جدول جو
جدول جو

معنی مشعث - جستجوی لغت در جدول جو

مشعث
تشعیث، متفرق، پراکنده
تصویری از مشعث
تصویر مشعث
فرهنگ فارسی عمید
مشعث(مُ شَعْ عَ)
در عروض یکی از دو متحرک وتد است که افکنده شده. (منتهی الارب). به اصطلاح عروض، یکی از دو متحرک وتد را گویند که افکنده شده باشد. (ناظم الاطباء). چون مفعولن از فاعلاتن خیزد مشعث خوانند یعنی ژولیده و آشفته گردانیده. (المعجم فی معاییر اشعار العجم). و رجوع به تشعیث شود
لغت نامه دهخدا
مشعث
متفرق پراکنده، ژولیده شده آشفته گردانیده، مفعولن چون از فاعلاتن خیزد آنرا مشعث خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
مشعث((مُ شَ عَّ))
پراکنده، ژولیده شده، آشفته گردانیده، در علم عروض «مفعولن» چون از «فاعلاتن» خیزد، آن را مشعث خوانند
تصویری از مشعث
تصویر مشعث
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشعر
تصویر مشعر
اشعار کننده، خبر دهنده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبعث
تصویر مبعث
مکان یا زمان بعثت، کنایه از روز بیست و هفتم ماه رجب که روز بعثت پیامبر اسلام است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعب
تصویر مشعب
راه، طریق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
محل قربانی و اجرای مناسک حج
علامت، نشانه
قوۀ ادراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعل
تصویر مشعل
چراغدان، جاچراغی، جایی یا ظرفی که در آن چراغ بگذارند، مطلق چراغ، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغ واره، چراغ بره، فانوس، مردنگی، قندیل، چراغ بادی، چراغبانه، چروند، چراغ پرهیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشعث
تصویر متشعث
پراکنده، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
(مِ عَ)
پالونه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشعال. صافی. (از اقرب الموارد) ، خنور از چرم که در وی نبیذ کنند. ج، مشاعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشعال. چیزی که اهل بادیه قطعاتی از چرم را به هم دوزند و بر چهار پایه از چوب استوار کنند شراب را، چه آنان را آوند شیشه ای نباشد. ج، مشاعل. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُعِ)
پراکنده به هر جهتی. (منتهی الارب). و هرچیز پراکنده به هر جهتی: جراد مشعل، ملخهای متفرق وپراکنده. یقال: جاؤوا کالجراد المشعل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آتش افروز. آن که آتش می افروزد و سوزان...جاء فلان کالحریق المشعل، آمد فلان مانند آتش سوزان. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد، معنی دوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
افروخته شده. (ناظم الاطباء) ، سریع و تند وخشمگین: جاء فلان کالحریق المشعل، ای مسرعاً غضبان. (اقرب الموارد). و رجوع به مدخل قبل معنی دوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
باقی گذارنده. (آنندراج). ابقاکننده. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، سارق مریب. (متن اللغه) (اقرب الموارد). دزد. (ناظم الاطباء) ، دوررونده در شر. (از ناظم الاطباء). امعان کننده در شر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، اختیارکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَعْ عَ)
نام شاعری. (منتهی الارب). لقب بشار بن برد فارسی شعوبی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَعْ عَ)
دیک مرعث، خروس دارای رعثه و ریش، صبی مرعث، کودک قرط وگوشواره دار. (از اقرب الموارد) (از ناظم االاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَعْ عِ)
پراکنده و پریشان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آلوده شدۀ بگرد و خاک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اندک خورنده، موی بر هم نشسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تشعث شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پراکنده شدن و شاخ شاخ شدن. (تاج المصادر بیهقی). پراکنده و پریشان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفرق قوم. (از اقرب الموارد). و رجوع به تشعب شود، بر همدیگر نشستن موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تشعث ماله، اخذه و منه: تشعث الدهر فلاناً. (اقرب الموارد) ، کم خوردن طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، داخل کردن تشعیث در شعر. (از اقرب الموارد). و رجوع به تشعیث شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
مرد اشعث، ژولیده موی. مؤنث: شعثاء. ج، شعث. (منتهی الارب) ، موی برافراشته گردیدن. (منتهی الارب). انتفاش. و رجوع به اشعلال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
مشعله. قندیل و پلیته. (منتهی الارب). قندیل. ج، مشاعل. (اقرب الموارد). قندیل و پلیته. ج، مشاعل. قندیل بزرگ مشبک و پایه دار که شبها در جلو پادشاهان و امرا کشند و نیز در عروس کشی پیشاپیش عروس کشند. (ناظم الاطباء). چوب بلندی است که بر سر آن ژندۀ روغن آلوده بچینند و بسوزند روشنایی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چراغدان بزرگ. و در هندوستان، چیزی باشد که بر چوبی لته ها بسته روغن بر آن اندازند و در ایام جشن و هنگام سواری شب می افروزند و گاهی بجای چوب از برنج و نقره نیز سازند. (آنندراج) : و بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی).
یکیت مشعله باید یکی دلیل به راه
دلیل خویش نبی گیر و از خرد مشعل.
ناصرخسرو.
رانده اول شب بر آن کهپایه و بشکسته سنگ
نیمشب مشعل به مشعر نور غفران دیده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 100).
مشعل یونس و چراغ کلیم
بزم عیسی و باغ ابراهیم.
نظامی.
ز ما رنجه و راحت اندوز ما
چراغ شب و مشعل روزما.
نظامی.
احتیاج شمع نبود کلبۀ عشاق را.
زآنکه در هر گوشه از داغی سواد مشعلی است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- مشعل برکردن، مشعل زدن و برافروختن. (آنندراج) :
یزک صبح به محشر نبرد راه دگر
گر شبی برنکند رای منیرت مشعل.
سلمان (از آنندراج).
- مشعل خاوری، مشعلۀ خاوری. کنایه از خورشید جهان آراست. (آنندراج). و رجوع به مشعلۀ خاوری ذیل مشعله شود.
- مشعل زدن، مشعل سوختن و برافروختن. (از آنندراج) :
زآن پیشتر که درد تو برداردم ز خاک
مشعل ز داغ بر در دیوانه میزدم.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- مشعل گیتی فروز، مشعلۀ گیتی فروز:
نیمشبان کآن ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز.
نظامی.
و رجوع به مشعلۀ گیتی فروز ذیل مشعله شود.
- مشعل وادی کلیم، تجلیی که موسی علیه السلام را در وادی ایمن در تاریکی ظاهر شده بود. (آنندراج) (غیاث).
، مرحوم دهخدا این کلمه را معادل برولور فرانسوی آورده است. و آن آلتی است مشتعل ساختن گاز یا مواد سوختنی در حمام، لکوموتیو، نانوایی و جز آن را
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
خبردهنده. (غیاث). اشعارکننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که خبر میدهد و آگاه میکند. خبردهنده و آگاه کننده و اشعارنماینده. (ناظم الاطباء).
- مشعر کردن، آگاه کردن و خبر دادن. (ناظم الاطباء).
، موی دار. (ناظم الاطباء). با موی و موی دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از این ناحیت (ناحیت عرب) ... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمع خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 165). و از وی (از صعده) ادیم خیزد بسیار و نعلین، یعنی مشعر. (حدودالعالم ص 166)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
اشعار کننده، خبر دهنده و آگاه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشعث
تصویر متشعث
پراکنده پریشان متفرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشعث
تصویر اشعث
ژولیده موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشعث
تصویر تشعث
کم خوری کم خوراکی، ستدن ستاندن
فرهنگ لغت هوشیار
شاخه راه راه کوهستانی در غاله مته مته بند زنی راه طریق، جمع مشاعب
فرهنگ لغت هوشیار
مکان بعثت و زمان بعثت، روز بیست و هفتم رجب که در آنروز حضرت رسول اکرم (ص) به نبوت از طرف خدا مبعوث شدند
فرهنگ لغت هوشیار
قندیل بزرگ مشبک و پایه دار که شبها در جلو پادشاهان و امرا کشند و نیز در عروس کشی پیشاپیش عروس کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
((مُ عِ))
خبر دهنده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
((مَ عَ))
محل قربانی، درخت سایه دار، قوه ادراک، جمع مشاعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشعث
تصویر اشعث
((اَ عَ))
ژولیده موی، آشفته موی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشعث
تصویر متشعث
((مُ تَ شَ عِّ))
متفرق، پراکنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبعث
تصویر مبعث
((مَ عَ))
مکان بعثت، زمان بعثت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشعب
تصویر مشعب
((مَ عَ))
راه، طریق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشعل
تصویر مشعل
((مَ عَ))
قندیل، چراغدان، جمع مشاعل
فرهنگ فارسی معین