). و مسقسق هم گفته اندکه در جای خود شرح شده است و گویند مسقسق از کلام غرباء است و معنی آن نرم کردن کلام برای مکر و حیله است... (از محیطالمحیط) ، آنکه آواز را برای مکر و حیله پست کند مثل گنجشک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- بعیر مشنوق، شتر به شناق بسته. (ناظم الاطباء).
- فرس مشنوق، طویل الرأس. و چنین است بعیر. (تاج از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مقبوح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردود و ملعون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قچقار که پوست آن را از سر به جانب پا کشیده باشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). پوست کنده شده از جانب سر به طرف پا. (ناظم الاطباء) : کبش مزقوق
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوفته شده. (غیاث اللغات). نرم کوفته شده. (ناظم الاطباء). خرد و شکسته شده. (از اقرب الموارد). آردشده. (یادداشت مؤلف) ، مقروع. کوبیده. زده: دق الباب، قرعه. (اقرب الموارد) ، لاغر و باریک کرده شده. (غیاث اللغات). لاغر. باریک. (فرهنگ فارسی معین) ، در میان خاک افتاده شده. (ناظم الاطباء) ، به تب دق مبتلاشده. (از اقرب الموارد). بیماری دق گرفته. مبتلا به دق. (یادداشت مؤلف). مسلول: اگر نسیم لطایف لهجۀ درپاشش بر بیمار مدقوق وزد از دق دق بازرهد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 24)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لایق. درخور. اندرخور. زیبا. سزاوار، یقال هو محقوق به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، محقوقون. (مهذب الاسماء) : عفریتی آدمی وش محقوق اخیار و موثوق اشرار. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، راست و درست کرده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کفتگی شکاف، جمع شق، سختی ها شکاف ها، راه ها روش ها گونه ها شکاف چاک کفتگی، جمع شقوق
فرهنگ لغت هوشیار
سو تنیتار خواست انگیز امید بخش به آرزو درآورنده سو تنیده (از ریشه پهلوی) خواست انگیخته امید وار بشوق آورده شده بشوق آوردنده آرزومند کننده: و نیز طالبان محقق ومریدان صادق رادلیلی باشد بماده صواب و مشوقی باشد بمرجع و ماب. . ، جمع مشوقین. یا مشوق اول. ذات حق تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
باریک کرده شده باریک، کوفته شده، لاغر، بیمار باریک کوفته شده، لاغر و باریک، آنکه مرض دق دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
((مُ شَ وَّ))
به شوق آورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
((مُ شَ وِّ))
تشویق کننده، بر سرشوق آورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدقوق
تصویر مدقوق
((مَ))
کوفته شده، لاغر و باریک، آن که مرض دق دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
امید ده، برانگیزنده
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت محرض، محرک، مروج
فرهنگ واژه مترادف متضاد