در عروض یکی از دو متحرک وتد است که افکنده شده. (منتهی الارب). به اصطلاح عروض، یکی از دو متحرک وتد را گویند که افکنده شده باشد. (ناظم الاطباء). چون مفعولن از فاعلاتن خیزد مشعث خوانند یعنی ژولیده و آشفته گردانیده. (المعجم فی معاییر اشعار العجم). و رجوع به تشعیث شود
در عروض یکی از دو متحرک وتد است که افکنده شده. (منتهی الارب). به اصطلاح عروض، یکی از دو متحرک وتد را گویند که افکنده شده باشد. (ناظم الاطباء). چون مفعولن از فاعلاتن خیزد مشعث خوانند یعنی ژولیده و آشفته گردانیده. (المعجم فی معاییر اشعار العجم). و رجوع به تشعیث شود
چراغدان، جاچراغی، جایی یا ظرفی که در آن چراغ بگذارند، مطلق چراغ، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغ واره، چراغ بره، فانوس، مردنگی، قندیل، چراغ بادی، چراغبانه، چروند، چراغ پرهیز
چراغدان، جاچراغی، جایی یا ظرفی که در آن چراغ بگذارند، مطلق چراغ، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چِراغ وارِه، چِراغ بَرِه، فانوس، مَردَنگی، قِندیل، چِراغِ بادی، چِراغبانِه، چَروَند، چِراغ پَرهیز
پالونه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشعال. صافی. (از اقرب الموارد) ، خنور از چرم که در وی نبیذ کنند. ج، مشاعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشعال. چیزی که اهل بادیه قطعاتی از چرم را به هم دوزند و بر چهار پایه از چوب استوار کنند شراب را، چه آنان را آوند شیشه ای نباشد. ج، مشاعل. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
پالونه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشعال. صافی. (از اقرب الموارد) ، خنور از چرم که در وی نبیذ کنند. ج، مَشاعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مِشعال. چیزی که اهل بادیه قطعاتی از چرم را به هم دوزند و بر چهار پایه از چوب استوار کنند شراب را، چه آنان را آوند شیشه ای نباشد. ج، مَشاعل. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
پراکنده به هر جهتی. (منتهی الارب). و هرچیز پراکنده به هر جهتی: جراد مشعل، ملخهای متفرق وپراکنده. یقال: جاؤوا کالجراد المشعل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آتش افروز. آن که آتش می افروزد و سوزان...جاء فلان کالحریق المشعل، آمد فلان مانند آتش سوزان. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد، معنی دوم شود
پراکنده به هر جهتی. (منتهی الارب). و هرچیز پراکنده به هر جهتی: جراد مشعل، ملخهای متفرق وپراکنده. یقال: جاؤوا کالجراد المشعل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آتش افروز. آن که آتش می افروزد و سوزان...جاء فلان کالحریق المشعل، آمد فلان مانند آتش سوزان. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد، معنی دوم شود
مشعله. قندیل و پلیته. (منتهی الارب). قندیل. ج، مشاعل. (اقرب الموارد). قندیل و پلیته. ج، مشاعل. قندیل بزرگ مشبک و پایه دار که شبها در جلو پادشاهان و امرا کشند و نیز در عروس کشی پیشاپیش عروس کشند. (ناظم الاطباء). چوب بلندی است که بر سر آن ژندۀ روغن آلوده بچینند و بسوزند روشنایی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چراغدان بزرگ. و در هندوستان، چیزی باشد که بر چوبی لته ها بسته روغن بر آن اندازند و در ایام جشن و هنگام سواری شب می افروزند و گاهی بجای چوب از برنج و نقره نیز سازند. (آنندراج) : و بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی). یکیت مشعله باید یکی دلیل به راه دلیل خویش نبی گیر و از خرد مشعل. ناصرخسرو. رانده اول شب بر آن کهپایه و بشکسته سنگ نیمشب مشعل به مشعر نور غفران دیده اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 100). مشعل یونس و چراغ کلیم بزم عیسی و باغ ابراهیم. نظامی. ز ما رنجه و راحت اندوز ما چراغ شب و مشعل روزما. نظامی. احتیاج شمع نبود کلبۀ عشاق را. زآنکه در هر گوشه از داغی سواد مشعلی است. مخلص کاشی (از آنندراج). - مشعل برکردن، مشعل زدن و برافروختن. (آنندراج) : یزک صبح به محشر نبرد راه دگر گر شبی برنکند رای منیرت مشعل. سلمان (از آنندراج). - مشعل خاوری، مشعلۀ خاوری. کنایه از خورشید جهان آراست. (آنندراج). و رجوع به مشعلۀ خاوری ذیل مشعله شود. - مشعل زدن، مشعل سوختن و برافروختن. (از آنندراج) : زآن پیشتر که درد تو برداردم ز خاک مشعل ز داغ بر در دیوانه میزدم. میرزا جلال اسیر (از آنندراج). - مشعل گیتی فروز، مشعلۀ گیتی فروز: نیمشبان کآن ملک نیمروز کرد روان مشعل گیتی فروز. نظامی. و رجوع به مشعلۀ گیتی فروز ذیل مشعله شود. - مشعل وادی کلیم، تجلیی که موسی علیه السلام را در وادی ایمن در تاریکی ظاهر شده بود. (آنندراج) (غیاث). ، مرحوم دهخدا این کلمه را معادل برولور فرانسوی آورده است. و آن آلتی است مشتعل ساختن گاز یا مواد سوختنی در حمام، لکوموتیو، نانوایی و جز آن را
مشعله. قندیل و پلیته. (منتهی الارب). قندیل. ج، مَشاعل. (اقرب الموارد). قندیل و پلیته. ج، مشاعل. قندیل بزرگ مشبک و پایه دار که شبها در جلو پادشاهان و امرا کشند و نیز در عروس کشی پیشاپیش عروس کشند. (ناظم الاطباء). چوب بلندی است که بر سر آن ژندۀ روغن آلوده بچینند و بسوزند روشنایی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چراغدان بزرگ. و در هندوستان، چیزی باشد که بر چوبی لته ها بسته روغن بر آن اندازند و در ایام جشن و هنگام سواری شب می افروزند و گاهی بجای چوب از برنج و نقره نیز سازند. (آنندراج) : و بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی). یکیت مشعله باید یکی دلیل به راه دلیل خویش نبی گیر و از خرد مشعل. ناصرخسرو. رانده اول شب بر آن کهپایه و بشکسته سنگ نیمشب مشعل به مشعر نور غفران دیده اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 100). مشعل یونس و چراغ کلیم بزم عیسی و باغ ابراهیم. نظامی. ز ما رنجه و راحت اندوز ما چراغ شب و مشعل روزما. نظامی. احتیاج شمع نبود کلبۀ عشاق را. زآنکه در هر گوشه از داغی سواد مشعلی است. مخلص کاشی (از آنندراج). - مشعل برکردن، مشعل زدن و برافروختن. (آنندراج) : یزک صبح به محشر نبرد راه دگر گر شبی برنکند رای منیرت مشعل. سلمان (از آنندراج). - مشعل خاوری، مشعلۀ خاوری. کنایه از خورشید جهان آراست. (آنندراج). و رجوع به مشعلۀ خاوری ذیل مشعله شود. - مشعل زدن، مشعل سوختن و برافروختن. (از آنندراج) : زآن پیشتر که درد تو برداردم ز خاک مشعل ز داغ بر در دیوانه میزدم. میرزا جلال اسیر (از آنندراج). - مشعل گیتی فروز، مشعلۀ گیتی فروز: نیمشبان کآن ملک نیمروز کرد روان مشعل گیتی فروز. نظامی. و رجوع به مشعلۀ گیتی فروز ذیل مشعله شود. - مشعل وادی کلیم، تجلیی که موسی علیه السلام را در وادی ایمن در تاریکی ظاهر شده بود. (آنندراج) (غیاث). ، مرحوم دهخدا این کلمه را معادل برولور فرانسوی آورده است. و آن آلتی است مشتعل ساختن گاز یا مواد سوختنی در حمام، لکوموتیو، نانوایی و جز آن را
خبردهنده. (غیاث). اشعارکننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که خبر میدهد و آگاه میکند. خبردهنده و آگاه کننده و اشعارنماینده. (ناظم الاطباء). - مشعر کردن، آگاه کردن و خبر دادن. (ناظم الاطباء). ، موی دار. (ناظم الاطباء). با موی و موی دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از این ناحیت (ناحیت عرب) ... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمع خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 165). و از وی (از صعده) ادیم خیزد بسیار و نعلین، یعنی مشعر. (حدودالعالم ص 166)
خبردهنده. (غیاث). اشعارکننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که خبر میدهد و آگاه میکند. خبردهنده و آگاه کننده و اشعارنماینده. (ناظم الاطباء). - مشعر کردن، آگاه کردن و خبر دادن. (ناظم الاطباء). ، موی دار. (ناظم الاطباء). با موی و موی دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از این ناحیت (ناحیت عرب) ... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمع خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 165). و از وی (از صعده) ادیم خیزد بسیار و نعلین، یعنی مشعر. (حدودالعالم ص 166)